می‌گَم

10.22081/hk.2019.70097

می‌گَم


می‌گَم

علی آرمین

شهربانی- روز سه‌شنبه

رئیس شهربانی صورتش سرخ شده بود و در دفترش راه می‌رفت. روزنامه‌ای روی میزش بود. صفحه‌ی اول، عکس سیدصدرا بود که با تیتر درشت نوشته بودند «از شاه هم نمی‌ترسم.» معاونش هم ایستاده بود و از راه رفتن او سان می‌دید. رئیس شهربانی همین‌طور که سیگارش را عمیق می‌کشید و دودش را هوا می‌داد، گفت:

- حتی بهش اخطار هم ندادند. یک تعهد خشک و خالی هم ازش نگرفتند. به این‌ها هم می‌گن گارد شاه؟

- رئیس، این جماعت مثل روباه‌اند. دیدید چه‌طوری حرف خودش را هم زد و دُم به تله نداد!

- چهارتا از دنباله‌هاش را آزاد کردیم، راست راست تو شهر بگردند و دوباره خراب‌کاری کنند.

بعد رئیس شهربانی سیگارش را که نصفه نیمه کشیده بود، روی عکس سید صدرا چلاند؛ طوری که به اندازه‌ی کف‌دستی از وسط روزنامه سوخت. همان‌طور که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، گفت:

- گور پدر همه‌ی‌شان...

مدرسه‌‌ی علمیه- عصر دوشنبه

چند نفر با لباس‌های نظامی وارد مدرسه‌ی علمیه شدند. رئیس شهربانی و چند نوچه‌ی دیگرش بودند. رئیس شهربانی آرم شیروخورشید طلایی‌ای روی کلاهش بود. چشمانش قرمز بود و حرکت‌هایش غیرعادی. قبل از این‌که به طرف سیّد بیاید، رفت پای حوض و چند بار آب به سروصورتش زد. بعد همین‌طور که آب از سر و صورتش می‌چکید، آمد پیش تخت سیّد. توی حیاط مدرسه، دو - سه تخت چفت هم گذاشته بودند و روی آن فرشی ساده پهن بود. سیّدصدرا و شاگردانش روی آن نشسته بودند. سیّد برای طلبه‌ها کتاب مکاسب را تدریس می‌کرد.

رئیس، یکی از پوتین‌هایش را روی لبه‌ی تخت گذاشت. دو دستش را به دو پهلویش زد و مثل آفتابه‌ای دو دسته ایستاد. شکمش هم جلو افتاده بود. یکی از سربازها فرز جلوی پایش تک زانو نشست و شروع کرد به برق انداختن کفشش. آفتابه نگاهی به سید انداخت و با نیش‌خندی گفت:

- خب دیشب مرادبرقی نگاه کردی؟

سیدصدرا سرش را پایین انداخت. چیزی نگفت. رئیس شهربانی ادامه داد:

- خب سیمین‌خانم را دیدی چه‌قدر خوشگل بود، گوگولی بود.

بعد هم خودش زد زیر خنده و نوچه‌هایش هم بلندبلند خندیدند. با صدای نکره‌ی آن‌ها، طلبه‌های حجره‌نشین هم یکی - یکی و دوتا - دوتا خودشان را به معرکه می‌رساندند ببینند چه خبر است. رئیس شهربانی نگاهی به اطرافش کرد و گفت:

- چه‌قدر بی‌کار جمع کردید.

معاون رئیس که قدبلند و کچل بود، گفت:

- رئیس، اگر اجازه بدید، یک تابلوی بزرگ می‌دم بسازند بزنند درِ این مدرسه.

- خب روش چی بنویسند؟

- روش هم با خط خوش بنویسند «انجمن بی‌کاران جوان.»

باز همه‌‌ی‌شان شروع به خندیدن کردند. رئیس شهربانی که انگار از سکوت سیّد عصبانی شده بود، باتومی که دستش داشت را زیر چانه‌ی سیّد گذاشت و سرش را قدری بالا آورد و گفت:

- تو فقط بلدی برای ما شاخ شانه بکشی.

