معرفی و نقد کتاب

10.22081/hk.2019.70099

معرفی و نقد کتاب


معرفی و نقد کتاب

لبخندی برای سوفیا

پروانه پارسا

نام کتاب: لبخندی برای سوفیا

نویسنده: محمدرضا مرزوقی

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

تصویرگر: نوشین صفاخو

راجع به جنگ جهانی دوم چه می‌دانید؟ شاید از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های‌تان چیزهایی شنیده باشید. راستش رو بخواهید من خیلی چیزها در مورد این جنگ خوانده و شنیده بودم، مخصوصاً که ایران در این جنگ یک کشور بی‌طرف اعلام شده بود و نباید برایش مشکلی ایجاد می‌شد؛ اما...

کتابی را که می‌خواهم به شما معرفی کنم در مورد خود جنگ دوم جهانی نیست، بلکه درباره‌ی حاشیه‌هایی است که جنگ برای مردم ایجاد می‌کند.

نویسنده در مقدمه این‌گونه بیان می‌کند: «پیش از جنگ جهانی دوم، آلمان هیتلری و اتحاد جماهیر شوروی به زمامداری استالین که دوست و متحد هم بودند، به کشور لهستان یورش بردند و آن را اشغال کردند. آن‌ها لهستان را به دو بخش غربی و شرقی تقسیم کردند. غرب به آلمان رسید و شرق به اتحاد جماهیر شوروی. دولت استالین بخش زیادی از مردم را برای بیگاری و کار اجباری به اردوگاه‌های سیبری فرستاد. چند سال بعد و در اوج جنگ جهانی دوم، وقتی شوروی به متفقین پیوست، برای روشن شدن وضعیت زندانیان لهستانی با دولت بریتانیا وارد مذاکره شد. سرانجام قرار بر این شد تبعیدی‌ها را به نزدیک‌ترین کشور بی‌طرف بفرستند تا بتواند بعد از جنگ، ترتیب بازگشت آن‌ها را بدهند. این کشور بی‌طرف، ایران بود.»(ص7)

مضمون داستان درباره‌ی دختری به نام سوفیاست که همراه مادربزرگ و چندین نفر دیگر از لهستانی‌ها با کشتی از طریق ساحل غازیان وارد ایران می‌شوند.

«کشتی کنار اسکله‌ی کوچکی لنگر انداخت. سوفیا نگاهی به بندرگاه کرد و متعجب فکر کرد: «قرار است همه‌ی جمعیت را روی این اسکله پیاده کنند!» کاپیتان گفت: «این‌جا رو بهش می‌گن ساحل غازیان. اون‌ورتر، بلوار ساحلیه.» این را مترجم از کسی در اسکله پرسیده بود و به کاپیتان گفته بود. بعد هم رو کرده بود به او و خطاب به تمام مسافرها گفته بود: «وقت پیاده شدنه.»

... سوفیا از ماندن در آن کشتی بدبو و پر از مرض‌های واگیردار خسته شده بود. همه خسته بودند. لحظه‌ای تصویر سیبری از جلوی چشمانش گذشت: برف و برف و برف... به افق روبه‌رو نگاه کرد. فکر کرد، یعنی ممکن است کابوس تمام شده باشد؟»(ص9)

سوفیا می‌فهمد که وارد کشور ایران شده است و نام این دریا، دریای کاسپین است. و از این‌جا به بعد بندر انزلی. سوفیا با این‌که فقط پانزده سال دارد، مراقبت از مادربزرگش را به عهده گرفته و برای کمک به دیگران از هیچ کوششی دریغ نمی‌کند. او در کشتی تا جایی که می‌تواند به دیگران کمک می‌کند. بعد از پیاده شدن از کشتی به بیماران کمک می‌کند تا در استراحتگاه جای بگیرند. با خودش فکر می‌کند که آیا به یک تبعیدگاه جدید رسیده‌اند؟

«ناگهان شروع کردند به پرت کردن چیزهایی سمت آن‌ها. پیرمردی از آن‌سو داد زد: «مراقب باشین! دارن سنگ می‌اندازن!» فکر کرد: «وای! باز یک تبعیدگاه تازه با فلاکت و بدبختی‌های تازه!» چه‌قدر غربت به غربت رفته بودند. هیچ غربتی وطن نمی‌شد. سرش را دزدید تا سنگ گردی که سمتش می‌آمد به سرش نخورد. بلافاصله خودش را انداخت روی مادربزرگ که با چشم‌های ترسیده به او زل زده بود. به سنگ که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. سنگ نبود. یک گردو بود. دست دراز کرد تا آن را بردارد. بلافاصله بقچه‌ای کوچک، کنارش افتاد. برداشت. بازش کرد. چند انجیر خشک شده بود و کمی کشمش و توت خشک.» (ص12)

از طرف کمیسری دستور می‌دهند لهستانی‌هایی که وارد ایران شده‌اند را با کامیون به اردوگاه‌هایی که برای‌شان مشخص شده، ببرند. چندین کامیون مسئولیت بردن مردم را به عهده می‌گیرند. مالکِ یکی از این کامیون‌ها دایی‌حمید است. حمید با پسرخاله‌اش جمشید به عنوان شاگرد راننده در این سفر، دایی‌رضا را همراهی می‌کنند.

