سرمقاله

10.22081/hk.2019.70093

سرمقاله


دفعه‌ی بعدی نیست؛ بعد از آخرین بار

زیتا ملکی

«رنج» یکهو از راه رسید. داشتم پلاستیک ته خودکارم را می‌جویدم؛ پاییز غلیظی بود و از جامیزی ته کلاس، بوی خیار و نارنگی می‌آمد، که به کلاس‌مان آمد. آمد و از من خواست بلند بشوم و بروم. بلند شدم. با حبس نفس در سینه کنار رفتم. رنج شد بغل دستی پوریا. دستش را دور گردن پوریا انداخت و گفت: «پدرش از امروز دیگر نمی‌تواند راه برود.» پوریا با حرص و فریاد، تمام کاغذهای سفید دفتر کاهی شصت برگش را بدون ترس از تمام شدن، خط خطی کرد. روی تمام جلدهای کادویی کتاب، خط کشید و آخر سر رنج را توی بغل گرفت و گریه کرد.

رنج از آن روز به بعد گذرش زیاد به کلاس ما ‌افتاد. یک‌بار وقتی معلم ریاضی که فهمیده بود درس را نمی‌فهمیم، بهمان پنج دقیقه استراحت داد. رنج، توی همان زمان کم استراحت، در را باز کرد، از معلم اجازه گرفت و با این‌که میزهای‌مان دوتایی بود، به زور خودش را جا کرد کنار دست کمیل و مرتضی. بعد طوری که همه بشنوند با حالتی گرفته از مرتضی پرسید: «آخرین بار کی پدرت را دیدی؟» و بعد اعلام کرد؛ دفعه‌ی بعدی نیست بعد از آخرین بار...

مرتضی دستِ رنج را گرفت و رفت توی حیاط. تمام برگ‌های درخت‌ها را، تمام ابرهایی را که می‌رفتند تا به کشور همسایه برسند، تمام کلاس‌های‌مان را که پرده‌های همه‌‌ی‌شان افتاده بود، اصلاً تمام دانش‌آموزهای کلاس را که یک روز نوبت آن‌ها هم می‌رسید، گریه کرد. مرتضی کز کرد گوشه‌ی حیاط؛ خودش و رنج تنها و با هم... و گریه‌ها و هق‌هقی که شبیه به سکسکه‌هایی بود که بعد از یکهو سر کشیدن نوشابه‌های تگری مشکی دچار می‌شدیم، توی گوش‌مان نشست.

رنج آن روزها برای ما شکلک‌های عجیبی در می‌آورد. یک روز خبر از دست رفتن چشم‌های پدر محمدحسین بود که دیگر هرگز نمی‌توانست نمره‌های هشت و نُه پسرش را ببیند؛ یک روز بمبی بود که وسط بساط قرمه‌سبزی و سالاد شیرازی و تماشای فیلم سنگام توی سفره‌ی آقای رحمانی افتاده بود؛ یک روز دکل نفتی بود که آتش می‌گرفت و رؤیاهای داغ جنوبی‌ها را دود می‌کرد و می‌برد توی هوا و ما توی تلویزیون می‌دیدیم و می‌گفتیم عجب مارکوپولویی است این رنج! همه‌جا هست. هیچ‌جا از دستش در نمی‌رود. یک روز سینه پهلوی برادر بابک بود که از توی پناهگاه سرد نمناک، مریضی‌اش را گرفته بود.

رنج اما دیر راه خانه‌ی ما را پیدا کرد. من توی کوچه‌ها قایم می‌شدم. پاورچین پاورچین به مدرسه می‌رفتم و حواسم بود توجه کسی را جلب نکنم. سعی می‌کردم هیچ نان و برنج اضافه‌ای را دور نریزم. حواسم بود آب و قرص فشار مادرم را سر وقت به دستش برسانم. حواسم بود موقع تلویزیون دیدن، زیاد نزدیکش ننشینم و مشق‌هایم به موقع و مرتب باشد. رنج نباید راه خانه‌ی ما را پیدا می‌کرد.