سیّد باز چیزی نگفت. رئیس ادامه داد:

- یادته یک ماه پیش که گرفتمت گفتی من از شماها نمی‌ترسم.

این‌بار سیّد به حرف آمد و گفت:

- آره، الآن هم می‌گم.

- پس از کی می‌ترسی؟

- مؤمن فقط از خدا می‌ترسد.

- امشب تو مجلست مهمان داری.

- خب بعدش.

- می‌خوام روی منبر که رفتی، بلند، بهشان بگی که ازشان نمی‌ترسی؛ طوری که همه‌ی مردم بشنوند.

قدبلند سؤال کرد:

- مهماناش کی‌اند؟

- بگو تا بگم.

بعد یکی از سربازها با اشاره‌ی معاون، شروع کرد به تمبک زدن روی تخت. با ریتم آن، رئیس شهربانی و معاونش سؤال و جواب می‌کردند.

- شهردار امشب مهمانشه؟

- نه والّا، برو بالاتر.

- استاندار امشب مهمانشه؟

- نه والّا، برو بالاتر.

- وزیری چیزی مهمانشه.

- نه بالله برو بالاتر.

- نخست‌وزیر مهمانشه؟

- نه، نه، نه، برو بالاتر.

- نکنه خدا مهمانشه؟

- نه، نه، نه، بیا پایین‌تر.

- اعلی‌حضرت مهمانشه؟

- آره، صد باریک الله، آره، صد باریک الله!

معاون که گوش‌هایش از تعجب تیز شده بود، گفت:

- واقعاً اعلی‌حضرت امشب میان مسجد، سخنرانی شرکت می‌کنند؟

رئیس اشاره کرد به سیّدصدرا و گفت:

- آره و من از این استاد الکلّ فی الکلّ و این شیر نترس اسلام و مسلمین می‌خوام که وقتی روی منبر رفت، از همان بالا بگه که من از شاه نمی‌ترسم.

معاون زد زیر خنده و گفت:

- نه بابا، از این بالاتراش هم جرئت چنین کاری ندارند.

- فقط خودش و خراب‌کارهاش می‌تونند برای ماها دُم تکان بدهند.

بعد دوباره ریتم گرفتند و همه با هم می‌خواندند، می‌خندیدند و می‌رقصیدند.

سیّد سرش را بالا کرد و گفت:

- می‌گم.

«می‌گمِ» سیّد، نقش کلیدی را داشت که عروسک‌های برقی را از کار انداخت. همه ساکت شدند و رئیس شهربانی گفت:

- چیزی گفتی سیّدجان؟

- آره روی منبر می‌گم که ازش نمی‌ترسم.

همه به هم نگاهی انداختند. چشمان‌شان گرد شده بود. سیّد ادامه داد:

- اما یک شرط دارد.

رئیس گوشش را تیز کرد. سیّد ادامه داد:

- باید چهارتا جوانی را که بی‌خود انداختی‌شان توی زندان شهربانی آزاد کنی.

- آن‌ها خراب‌کارند.

- به هر حال شرط من اینه.

رئیس، دستی به صورت شش تیغه‌اش کشید و گفت:

- گور پدر ضرر، باشد قبوله.

بعد هم با صدای نخراشیده‌اش بلند داد زد:

- طلبه‌ها، همه‌ی‌تان دیدید که ما چه معامله‌ای انجام دادیم؛ گفتن دو کلمه حرف روی منبر از طرف سیّد و آزاد کردن چهارتا جوجه مذهبی از سوی ما. خودتان امشب بیاید، ما هم میاییم، به مردم هم خبر بدید، ببینیم سیّد به قولش عمل می‌کند یا نه.

