سه مورچه شگفت انگیز

10.22081/hk.2019.70094

سه مورچه شگفت انگیز

کلیدواژه‌ها


سه مورچه‌ی شگفت‌انگیز

حامد جلالی

ما مورچه‌ها زیرِ زمین برای خودمان شهر بزرگی داریم. توی شهرمان همه چیز هست؛ اتاقک‌های کوچک و بزرگ، اتاقک نوزادان، تونل و دالان و خیلی جاهای دیگر. من اسمم «مورچا»ست؛ کارم چیدن برگ‌های کوچک است. دوتا دوست صمیمی دارم که اسم‌های‌شان «مورجا» و «مورکا»ست. ما مورچه‌های کارگر هستیم. بعد از ساعت کاری‌مان دور هم می‌نشینیم و برای هم از کارهایی که در طول روز انجام داده‌ایم تعریف می‌کنیم. یک شب بعد از کار، سه‌تایی توی اتاق استراحت نشسته بودیم که خاطره‎ای خیلی جالب به ذهنم رسید. به دوستانم گفتم: «بچه‌ها! یاد آن روز افتادم که سلیمان نبی به پادشاهی رسید. یادتان هست؟» مورجا گفت: «من که خیلی کوچک بودم و هنوز توی اتاقک نوزادان نگه‌داری می‌شدم.» مورکا هم گفت: «من هم هنوز از تخم در نیامده بودم.» گفتم: «خُب ایرادی ندارد، من برای‌تان تعریف می‌کنم.» دوتایی با دقت نگاهم کردند و آرام نشستند تا برای‌شان داستان را تعریف کنم. من هم با آب‌وتاب برای‌شان تعریف کردم: «خبرِ به تخت نشستن سلیمان‌ نبی که به گوش ملکه رسید، بزرگان را جمع کرد تا با آن‌ها مشورت کند که چه چیزی برای سلیمان به عنوان هدیه ببریم.» مورکا گفت: «تو مگر آن وقت از بزرگان بودی؟» گفتم: «نه! برادرم مریض بود و من آن شب به جایش نگهبان ملکه بودم.» مورکا گفت: «خوب بقیه‌اش را بگو.» گفتم: «ملکه گفت که ما مورچه‌ایم و خیلی کوچک، ما نمی‌توانیم برای سلیمان هدیه‌ای بزرگ ببریم؛ همه فکر کنید تا ببینیم چه‌کار کنیم. آن‌وقت هر کسی چیزی گفت و همه نگران بودند که نکند سلیمان از آن‌ها ناراحت شود که نمی‌توانند مثل بقیه هدیه‌های بزرگ ببرند. بالأخره ملکه گفت که ملخ بهترین غذای ماست و ما برای سلیمان ران ملخ می‌بریم.» یک‌دفعه صدای قاروقور شکم مورجا بلند شد و گفت: «آخ نگو که گرسنه‌ام شد!» مورجا خیلی شکمو بود و برای همین خیلی غذا می‌خورد. گفتم: «خوب است تازه غذا خورده‌ای ها! داشتم می‌گفتم، همه قبول کردند که برای سلیمان نبی ران ملخ ببرند و من و ده نفر دیگر مأمور شدیم تا ملخ بزرگی پیدا کنیم، رانش را جدا کنیم و بیاوریم توی انبار تا آن روز برسد. بالأخره ما با هر زحمتی بود توی جنگل ملخ بزرگی را پیدا کردیم که مرده بود، رانش را جدا کردیم و با هم‌دیگر آوردیم توی انبار. یک روز صبح زود ملکه آماده شد و همراه بزرگان و ده هزار مورچه‌ی کارگر که من هم توی آن‌ها بودم، به طرف کاخ سلیمان نبی حرکت کردیم. همه‌ی حیوانات و همه‌ی بزرگان کشورهای دیگر آمده و هر کدام هدایای بزرگ و گران‌قیمتی آورده بودند. ما هم روی دوش‌مان ران ملخ را حمل می‌کردیم. توی کاخ نوبت ما شد تا هدیه را بدهیم. ران را جلوی تخت بزرگ سلیمان بردیم. سلیمان نشست روی زمین و ران را از روی دوش ما برداشت. ملکه گلویی صاف کرد و گفت: «ما کوچکیم و هر چه می‌خواستیم بیاوریم، کنار هدایای بقیه هیچ بود. ما نمی‌توانیم