اما یک روز که داشتم کمربند کهنه‌ی قهوه‌ای‌ام را سفت می‌کردم و آن‌قدر سفت می‌کردم که دورتادور شلوارم پلیسه می‌خورد، زنگِ در کوتاه و یک نواخت به صدا درآمد. من از تمام زنگ‌های دری که وقتی منتظر کسی نیستی، به صدا در می‌آیند، می‌ترسم. رفتم توی کمد و از حفره‌ی خالی جای کلید، بیرون را نگاه کردم. بله، خودش بود. همان رنجی بود که به کلاس‌مان آمده بود. آقای رحمانی را برده بود، نگذاشته بود خرمالو به دهان رفتگر برسد. پاها و دست‌ها را با خودش می‌برد؛ بمب‌ها را روی خانه‌های کوچک خاکستری می‌انداخت؛ آدم‌ها را مثل قرص‌ جوشان در آب خنک حل می‌کرد و سر می‌کشید و آخر سر می‌رسید جلو خانه‌ای با در سبز که من توی کمدش قایم شده بودم. رنج اصلاً شبیه فیلم‌ها نبود؛ خبری از مهر و تسبیح و کبوترهای سفیدی که با حرکت آهسته از صحنه دور می‌شدند، نبود. رنج، بزرگ و خشن می‌ایستاد؛ صدایش را انگار که بخواهد سخنرانیِ مهمی بکند، صاف می‌کرد و می‌گفت: «متأسفم...!» آه... رنج لعنتی همیشه متأسف بود؛ اما نمی‌توانست خبر را طور دیگری بدهد. مادرم کنار رنج توی حیاط نشست. با صدای بلند گریه کرد و از مسجد صدای اذان ظهر آمد. بعد از آن روز، مادرم کتاب زیاد می‌خواند. پس عجیب نبود که دائم با گریه توی خانه راه می‌رفت و شعر می‌خواند: «باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. امروز روز اول دی ماه است.»1

اما دی ماه نبود که دوباره ته کوچه‌ی‌مان بمب انداختند. از کوچه یک سطل ماست واژگون و یک توپ لاستیکی راه راه و چند دمپایی نقاب‌دار بچگانه باقی مانده بود. به کوچه چشم دوخته بودم و پایم را از دمپایی خودم درآورده بودم و کرده بودم توی دمپایی نقاب‌دار آبی با طرح میکی‌موس. دمپایی خواستنی‌ای که دو- سه شماره به پایم کوچک بود و نمی‌توانستم برای خودم برش دارم. یک چشمم به کوچه و یک چشمم به دمپایی کوچکی بود که صاحبش چند قدم دورتر توی خاک‌ها دراز کشیده بود. یک طوری راحت و آرام که انگار بعد از مدرسه به خانه آمده و خوابیده است؛ اما انگار کوچه را با مداد گلی‌ای که همه‌جا جوهرش را پس می‌داد، رنگ زده بودند. دیوار خون. زمین خون. خرمالوهای روی درخت پر از لکه‌های خون. توی باغچه خون راه افتاده بود و درخت‌ها انگار صدا می‌زدند: نه... آن پسر کوچک‌تر از من که توی خاک‌ها افتاده بود، لابد همسایه‌ی افغان تازه‌ی‌مان بود که اسمش را نمی‌دانستم. پدر و مادرش گریه می‌کردند و رنج سر تکان می‌داد و من از زیر خرابه‌های خانه‌ی‌مان، لوازم ضروری را پیدا می‌کردم. مادرم با گریه خاک شناسنامه‌ها را می‌تکاند و من با دل آشوب، دنبال ساعت طلای عروسی‌اش می‌گشتم.

