صغری‌خاله ساکت بود

10.22081/hk.2019.67942

صغری‌خاله ساکت بود


صغری‌خاله ساکت بود

زهرا عباسی

تمام فکر و ذهنم این بود که چگونه می‌توانم به «صغری‌خاله» کمک کنم. با پیشنهاد مادرم یک کیسه برنج و یک حلب روغن خریدم و به خانه‌ی صغری‌خاله رفتم. پیر شده بود و دیگر مثل گذشته نمی‌خندید. یادش بخیر، بچه که بودم با مادرم یک روز به خانه‌ی صغری‌خاله آمدیم تا برایم مانتو بدوزد. صغری‌خاله خیاط محله‌ی ما بود و همه‌ی محله صغری‌خاله صدایش می‌کردند. خانه‌ی کوچکی داشت و گرد و غبار روی همه‌ی وسایل خانه‌اش به چشم می‌خورد. صغری‌خاله چند سالی بود که تنها پسرش را در یک تصادف از دست داده بود و تنها زندگی می‌کرد. با کسی حرف نمی‌زد و بیش‌تر روزها را در گوشه‌ای از اتاق می‌نشست و به پنجره‌ی اتاقش خیره می‌شد. آهی در بساط نداشت و به کمک چند نفر از همسایه‌ها روزگار را سپری می‌کرد. بدون این‌که وقت را از دست بدهم دستی بر سر و روی خانه کشیدم و حیاط را آب و جارو کردم. تلویزیون را روشن کردم. هیچ کانالی را نمی‌گرفت. به هر طریقی بود بالای پشت‌بام رفتم تا آنتن را درست کنم. چندبار از آن بالا صدا زدم: «درست شد؟» ولی صدایی نشنیدم. پایین آمدم و صدای تلویزیون را بلند کردم؛ چون تنها با این راه می‌توانستم آنتن را درست کنم. خلاصه به هر زحمتی بود تلویزیون را درست کردم. چند استکان چایی ریختم، کنارش نشستم و با هم سریالی را که پخش می‌شد، نگاه کردیم و بعضی از قسمت‌های سریال را برایش توضیح می‌دادم؛ اما صغری‌خاله هم‌چنان ساکت بود. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. من از مادرم اجازه گرفته بودم که شب پیش صغری‌خاله بمانم و از این بابت نگرانی نداشتم. شام مختصری درست کردم و با هم خوردیم و از احوالات مادرم و خودم برایش گفتم؛ اما او هم‌چنان حرف نمی‌زد و فقط به من نگاه می‌کرد. بلند شدم تا رخت‌خواب‌ها را پهن کنم، دیدم باران می‌بارد. از کنار پنجره‌ی اتاق، آب توی خانه چکه می‌کرد. چند تکه پارچه کنار پنجره‌ها گذاشتم که ناگهان صدایی شنیدم: «آن شب هم هوا بارانی بود.» با ترس و لرز برگشتم و دیدم؛ آه! خدای من! صغری‌خاله حرف زد. خاله به حرف‌هایش ادامه داد و گفت: «تازه سر کار می‌رفت، با اولین دست‌مزدش برایم کادو گرفته بود.» بغض گلویش را گرفت. رفتم جلوتر و بغلش کردم و هر دو گریه کردیم. من از خوش‌حالی حرف زدن صغری‌خاله و او از نبودن پسرش، بعد از مدتی آرام شد و با هم در مورد این چندین سال صحبت کردیم. باورم نمی‌شد. صغری‌خاله بعد از چند سال حرف می‌زد در حالی که دست‌های هم‌دیگر را گرفته بودیم اصلاً متوجه نشدیم کی صبح شد. صغری‌خاله دوباره پشت میز چرخ خیاطی‌اش نشست و با خنده به من گفت: «می‌خواهم برایت یک مانتوی خوشگل بدوزم.»

CAPTCHA Image