موشهای صحرایی
حامد جلالی
من موش صحرایی هستم. ما دستهجمعی در صحرایی در یمن زندگی میکردیم. آن وقتها در یمن حکومت بزرگی بود که اسمش سبأ بود. مردم سبأ زندگیِ خیلی خوبی داشتند. سد خیلی بزرگی روی رودخانه داشتند و آب سد را برای کشاورزی استفاده میکردند. برای همین مزرعههایشان سرسبز و باغهایشان آباد بود. ما هم برای غذایمان دردسری نداشتیم. هر وقت دلمان میخواست، به باغ یا مزارع میرفتیم. مخصوصاً مزرعهی ذرت که غذای لذیذی برای ما بود.
من کوچکترین عضو یک خانوادهی بزرگ بیست نفره بودم. پدر و مادرم هجده بچه داشتند. برادر و خواهرهایم همه ازدواج کرده بودند و هر کدام بچههایی داشتند. من از خیلی از برادرزاده یا خواهرزادههایم کوچکتر بودم. برای همین، همبازی بودیم. یکی از تفریحهای ما بالا رفتن از دیوارهی سد بود. بالا میرفتیم و از آن بالا به آب پشت سد نگاه میکردیم. وقتی حسابی بازی میکردیم، بعدش گرسنه میشدیم. با هم میرفتیم توی مزرعهی ذرت و حسابی غذا میخوردیم. پدرم از اینکه ما تنهایی میرفتیم به مزرعه ناراحت بود. یک روز به من گفت: «آخرش هم کار دست خودت و این بچهها میدهی!» دلخور شدم و گفتم: «من که از آنها کوچکترم چرا فقط من را دعوا میکنی؟» پدرم گوشم را کشید و گفت: «اولاً که تو عمو و دایی این بچههایی، ثانیاً من که میدانم تو با این جثهی کوچک و سن و سال کم، سر دستهی همهی اینهایی.» پدرم راست میگفت، همهیشان از من حرف شنوی داشتند. وقتی هم رفتیم روی سد، باز دعوایم کرد: «آخر پسر، تو نمیگویی که اینها بچهاند، یک وقت بازیگوشی کنند و توی سد سوراخ درست کنند؟» خندیدم و گفتم: «خب درست کنند، مگر چه میشود؟ تازه خودتان به ما یاد میدهید چهطوری توی زمین، سوراخ درست کنیم.» پدر از خندهی من لجش گرفت و داد زد: «آخر تو کی میخواهی این چیزها را بفهمی؟ توی زمین سوراخ درست کردن، برای موشهای صحرایی ضروری است، ما اگر لانهیمان را توی زمین درست نکنیم، حیوانات بزرگتر راحت ما را میخورند، همینجوری هم این همه تلفات میدهیم.» گفتم: «تلفات یعنی چی؟» پدر یک دفعه مهربان شد؛ یعنی هر وقت از او سؤالی میکردم و فکر میکرد میخواهم چیزی یاد بگیرم، مهربان میشد و با مهربانی جواب سؤالم را میداد. آن روز هم مهربان شد و گفت: «یعنی خیلی از برادر و خواهرهای تو قبل از اینکه به دنیا بیایی، توی مزرعه مشغول بازی بودند که خوراک مار یا سمور شدند.» خیلی ترسیدم و گفتم: «من مثل آنها تنبل نیستم؛ مار یا سمور یا حیوان دیگری ببینم، سریع فرار میکنم.» پدر باز عصبانی شد و گفت: «خوب من هم همین را میگویم، تو زرنگی، این بچههای فلکزده که مثل تو فرز نیستند، آخرش تو سر اینها را به باد میدهی، از این به بعد حق نداری تنهایی به مزرعه یا سد بروی.» همیشه هم به پدر قول میدادم؛ اما همین که چشمش را دور میدیدم، بچهها را خبر میکردم و با هم به سد یا مزرعه میرفتیم.
