وقتی پیاده به سوی جنگ رفتم

10.22081/hk.2019.70107

وقتی پیاده به سوی جنگ رفتم


خاطره

وقتی پیاده به سوی جنگ رفتم

عباس عرفانی‌مهر

کلاس چهارم ابتدایی بودم. ریزه میزه بودم؛ اما فرز، مثل قرقی. محله‌ی ما در سعیدیه‌ی تهران بود. دلم می‌خواست به جبهه بروم، مثل دایی‌محمدعلی که فقط یک سال از من بزرگ‌تر بود. به مامان و بابا می‌گفتم، ولی می‌گفتند: «بشین سر جات. وظیفه‌ی تو فعلاً درس خواندن است. فکر جبهه رفتن رو نکن.»

 ولی من دلم می‌خواست به هر قیمتی شده بروم. یک روز یواشکی، توی حیاط‌خلوت قلکم را شکستم. پول‌هایم را برداشتم. توی سرم پر از نقشه بود: اول به ایستگاه قطار می‌روم، بلیت می‌گیرم، سوار قطار می‌شوم و می‌روم جبهه. به همین راحتی. مامان توی آشپزخانه بود. حواسش نبود. لباس‌هایم را جمع کردم، پریدم توی کوچه و با یک تاکسی نارنجی به ایستگاه قطار که نزدیک خانه‌ی‌مان بود، رفتم. رفتم بلیت بگیرم؛ اما نه تنها بلیت ندادند، بلکه دنبالم کردند. فهمیده بودند که بی‌اجازه‌ی پدرومادرم می‌خواهم به جبهه بروم. مأمور راه‌آهن دنبالم کرد. با یک قد دراز و سبیل‌های تیغ‌زده،  ولی مثل قرقی در رفتم. او بدو، من بدو، او بدو، من بدو... بیچاره آن‌قدر دوید که خسته شد و نشست روی زمین، ولی من خسته نشدم و از لابه‌لای کوچه‌ها فرار کردم و غیب شدم. با خودم گفتم: «حالا که نشد سوار قطار بشوم پیاده از روی ریل‌های راه‌آهن می‌روم. فوقش یک روز- دو روز- سه روز، یک ماه طول می‌کشد بالأخره که می‌رسم.» به ریل‌های قطار رسیدم، رفتم که رفتم. تا غروب راه رفتم. به تپه‌ها رسیدم. به کوه‌ها رسیدم. دور و برم را نگاه کردم. نه آدم بود، نه خانه بود، نه ماشین، فقط کوه بود. ناگهان صدای یک گله سگ بلند شد. واق واق... بدنم لرزید. عرق کردم، از ترس. دور و برم را نگاه کردم، یک عااااالمه سگ یک تپه آن‌طرف‌تر دنبال غذا می‌گشتند. چی بهتر از من. دراز کشیدم تا من را نبینند. گریه‌ام گرفته بود، ولی چه فایده، با گریه که کار درست نمی‌شود. سینه‌خیز از ریل‌ها پایین رفتم و دولا دولا فرار کردم، به کجا؟ به جایی که دست‌شان به من نرسد، ولی هر چه می‌دویدم باز هم صدای‌شان نزدیک‌تر می‌شد، انگار نقشه‌ام را فهمیده بودند. آن‌قدر دویدم که به یک جاده رسیدم. صدای سگ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. انگار فهمیده بودند که یک لقمه‌ی چرب و نرم و آماده در بیابان و کوه سرگردان است. یک مینی‌بوس از جاده می‌آمد. دست بلند کردم و سوار شدم. سگ‌ها خیلی نزدیک شده بودند، ولی دلم خنک شد؛ چون که دیگر دست‌شان به من نمی‌رسید. مینی‌بوس گاز داد و رفت. سگ‌ها هی به مینی‌بوس نگاه می‌کردند و آه می‌کشیدند. رسیدیم به شهر ساوه. پیاده شدم. هوا تاریک بود و کمی سرد. حالا باید چه کار می‌کردم؟ کجا می‌خوابیدم؟ خیلی خسته بودم. شهر خلوت بود. همه توی خانه‌های‌شان نشسته بودند و چای و شام می‌خوردند. رفتم مغازه. کیک و نوشابه‌ی خنک گرفتم. خوردم. خیلی چسبید. کیف کردم. توی خیابان را نگاه کردم. گربه‌ها دنبال هم می‌کردند. یک لاستیک کامیون توی یک خرابه کنار دیوار بود. من توی آن، ‌جا می‌شدم. رفتم و نشستم توی آن. به دور و برم نگاه کردم. یک سوسک از لاستیک بالا آمد. از پای من بالا رفت. انگار از طرف مامانم آمده بود. می‌خواست من را بترساند تا به خانه برگردم. آمد روی دستم. جیغ زدم و دویدم. از خرابه بیرون آمدم. حالا باید کجا می‌خوابیدم؟ رفتم توی میدان شهر. پر از درخت بود. یک فکر جدید به سرم زد. یک طناب پیدا کردم. از درخت بالا رفتم. بلند بود. روی یک شاخه‌ی کلفت نشستم. خودم را با آن روی شاخه بستم. اگر می‌افتادم استخوان‌هایم به چند قسمت مساوی تقسیم می‌شدند؛ چون خیلی بلند بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، یک، دو، سه، خوابم برد. مثل یک کوآلا خوابیدم. نصف شب شد. هوا سرد شد. از سرما بیدار شدم. دست و پایم یخ کرده بود. گره‌ی طناب را باز کردم. از درخت پایین آمدم. بهترین چیز دنیا برای من یک پتوی ضخیم بود. چند تا مقوای تخم‌مرغ پیدا کردم. کاچی به از هیچی بود. کنار یک مسجد نشستم و آن‌ها را روی خودم انداختم، ولی باز می‌لرزیدم. مقوا که حریف سرما نمی‌شد. لرزیدم. نزدیک صبح بود. سرایدار مسجد آمد و در را باز کرد. من را کنار در دید و گفت: «این‌جا چه کار می‌کنی بچه؟» از سرما نمی‌توانستم حرف بزنم. من را بغل کرد و به خانه‌اش که توی مسجد بود، برد. حاج‌آقای مسجد را صدا کرد. حاج‌آقای مسجد هم آمد. خیلی پیر بود، ولی مهربان بود. بعد برایم چای آورد، پتو هم آورد. چای را خوردم و زنده شدم. همه چیز را برای حاج‌آقا تعریف کردم. از سیر تا پیاز. حاج‌آقا خندید و گفت: «تو فعلاً خیلی ریزه‌میزه هستی. قد تفنگ از تو بلندتر است. چه عجله‌ای داری؟ جبهه فرار نمی‌کند. درست را بخوان، وقتی کمی بزرگ‌تر شدی بعد به جبهه برو. هر چیزی به وقتش.» با خودم فکر کردم. دلم نمی‌خواست به خانه برگردم، ولی حاج‌آقا هم بد نمی‌گفت. صبح که شد، حاج‌آقا من را سوار یک ماشین کرد. ماشین راه افتاد، به طرف خانه. مامان، بابا و مدرسه. توی دلم گفتم: «حیف شد؛ اما سال دیگر بزرگ‌تر می‌شوم و حتماً بر می‌گردم.»

 

CAPTCHA Image