روس‌ها و انگلیسی‌ها در سراسر کشور بودند و جاده‌ها را اشغال کرده بودند. هر جا می‌خواستند می‌رفتند و هر کار دل‌شان می‌خواست می‌کردند. مردم، دلِ خوشی از هیچ کدام نداشتند، مخصوصاً از روس‌ها. آن‌ها می‌دانستند که روس‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند و بی‌اجازه وارد خانه‌ها می‌شوند. خصوصاً این‌که روس‌ها راهزنی هم می‌کردند و مردم بسیار در عذاب بودند.

با ورود سربازان روس و انگلیس به کشور مردم دچار کمبود غلات و مواد خوراکی شدند. قحطی خودش را نشان می‌داد. به همین دلیل گندم، برنج و غلات جمع‌آوری شده تا برای مردم تهران با کامیون‌ها بفرستند. یکی از کامیون‌هایی که مواد خوراکی در آن گذاشتند، کامیون دایی‌رضا بود. بنابراین جای زیادی برای سوار شدن مردم نبود. سوفیا به همراه مادربزرگ و مردی به نام یاکوب و زنی دیگر که مادر دو فرزند کوچک بودند، سوار کامیون دایی‌رضا می‌شوند.

«سوفیا سعی کرد برای مادربزرگ جای نشستن درست کند. زانوی پیرزن درد می‌کرد و نمی‌توانست کف کامیون بنشیند. دو کیسه کاه روی هم گذاشت؛ اما نرم بودند و زود از هم وا می‌رفتند. حمید رفت سراغ کیسه‌های گندم و دوتا را به سختی بلند کرد و گوشه‌ای روی هم گذاشت. دست مادربزرگ را گرفت و روی کیسه‌ها نشاند. جایش خوب بود.»(ص47)

سه کامیون حامل غلات، برنج و مردم آواره‌ی لهستان همراه هم به راه می‌افتند تا به تهران بروند. در میانه‌ی راه مردمی که مدت‌ها غذا نخورده بودند و در بندرانزلی برنج و قیمه خورده بودند، حال‌شان خراب می‌شود و رانندگان مجبور می‌شوند که به نزدیک‌ترین آبادی که دکتر در آن‌جا هست، بروند. سوفیا که انگلیسی بلد است، با زبان انگلیسی با حمید صحبت می‌کند و در واقع مترجم ایرانیان به زبان لهستانی برای مردمش می‌شود. دکتر، بیماران را معاینه و برای‌شان داروی محلی تجویز می‌کند. رانندگان به همراه مردم مجبور می‌شوند که شب در روستا بمانند؛ اما سربازان روس و تعدادی از یاغیان به آن‌ها حمله می‌کنند تا کامیون‌های مواد غذایی را با خود ببرند.

روس‌ها حد و مرزی برای خودشان قائل نیستند و می‌خواهند مالک همه چیز و همه کس شوند؛ اما صبر و تحمل مردم حدی دارد...

رانندگان می‌خواهند کاری کنند. دکتر می‌خواهد خونی از دماغ مردم نریزد. آیا همه با هم می‌توانند متحد شوند و از دست روس‌ها خلاص شوند؟

آیا حمید و دکتر و همراهان‌شان می‌توانند سوفیا و کامیون‌ها را از دست روس‌ها نجات دهند؟ آیا مردم با آن‌ها همکاری می‌کنند؟ آیا کامیون‌های غلات و حبوبات به دست مردم تهران می‌رسد؟ آیا سوفیا در اردوگاه تهران اقوام خود را پیدا می‌کند؟ آیا مادربزرگ سختی‌های راه را با وجود بیماری تحمل می‌کند؟ در طول داستان چه اتفاق‌هایی رخ می‌دهد؟ برای پاسخ به این سؤال‌ها باید داستان را خواند.

در مجموع می‌توان گفت داستان اشاره‌ای گذرا به مشکلات مردم ایران و مردم لهستان در جنگ جهانی دوم دارد. نویسنده سعی کرده تا در مقطع زمانی کوتاه به مصائب جنگ در یک کشور بی‌طرف بپردازد و ناکارآمدی دولت وقت را نشان دهد.

مهربانی و مهمان‌نوازی ایرانیان در زمانی که خودشان با قحطی دست و پنجه نرم می‌کنند در داستان مشهود است.

کتاب، متن روان و خوش‌خوانی دارد. سن سوفیا و حمید در حد سن و سال مخاطبان کتاب که همان گروه سنی «د» است، و این باعث ارتباط خواننده با داستان می‌شود. خواننده با خواندن کتاب با زندگی مشقت بار آوارگان در طول جنگ آشنا می‌شود. ماجراهای داستان، باورپذیر و قابل درک است؛ اگر چه سرعت آن بالاست. شخصیت‌های داستان، شخصیت‌هایی قابل لمس هستند. اتفاق‌های داستان مهیج است و خواننده را به دنبال خود می‌کشد. فضا و مکان داستان به خوبی نمایش داده شده است. داستان با خواننده ارتباط برقرار می‌کند و از طرف خواننده قابل درک و تجسم است.

CAPTCHA Image