یک روز توی مزرعه بودیم که آدمها آن نزدیکی مشغول برداشت محصول ذرت بودند. شنیدیم که با هم حرف میزنند. بچهموشهای ترسو فرار کردند؛ اما من که همیشه دوست داشتم آدمها را از خیلی نزدیک ببینم، رفتم جلوتر و زیر بوتهای قایم شدم و دزدکی نگاهشان کردم. مرد قدبلندی گفت: «چه حرفها میزند این مرد! این همه پدرانمان زحمت کشیدهاند، عرق ریختهاند و سد زدهاند، این همه سال کار کردهایم و از زمینهای خشک، این همه سرسبزی و مزرعه و باغ درست کردهایم، آن وقت میگوید همهی اینها کار خداست!» دیگری که جوان بود، گفت: «حتماً فردا هم صاحب همه چیز میشود و میگوید که نمایندهی خداست و همهی اینها مال اوست!» پیرمردی که ذرتها را توی سبد میچید، دستی به ریشهایش کشید و گفت: «سد را که حضرت سلیمان که پیامبر خدا بود دستور داد تا بسازند، اگر شما آن وقت نبودید حتماً از پدرانتان شنیدهاید. کمی فکر کنید؛ این همه محصول، این همه سرسبزی و این دنیای به این بزرگی حتماً باید خدایی داشته باشد. مثلاً خود ما، مگر میشود همینجوری درست شده باشیم؟» بقیه خندیدند که جوان میان خندهاش گفت: «این سرسبزی را که ما درست کردهایم. ما را هم که پدر و مادرمان به دنیا آوردهاند. دنبال چه میگردی پیرمرد؟» مرد دیگری گفت: «فکر کنم عقلت را از دست دادهای پیرمرد!» پیرمرد ساکت شد، سری تکان داد و مشغول کارش شد. جوان گفت: «یک بار دیگر از این حرفها به ما بزند، باید طوری حسابش را برسیم که برای همه درس عبرت شود.» و بعد به پیرمرد نگاه کرد که صورتش سرخ شده بود و ساکت کارش را میکرد. برگشتم به خانه بروم که دیدم ماری بزرگ پشت سرم کمین کرده است. خیلی ترسیدم. از دستش فرار کردم که یک دفعه دیدم، زیر دست و پای آدمها هستم. آدمها هم با داس و چوبی که دستشان بود، دنبالم کردند. من میدویدم و هر جا میرفتم به پای آدمی برخورد میکردم. یکی- دوبار چوبشان به پا و دُمم خورد؛ اما اگر میایستادم و میخواستم گریه زاری بکنم دخلم را آورده بودند. قلبم آنقدر تند میزد که داشت از سینهام بیرون میپرید. مجبور شدم زیر بوته برگردم، که باز مار طرفم حمله کرد و میان مار و آدمها ماندم. خدا را شکر، آدمها مار را دیدند و بیخیال من شدند و با چوب و داس به جان مار افتادند و من هم توانستم فرار کنم. از ترس چیزی به پدرم نگفتم؛ اما برادر بزرگم که همه چیز را دیده بود، به پدرم گفت. پدر مرا توی سوراخی زندانی کرد و یک روز به من آب و غذا نداد. روز بعد صدایش کردم. همهی حرفهای آدمها را به او گفتم. پدر به فکر فرو رفت و گفت: «ما که حیوانیم میدانیم که همهی اینها کار خداست، آن وقت آنها که خدا بهشان عقل داده است، خدا را منکر میشوند!» پرسیدم: «منکر یعنی چه؟» پدر باز مهربان شد و گفت: «یعنی فکر میکنند خدایی وجود ندارد!» گفتم: «خب خدا باید کاری بکند تا آنها بفهمند که وجود دارد.» پدر گفت: «بله، امروز شنیدم که آن مرد خداپرست به مردم سبأ گفته است که اگر خدا را نپرستند، دچار عذاب میشوند و مردم هم او را مسخره کردهاند. فکر کنم دیگر وقتش است که خدا به آنها نشان دهد وجود دارد.» به پدر گفتم: «ما که میدانیم خدا هست، به نظرت میتوانیم کاری کنیم تا مردم هم باور کنند؟» پدر کمی فکر کرد و بعد خندید و گفت: «خدا را شکر داری پسر عاقلی میشوی؛ اما این را بدان که ما بدون اجازهی خدا کاری نباید انجام دهیم.» گفتم: «همهی سرسبزی و دارایی این مردم به خاطر این سد است، نه؟» پدرم گفت: «بله پسرم، این سد اگر نبود، اینجا خشک و بی آبوعلف بود و مردم از گرسنگی میمُردند، آن وقت ما هم وضعمان این نبود.» انگار فکر خوبی به سرم زده باشد، گفتم: «خب سد را سوراخ کنیم تا دیگر سرسبزی نداشته باشند!» پدر عصبانی شد و گفت: «آن وقت دوستانمان که آن پایین زندگی میکنند، لانههایشان پر از آب میشود، سیل همه چیز را خراب میکند و دوباره اینجا سرزمینی خشک و بی آبوعلف میشود.» گفتم: «خب شاید این همان عذابی باشد که آن مرد گفته است.» پدر فکر کرد و گفت: «باید از طرف خدا این دستور به ما داده شود. مبادا خودسر کاری بکنیها!» من که حسابی گرسنهام بود و میدانستم تا دل پدر را به دست نیاورم، از غذا و بازی خبری نیست؛ سریع قبول کردم. پدر هم مرا از سوراخ بیرون آورد، غذای مفصلی خوردم و باز با بچهها به مزرعه رفتیم. آدمها باز داشتند ذرتها را میبردند و حرف میزدند. این بار از ترسم دورتر ایستادم که صدایشان خیلی ضعیف بود. آن مردِ خداپرست آنجا بود. چهرهاش نورانی بود و به مردم گفت: «فردا عذابی سخت بر شما نازل میشود. سد خراب میشود و تمام محصولاتتان و گوسفندها و گاوهایتان را آب میبرد. تا دیر نشده به خدایی که این همه نعمت به شما داده است، ایمان بیاورید و خودتان و سرزمینتان را نجات دهید.» مردم خندیدند و به او گفتند که سدشان آنقدر محکم است که با هیچ باد و طوفانی خراب نمیشود. آن مرد گفت: «آن سد با جانورانی بسیار کوچک خراب میشود و این از معجزات خداست.» مردم فقط خندیدند و مسخره کردند.