توی اتوبوس نشستیم و شهرمان را پشت سر جا گذاشتیم. از دور صدای آوازهای غمگین کُردی می‌آمد. مادرم دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و با خودش آرام آرام حرف می‌زد. کل زندگی‌مان را ریخته بودیم توی چمدانی که دسته‌اش را موش‌ها جویده بودند. پوریا و محمدحسین و بابک... رنج از دست دادن چیزهای مهم... امید و ابوالفضل و مرتضی... و کمیل، که رنج به قصد بردن خودش به کلاس‌مان آمد. آقای رحمانی و از جلو نظام‌ها و فریادهای سر صبحش... ساعت طلای مادر و سطل‌های ماست واژگون شده و... نوشابه‌های مشکی خنک کم‌یاب که وقت خوردن باید لفت می‌دادی که مزه‌ی‌شان برای چند ماهی یادت بماند... و بعد از همه‌ی این‌ها پدرم... که از سوراخ کلید کمد رفتنش را دیده بودم و باقی‌مانده‌ای را که برای‌مان فرستاده بودند که می‌توانستی شب بگذاری‌اش جلوی در و کسی متوجه‌اش نشود تمام چیزی که از پدرم باقی مانده همان کیسه‌ی راه راه ساده است...

ما رنج را پشت سر جا گذاشتیم. توی شهرمان که عصرها چهارراه اجاقش پر از بوی میوه و تخمه‌های بو داده و زردچوبه و دارچین سراب نیلوفر بود. ما رفتیم و پشتِ سرمان را هم نگاه نکردیم. به اندازه‌ی کافی زیر تلنبار خاک خانه‌ی‌مان چیزهای قشنگ جا گذاشته بودیم که حالا دیگر دل‌مان تا آخر عمر دنیا برای هیچ‌چیز جدیدی تنگ نشود. ما رنج را توی شهر مرزی‌مان جا گذاشتیم که آن‌قدر به دشمن نزدیک بود که همسایه‌ها می‌گفتند این‌جا که حرف بزنی، عراقی‌ها می‌شنوند... و من همیشه آرام حرف می‌زدم؛ آن‌قدر آرام که وقتی آژیر قبل از فروریختن بمب‌ها به صدا در می‌آمد، می‌گفتم: «می‌ترسم.» اما آن‌قدر آرام می‌گفتم که کسی صدایم را نمی‌شنید. توی کوچه می‌دویدم. من می‌ترسم... اما انگار توی آب حرف می‌زدم... انگار روی دور کند فیلمی بودم که داشت پخش می‌شد و تلاش‌هایم توی زمان فرو می‌ریخت و ناتمام می‌ماند... من می‌ترسم... اما تنها کسی که می‌شنید، رنج بود که مثل یک رفیق صمیمی پشت همه‌‌ی‌مان بود و تنهای‌مان نمی‌گذاشت.

لواشک‌های ارزان قیمت بقالی کوچه‌ی «اشک تلخ‌ها»را فراموش نکردم... کوچه‌ی باریک منتهی به خانه‌ی آیت‌الله نجومی را که مادرم هر روز برای سلام کردن بهش از خانه بیرون می‌رفت، از یاد نبردم... آن روزی را که پدرم را با خودشان بردند، یادم نرفت... اما شهر را با مادرم پشت سر گذاشتم. تا زمان تمام شدن جنگ و البته بعد از آن و هنوز هرگز دیگر به شهرمان برنگشتیم. چهارراه اجاق را دیگر ندیدم. بابک، پوریا، مرتضی و کمیل را هم همین‌طور... و همسایه‌ی افغان‌مان را که هیچ کاره بودند و توی جنگِ یک نفر دیگر گیر افتاده بودند.

بعدها من اسم آن هشت سال را گذاشتم؛ هشت سال رنج تحمیلی؛ نه یک کلمه بیش‌تر و نه کم‌تر!

1. فروغ فرخزاد

CAPTCHA Image