مسجد - دوشنبه شب

سخنرانی سیّدصدرا حدود ساعت هشت‌‌ونیم شب شروع شد. صحن مسجد امیرالمؤمنینm خیلی بزرگ بود. مجلس کیپ تا کیپ آدم نشسته بود. بیست دقیقه‌ای از سخنرانی گذشته بود که شاه و چند نفر از مسئولین رده اوّل آمدند داخل. در ضلع غربی مسجد، در قسمت خاصی که برای‌شان تدارک دیده بودند، نشستند. هم‌زمان با آمدن آن‌ها، بیرون و داخل مسجد کنترل می‌شد. نیروهای نظامی با لباس فرم و نیروهای مخفی ساواک، در بین مردم پخش بودند. درِ ورودی مسجد، کوچه‌های اطراف و تمام خیابان فرح، همه تحت کنترل بود.

دو نفر که لباس‌های کارگری بر تن داشتند، چهارزانو نشسته بودند و به سخنرانی گوش می‌دادند. یکی از آن‌ها گفت:

- یعنی سیّد، چشم به چشمِ شاه می‌گه ازت نمی‌ترسم.

- خدا کند نگه، این نامردا نقشه کشیدن که سیّد را توی تله بندازند!

- اگر نگه هم رئیس شهربانی شایع می‌کند که سیّدصدرا آدم ترسوییه.

- نمی‌دانم والّا، خدا خودش به خیر بگذراند.

سیّدصدرا روی منبر دوازده پله‌ای مسجد نشسته بود و با حرارت خاصی سخنرانی می‌کرد. مردم انگار مصمّم‌تر از روزهای دیگر به سخنرانی گوش می‌دادند. رئیس شهربانی و دوست قدبلندش تقریباً روبه‌روی شاه و قدری با فاصله نشسته بودند. معاون گفت:

- الآن یک ساعته که دارد فک می‌زند. تا حالا که همه‌ا‌ش بحث از قیام امام حسینm و از این حرف‌ها بوده.

رئیس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

- دیگر باید سخنرانی‌ا‌ش را کم‌کم تمام کند. گفتم که این جماعت جربزه ندارد.

- گمانم یک مقداری هم می‌خواد آواز بخوند و گریه کند؛ دیگر چیزی‌اش نمی‌ماند.

سیّدصدرا، سلامی به امام حسینm و یارانش داد و ادامه داد:

- زینب زنی بود که وقتی او را در مجلس قاتل امام حسینm بردند به او گفت: «من تو را کوچک می‌شمارم.» مردم، زینب از چیزی نمی‌ترسید، از مرگ نمی‌ترسید، از شکنجه نمی‌ترسید، از اسارات نمی‌ترسید. مردم، من هم سیّدم، مقتدایم عمه‌ام زینبB است. از فرماندار نمی‌ترسم، از استاندار نمی‌ترسم از وزیر و نخست‌وزیر هراسی ندارم.

مردم با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند و بعد به شاه و اطرافیانش تا ببینند چه عکس‌العملی دارند.

سیّدصدرا ادامه داد: «بله و از شاه هم نمی‌ترسم.»

شاه و مسئولین به یک‌دیگر نگاه‌های بهت‌آمیزی کردند؛ امّا قبل از این‌که کسی چیزی بگوید یا کاری کند، سیّد ادامه داد:

- ولی می‌دانید از چه می‌ترسم؟

بعد با صدای دل‌نشینش، به آواز محزون دشتی، این بیت را خواند:

- از آن ترسم که آتش برفروزد/ میان خیمه بیمارم بسوزد

صدای ناله و گریه از سراسر مسجد بلند شد. سیّد ادامه داد:

- دم دمای غروب بود که شمر نعره زد: «رحم نکنید. خیمه‌ها را بسوزانید.» این زن و بچه و یتیم‌ها، با پای برهنه، هر کدام به طرفی فرار کردند. بعضی‌ها از بچه‌ها لباس‌شان آتش گرفته بود و می‌دویدند. بعضی‌ بابا را صدا می‌زدند. بعضی‌ها عمو عمو می‌گفتند؛ اما یک خیمه، آتش گرفته بود که زینبB، مثل پرنده‌ای که لانه‌اش را آتش زده باشند، خودش را به دل شعله‌های خیمه می‌زد...

CAPTCHA Image