مسافر
زهرا وثوقی
گونههایش تر بود
خندهی تلخی داشت
خم شد و آهسته
چمدان را برداشت
ناگهان بوق قطار
نصف عمرم را کاست
گفت باید بروم
دلم اما اینجاست
مثل یک شیشهی تُرد
بغض من هم ترکید
نرم بوسید مرا
و در آغوش کشید
وقت رفتن شده بود
رفت و در کوپه نشست
دور شد از نظرم
با تکان دادن دست
رفتگر
محبوبه صمصامشریعت
او تمام روز و شب را
فکر لبخندِ زمین است
ساز جارویش همیشه
توی کوچه دلنشین است
با نسیم صبحگاهی
دستهایش هم صدایند
کوچه، بنبست و خیابان
با نگاهش آشنایند
خش خش برگ درختان
در زمین همصحبت اوست
توی دست مهربانش
دستهی چوبی جاروست
ارسال نظر در مورد این مقاله