از روزی که پدر زندانیام کرده بود، از ترس به آدمها نزدیک نمیشدم و روی سد هم اصلاً نمیرفتم؛ چون از سوراخ تاریک و تنگ میترسیدم و هیچوقت تنهایی توی این سوراخها نمیرفتم. دلم نمیخواست دوباره تنبیه و توی سوراخ زندانی شوم. پدر هم گفته بود هر کس برای بازی به سد برود، توی سوراخ زندانی میشود و از همه بدتر یک روز به او غذا نمیدهد. من هم حسابی شکمو بودم و برای همین دور بازی در سد را خط کشیدم. آن روز که از مزرعه برگشتم، دیدم پدرم دارد نگاهم میکند. ترسیدم که باز از من ناراحت باشد و بخواهد تنبیهم کند. برای همین سریع رفتم و گوشهای کز کردم تا کاری به من نداشته باشد. نزدیکم آمد و باز نگاهم کرد. گفتم: «به خدا من کاری نکردم!» پدر دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «خواب دیدم که تو روی دیوار سد هستی.» گفتم: «به خدا نرفتم، چند روز است دیگر نمیروم. باور کنید.» پدر گفت: «بچهها را جمع کن و با هم پیش من بیایید.» سریع قبول کردم، همهی بچهها را جمع کردم و توی لانهی پدر رفتیم و دورش حلقه زدیم. پدر گفت: «بچهها فردا بروید روی دیوار سد بازی کنید!» همه به هم نگاه کردیم و از تعجب شاخ روی سرمان سبز شد. فکر کردم الکی میگوید تا ما را امتحان کند؛ برای همین زود گفتم: «ما تصمیم گرفتیم دیگر برای بازی روی سد نرویم. همین جا توی بیابان بازی میکنیم.» پدر صدایش را بالا برد و گفت: «من میگویم که فردا همگی برای بازی روی سد بروید و هر کدام یک جای دیوار را سوراخ کنید!» فکر کنم دومین شاخ را هم درآوردیم. پدر داشت حسابی امتحانمان میکرد؛ خودش همیشه میگفت روی دیوارهی سد برای بازی نرویم؛ و اگر هم رفتیم مبادا سد را سوراخ کنیم، آن وقت الآن داشت حرف دیگری میزد. پدر که دید دهان همهی ما باز مانده است، گفت: «باید این کار را بکنید تا این مردم دچار عذاب شوند.» خوشحال شدم سریع از جایم بلند شدم و گفتم: «جانمی!» پدر گوشم را گرفت و گفت: «بنشین دارم حرف میزنم.» و بعد ادامه داد: «پس امشب خوب استراحت کنید تا فردا بتوانید سوراخ بزرگی درست کنید. همه الآن بروند و شام حسابی بخورند که فردا خیلی کار داریم.»
صبح روز بعد همه صبحانه ذرت تازه خوردیم و بعد راه افتادیم تا روی دیوارهی سد برویم. به دیواره که رسیدیم، دیدم موشهای صحرایی دیگری هم هستند. همگی به فاصلهی کمی از هم شروع کردیم به سوراخ کردن دیوارهی سد. چند ساعتی طول کشید تا تک تک به آب رسیدیم و بعد سد را سوراخِ سوراخ کردیم. از هر سوراخی اول کمی آب آمد و بعد سوراخها که بزرگتر شد، آبها بیشتر شدند و یک دفعه کل دیوار فرو ریخت که ما هم روی زمین پرت شدیم. یک دفعه دیدم که تمام آب سد از آن بالا روی سرمان ریخت. تا بخواهد ما را با خود ببرد، از زیر سنگها فرار کردیم و خودمان را به بالای کوه نزدیک سد رساندیم. آن همه آب، سیلی بزرگ شد و تمام مزرعهها، باغها و خانههای مردم سبأ را با خود برد و همه چیز را خراب کرد. قوم سبأ یکدفعه به خودشان آمدند و دیدند دیگر هیچچیز ندارند و دوباره مثل خیلی سال پیش، سرزمینشان بدون هیچچیز شد و مردمانی فقیر و بدبخت شدند. گریه میکردند و میگفتند: «به حرف خدا گوش ندادیم و او هم با این سیل، عذابمان کرد.»
- دیدید چهطور سد به آن محکمی را خراب کرد، آن هم با موشهای صحرایی به آن کوچکی و ضعیفی!
دلم میخواست سرشان داد بزنم و بگویم: «ما کوچک هستیم؛ اما وقتی خدا دستور بدهد، قویترین موجودات دنیا میشویم.»
آن روز خاطرهانگیزترین روز زندگی من بود. بعد از آن سیل، ما هم از آن سرزمین رفتیم و در سرزمینی دیگر که مردمانی خداپرست و با ایمان داشت، زندگی کردیم. من بزرگ شدم، پدر شدم و بعد پدربزرگ، و بارها و بارها برای نوههایم این داستان را تعریف کردم.
ارسال نظر در مورد این مقاله