مثل پادشاه هندوستان صد فیل به تو هدیه بدهیم؛ اما بهترین و با ارزش‌ترین چیزی را که داشتیم برای تو آوردیم. این ران ملخ است که لذیذترین غذای مورچه‌هاست.» سلیمان خندید و گفت: «حق با شماست. خداوند هم به هر کس به قدر توانایی تکلیف می‌کند؛ وگرنه هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را به قدر عظمتش بشناسد و عبادت کند.» ران را از ما قبول کرد و جایی را توی کاخ مشخص کرد که بنشینیم و از ما با ران‌های ملخ بزرگ و بسیار لذیذ پذیرایی کردند. من توی عمرم کاخی به آن بزرگی و ران ملخی به آن لذیذی نخورده بودم. از همه مهم‌تر، سلیمان نبی بود که آن‌قدر زیبا و مهربان بود که هنوز هم چهره‌اش جلوی چشمم است.» مورجا گفت: «خدا نکشتت مورچا! شکمم آن‌قدر قاروقور کرد که خاطره‌ای را که می‌خواستم بگویم یادم رفت.» مورکا خندید و گفت: «عوضش من یاد خاطره‌ای خیلی خوب افتادم. آخر من هم سلیمان نبی را دیده‌ام.» گفتم: «تو که آن‌وقت نبودی!» مورکا گفت: «بعد از آن داستان دیدمش، وقتی که سلیمان نبی پادشاه شد و به همه‌ی دنیا حکومت می‌کرد.» برایم جالب شد و با دقت مورکا را نگاه کردم تا خاطره‌اش را برای‌مان تعریف کند. مورجا هم دست روی شکمش گذاشته بود و مورکا را نگاه می‌کرد. مورکا گفت: «من از طرف ملکه یک مأموریت ویژه داشتم. باید از انبار دانه‌ای را برمی‌داشتم و کنار رودخانه می‌بردم. بعد منتظر می‌ایستادم تا قورباغه‌ی پیری که اسمش «قورچی» بود، لب رود بیاید. قورچی دهانش را باز می‌کرد و من توی دهانش می‌رفتم.» مورجا یک دفعه از جا پرید و داد زد: «وای خدایا! چه‌طور این کار را می‌کردی، نمی‌ترسیدی تو را بخورد؟» مورکا خندید و گفت: «انگار فکر غذا خوردن دیگر از سرت  افتاد.» هر سه خندیدیم و مورکا ادامه داد: «قورچی مأمور بود من را سالم ته آب ببرد؛ چون آن‌جا کرمی توی یک سنگ زندگی می‌کرد. اگر از سوراخ سنگ بیرون می‌آمد، توی آب غرق می‌شد و می‌مرد. برای همین نمی‌توانست دنبال غذا برود. من دانه را برای کرم می‌بردم و بعد دوباره توی دهان قورچی می‌رفتم و او مرا می‌آورد لب خشکی و من سالم از دهانش بیرون می‌آمدم. این کارِ هر روز من بود.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «خب این چه ربطی به سلیمان نبی دارد؟» مورکا گفت: «تو هم خیلی عجول شده‌ای ها! یک روز وقتی داشتم توی دهان قورچی می‌رفتم، سلیمان نبی ایستاده بود و تماشایم می‌کرد. وقتی هم برگشتم دوباره دیدمش که نشسته و با دقت من را نگاه می‌کند. از من پرسید که دانه چه شد و داستان این کارم چیست. من هم کارم را برایش تعریف کردم. چشم‌هایش از تعجب گرد شد. بعد به من گفت: «وقتی دانه را به کرم می‌دهی، آیا کرم چیزی هم می‌گوید؟» من هم جمله‌ای را که از کرم شنیده بودم برایش تعریف کردم.» مورجا که برایش جالب شده بود، گفت: «خب کرم چی می‌گفت؟» مورکا گفت: «کرم می‌گفت: «ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در ته دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.» سلیمان