طنز تاریخ

10.22081/hk.2019.67943

طنز تاریخ


طاعون

سیدسعید هاشمی

پادشاه جوان، روی تخت جواهرنشان خود نشسته بود و انگشت سبابه‌اش را به نوک سبیل‌های گنده و نوک تیزش می‌کشید. آدم‌های زیادی پایین تختش روی پا ایستاده بودند و منتظر بودند تا شاه اجازه‌ی صحبت به آن‌ها بدهد.

شاه به مرد اول اشاره کرد. مرد اول که تازه از شهر دوری رسیده بود، در مقابل شاه تعظیمی کرد و گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشند، من به نمایندگی از مردم شهرم خدمت رسیده‌ام تا ضمن تسلیت‌گویی برای درگذشت پدرتان، خوش‌حالی خود را از رسیدن مقام سلطنت به حضرت‌عالی ابراز کنم.»

پادشاه جوان دستی به سبیل گنده‌اش کشید و گفت: «هوم... م... م... کار خوبی می‌کنی که مرگ پدرم را تسلیت می‌گویی و شاه شدن مرا تبریک؛ اما یادت باشد که در زمان حکومت من، دوران تنبلی تمام شده است و مردم باید حسابی کار کنند و مالیات قابل توجهی به خزانه‌ی دولت واریز کنند. حکومت من به پول نیاز دارد. وقتی به شهر خودت رفتی این را حتماً به ریش سفیدان شهرت بگو.»

مرد گفت: «قربان، مردم شهر ما انتظار دارند حال که مقام سلطنت به دست با کفایت یک جوان افتاده، عدل و انصاف، فراگیر شود. آن‌ها در این سال‌ها به اندازه‌ی کافی مالیات می‌دادند و حالا دوست دارند مشکلات‌شان حل شود، نه این‌که مشکلی به مشکلات‌شان افزوده گردد.»

پادشاه با عصبانیت مرد را نگاه کرد و گفت: «فضولی موقوف. پادشاهی خرج دارد. پس مردم برای چی کار می‌کنند؟ باید خرج سلطان را هم بدهند.»

پادشاه پس از گفتن این حرف، رو کرد به مرد دوم و گفت: «خب، تو چه خبر داری؟»

مرد دوم تعظیمی کرد و گفت: «قربان مرا حاکم شهرم فرستاده خدمت شما تا به عرض برسانم که خوش‌بختانه، مرض طاعون در شهر ما ریشه کن شده و در یک ماه گذشته، هیچ کس در شهر ما به این بیماری دچار نگشته، الحمدلله همه سالم و تندرست هستند. متأسفانه، چند ماه بود که بیماری طاعون به جان مردم شهر افتاده بود و جان افراد بسیاری را گرفت.»

پادشاه خندید و گفت: «خب، خبر خوبی است. خوش‌حالیم که مردم شهرتان تندرست و سلامت هستند. پس به مردم شهرت بگو حالا که سالم مانده‌اند، از این به بعد بیش‌تر کار کنند و مالیات بیش‌تری به خزانه‌ی سلطنتی تقدیم کنند.»

پادشاه سپس سیبی از ظرف روبه‌رویش برداشت و رو کرد به مرد اول و گفت: «دیدی! حالا دیدی که وجود من مشکلات شما را حل می‌کند! مردم این شهر تا حالا طاعون می‌گرفتند، حالا که من شاه شدم، به برکت قدم‌های شاهانه‌ی من، خداوند بیماری طاعون را از میان مردم شهر دفع کرد.»

شاه این را گفت و گاز گنده­ای به سیب زد.

مرد اول لبخندی زد و گفت: «درست است قربان. خداوند متعال، عادل‌تر از آن است که دو بلا را یک‌جا نازل کند. وقتی یک بلا بیاید، بلای قبلی می‌رود!»

با این حرف مرد، یک‌دفعه سیب پرید توی گلوی پادشاه و پادشاه شروع کرد به سرفه کردن. مزه‌ی سیب در نظرش مثل مزه‌ی طاعون بود!

CAPTCHA Image