نبی خیلی تعجب کرد و بعد دست کشید روی سر من و خداحافظی کرد و رفت. من هم هنوز گرمای دستش و مهربانی‌اش را فراموش نکرده‌ام.» خاطره‌ی مورکا برایم خیلی جالب بود. به او حسودی‌ام شد که مأموریت به این جذابی داشته است. دلم می‌خواست من هم ته آب را ببینم. به او گفتم: «خوش به حالت، چه مأموریت خوبی داشتی، اما دیگر ندیده‌ام که لب آب بروی.» مورکا سرش را تکان داد و با ناله گفت: «نه دیگر، حالا یکی دیگر مأمور این کار شده است.» مورجا یک‌دفعه پرید بالا و شاخک‌هایش را به هم مالید و داد زد: «یادم آمد.» من و مورکا دست جلوی دهانش گرفتیم و گفتیم: «یواش، بقیه‌ی کارگرها خواب‌اند!» مورجا نشست و گفت: «خب بالأخره یادم آمد، یک روز همه بیرون از لانه بودیم و داشتیم کار می‌کردیم که یک‌دفعه سروصدایی بلند شد. صدایی شبیه صدای پای هزاران اسب بود. «مورشا» که آن وقت از بزرگان و نزدیکان ملکه بود، داد زد: «همه برگردید به لانه، سپاه سلیمان نبی دارد می‌آید، و اگر عجله نکنید زیر سم اسب‌های سپاهش می‌شکنید.»(1) ما هم همگی از ترس توی لانه دویدیم و مورشا هم توی لانه آمد. صدا بیش‌تر و بیش‌تر شد تا این‌که درست بالای سر ما صدا قطع شد. آن‌وقت یک صدای زیبایی شنیدیم که گفت: «این مورچه‌ای که گفت همه بروند تا زیر سم اسب ما نشکنند را بیاورید، می‌خواهم ببینمش.» همه ترسیدیم. فکر کردیم سلیمان نبی که پادشاه همه‌ی دنیا شده، می‌خواهد مورشا را تنبیه کند. مورشا از لانه بیرون رفت. من هم که نمی‌توانستم جلوی فضولی‌ام را بگیرم، دنبالش رفتم. نگهبان‌های دم در با چوب‌های توی دست‌شان نگذاشتند بیرون بروم و همان‌جا جلوی در ایستادم و از لای چوب‌ها بیرون را نگاه کردم. سلیمان نبی از تخت پایین آمد و سپاه خیلی بزرگی هم از انسان‌ها و جن‌ها دنبالش بودند.» مورکا با تعجب گفت: «جن! مگر سلیمان نبی پادشاه جن‌ها هم بود؟» من جوابش را دادم: «سلیمان پیامبر خدا بود، پیامبرها هم فقط پیامبر انسان‌ها نیستند که، پیامبر همه‌ی موجودات هستند، حتی جن‌ها.» مورجا هم شاخک‌هایش را تکان داد و به حرف‌هایش ادامه داد: «سلیمان نبی نشست روی زمین و دستش را گذاشت روی خاک‌های نرم دور لانه تا مورشا روی دستش رفت. خیلی ترسیدم. فکر کردم حالاست که سلیمان نبی مورشا را بین انگشتانش له کند؛ اما سلیمان نبی دستش را بالا برد، جلوی صورتش گرفت و گفت: «تو مگر نمی‌دانی من سلیمان هستم و پیامبر خدا؟» مورشا گفت: «بله می‌دانم.» سلیمان گفت: «خب پس چرا به مورچه‌ها گفتی که از جلوی سم اسب ما کنار بروند؟ مگر نمی‌دانی پیامبران آزارشان به هیچ حیوانی نمی‌رسد؟» مورشا گفت: «بله می‌دانم، اما از چیز دیگری ترسیدم.» سلیمان چشم‌هایش را تنگ کرد و با تعجب گفت: «خب از چه ترسیدی؟» مورشا گفت: «بارها سپاهت را دیده‌ام و می‌دانم که آدم‌ها و جن‌های زیادی توی سپاهت هستند و خودت هم زیبا و بزرگ و قدرت‌مندی. ترسیدم مورچه‌ها این همه بزرگی تو را ببینند و از کوچکی خودشان احساس خجالت بکنند. نمی‌خواستم جلوی تو و سپاهت احساس حقارت و کوچکی کنند. اگر احساس حقارت بکنند، آن‌وقت امکان دارد در برابر خدا ناسپاسی کنند و شکرگزار نباشند.» سلیمان فکری کرد، بعد خندید و مورشا را برای این حرف عاقلانه‌اش ستایش کرد. آن وقت اتفاقی افتاد که دیگر گفتم واقعاً سلیمان مورشا را له خواهد کرد.» مورکا گفت: «دیگر چرا؟ مگر مورشا حرف بدی زده بود، این حرف که تعریف از سلیمان نبی بود.» مورجا گفت: «حالا تو عجول شده‌ای ها! داشتم می‌گفتم که مورشا بعدش حرفی زد که مرا ترساند. به سلیمان نبی گفت: «می‌دانی چرا خداوند از میان همه‌ی قدرت‌ها، باد را برای به حرکت درآوردن تخت تو انتخاب کرده است؟» مورکا گفت: «مگر تختش با باد حرکت می‌کرد؟» گفتم: «بله، من هم شنیده‎ام که باد به فرمان سلیمان نبی بوده است. حالا این سؤال‌ها را ول کن، بگذار بقیه‌ی داستان را بشنویم. خب مورجا داشتی می‌گفتی، سلیمان چه گفت؟» مورچا ادامه داد: «سلیمان گفت که نمی‌داند و از مورشا خواست تا او جواب این سؤال را بدهد. مورشا هم گفت: «برای این‌که بدانی تمام این قدرت و شوکت تو بر باد است و مبادا یک‌دفعه مغرور شوی و فکر کنی همه چیز از خود توست.» من هم ترسیدم و گفتم: «واقعاً همین‌طور گفت یا تو داری چیزی به آن اضافه می‌کنی؟!» مورجا گفت: «به خدا دقیقاً همین را گفت، برای همین هم من ترسیدم.» مورکا گفت: «اما به نظر من حرف بدی نزده است، درست گفته است دیگر.» مورجا شاخک‎هایش را تکان داد و گفت: «سلیمان نبی هم همین فکر را کرد که لبخند زد، بعد مورشا را زمین گذاشت و دستش را طرف آسمان گرفت و گفت: «خدایا! به من توفیق بده که بتوانم شکرگزار نعمت‌هایی باشم که به من و پدرم، «داوود» عطا کردی.» از مورشا تشکر کرد و مورشا توی لانه برگشت. سلیمان نبی روی تختش، که توی هوا شناور بود نشست و باد آن را حرکت ‌داد. لشگر بسیار بزرگش هم پشت سرش حرکت کرد و از آن‌جا گذشتند و صدا دورتر و دورتر شد. بعد مورشا دوباره دستور داد بیرون برویم و به کارمان ادامه بدهیم. من به مورشا حسودی‌ام شد که نشسته بود روی دست‌های سلیمان و با او حرف زده بود و بیش‌تر هم برای شجاعتش به او حسودی کردم. سلیمان به نظر من هم پیامبری مهربان و زیبا بود و خیلی دوست داشتم بار دیگر هم ببینمش؛ اما دیگر نشد.» به مورکا گفتم خاطره‌اش خیلی زیبا بود. چه جالب که هر سه‌تای ما از سلیمان نبی خاطره‌هایی به این زیبایی داشتیم. باید شب‌های بعد مورچه‌های کوچک را جمع می‌کردیم و برای‌شان خاطره‌های‌مان را می‌گفتیم. نگاه‌شان کردم و گفتم: «حالا دیگر برویم بخوابیم که فردا صبح خیلی کار داریم.» شب بخیر گفتیم و هر سه رفتیم تا بخوابیم. آن شب من تا صبح خواب سلیمان نبی را می‌دیدم و خودم را جای مورکا و مورجا حس می‌کردم و حتی جای مورشا.

پی‌نوشت:

1. دانشمندان کشف کرده‌اند که بدن مورچه‌ها از نوعی کریستال درست شده است و مورچه‌ له نمی‌شود، بلکه می‌شکند و خداوند در قرآن این نکته را یادآوری کرده و این یکی از هزاران معجزه‌ی قرآن است.

CAPTCHA Image