فقط یک کم خیال‌بافم، همین

10.22081/hk.2019.67933

فقط یک کم خیال‌بافم، همین


فقط یک کم خیال‌بافم، همین

لیلا عباسعلی‌زاده

- خِرررررررررررت.

اگر فکر کرده‌اید این صدای یک خرگوش است، باید کاملاً ناامیدتان کنم و توی ذوق‌تان بزنم و بگویم کاملاً اشتباه کرده‌اید و این صدا، صدای کسی نیست جز صدای داداش‌کوچولوی من که دور و بر من می‌پلکد و کافی است یک لحظه حواسم از او پرت شود تا آقا یکی از وسایلم را کِش برود و یا آن را گم یا خراب کند.

وقتی می‌گویم داداش‌کوچولو، یعنی واقعاً کوچولو. اصلاً بگذارید این‌جوری برای‌تان تعریف کنم. من یک شترمرغم. این را نسرین هر وقت از دستم عصبانی می‌شود، می‌گوید. خب من هم ناراحت نمی‌شوم؛ چون شترمرغ موجود منحصربه‌فردی است. بابا، فیل است. این را مامان سر میز غذا می‌گوید؛ چون بابا، هم گنده است، هم چاق و هم همه‌ی خوراکی‌های روی میز را می‌خورد.

مامان، زرّافه است. این را من می‌گویم؛ چون مامان هر جا که باشم یک سروگردن از من بلندتر است و از همه‌ی کارهای من سر درمی‌آورد؛ چون به همه‌ی کارهای من سرک می‌کشد و می‌گوید این کم‌ترین وظیفه‌ی مادرانه‌ی اوست.

این مامان‌خانم بعد از چند سال تصمیم می‌گیرد برای من که چهارده سالم دارد تمام می‌شود، یک هم‌بازی بیاورد. خب تصمیم عملی می‌شود و من صاحب یک برادر کاملاً نو و دست اوّل می‌شوم که کسی تا به حالا به او دست نزده است و من هم نباید بزنم؛ چون ممکن است خطّ و خَش بیفتد روی صورتش.

برادر من به دلیل عجله در به دنیا آمدن و اذیت و آزار من، یک کمی زودتر به دنیا آمد و کلّاً ریزه‌میزه شد تا همین امروز هم هنوز همین‌طور مانده است. من که «نگین» باشم، صاحب یک برادر شدم که «نیما» باشد. اسم او را هم گذاشتم خرگوش؛ چون ممکن بود هر اسم دیگری که روی او بگذارم، به آن جانور مورد اشاره بر بخورد!

مامان من کارمند است و چون به قول خودش مشغله‌ی فکری‌اش زیاد است، یک کم حواس‌پرت تشریف دارد. مثلاً یک‌بار وقتی به خانه برگشت، ناهار را گرم کرد و غذای نیما را برایش کشید و برد بگذارد روی میز جلویش که دید ای دل غافل، اصلاً یادش رفته است نیما را از مهدکودک بیاورد.

مامان در مورد خورد و خوراک نیما دچار یک وسواس خانمان برانداز است و هر خوراکی پر کالری و مقوّی و خوش‌مزه‌ای را که خودش می‌شناسد یا کسی به او معرفی می‌کند، می‌خواهد به زور به خورد نیما بدهد و همیشه به نیما می‌گوید: «بخور تا مثل بابایت بزرگ و قوی بشوی! اصلاً تو مگر نمی‌خواهی بزرگ شوی بچّه؟»

مامان آن‌قدر هر روز و هر وعده این جمله‌ها را تکرار کرد که بالأخره نیما یک روز برگشت و گفت:

- اصلاً دوست ندارم بزرگ شوم. بزرگ بشوم که چی بشود؟

مامان از این جواب نیما حسابی تعجّب کرد و مثل پرنده‌های تاکسیدرمی شده خشکش زد؛ البته من تا حالا زرّافه‌ی تاکسیدرمی شده ندیده‌ام که مامان را به آن تشبیه کنم. خب، این از مامان و نیما. می‌ماند من و مامان و توجّه بیش از حدّ مامان به من که قبلاً اشاره‌ای به آن کردم؛ البته این توجّه یک خوبی هم داشته است. من با این‌که چهارده ساله‌ام، همه چیزم مثل دخترهای هجده‌ساله است، حتّی قدّ و قواره‌ام. از شما چه پنهان، برایم خواستگار هم آمده است، یکی- دوبار و البته که با چه خجالتی طفلکی‌ها در رفته‌اند.

می‌دانم باور نمی‌کنید، ولی من تنها بچّه‌ای هستم که به خاطر توجّه بیش از حدّ مامان، توی مدرسه رخت‌خواب دارم که اگر خدای نکرده حال‌ندار بودم، بروم توی نمازخانه استراحت کنم. می‌دانستم باور نمی‌کنید. خب آدمی که توی مدرسه رخت‌خواب دارد، طبیعی است آن‌جا انواع و اقسام لوازم شخصی هم داشته باشد خلاصه غیر از مسواک و حوله و این‌طور وسایل خیلی چیزهای دیگر هم دارم.

حالا تصوّر کنید با چنین مامانی، خدای نکرده دست برقضا من بخواهم بروم اردو. یک‌بار می‌خواستم بروم اردوی صبح تا عصر. صبح زود کوله‌پشتی‌ام را که هم اندازه‌ی کوله‌پشتی کوه‌نوردهای حرفه‌ای بود، برداشتم. راستش اوّلش نتوانستم آن را بردارم؛ چون مامان آن را از هر چیزی که برای اقامت یک ماهه در پناهگاه کوهستانی لازم بود، پر کرده بود.

بالأخره با حذف برخی چیزها که در واقع نود درصد چیزها بود، کوله‌پشتی را برداشتم که بروم سوار سرویس بشوم، ولی یک دفعه یادم آمد باید همین دم آخری هم حتماً بروم دست‌شویی؛ چون کوهستان توالت‌فرنگی نداشت. تا رفتم و آمدم انگار مامانم دوباره یک چیزهای دیگری توی کوله‌پشتی‌ام ریخته بود؛ چون وسایل قبلی کنار کوله‌پشتی روی زمین ولو و کوله‌پشتی دوباره چاق و سنگین شده بود. سوار سرویس مدرسه که آن روز شده بود سرویس کوهستان، شدم و بلافاصله متلک گفتن بچّه‌ها شروع شد. دیگر به متلک‌های بچّه‌ها هم عادت کرده بودم، ولی هنوز به اندازه و سنگینی کوله‌پشتی نود درصد سبک شده، عادت نکرده بودم.

به اردوگاه که رسیدیم دیگر نای حرف زدن نداشتیم و صدای‌مان درنمی‌آمد، بس که توی سرویس زده بودیم و خوانده بودیم و خندیده بودیم. اگر این اردوها نبود واقعاً درس خواندن خیلی خسته‌کننده می‌شد. «گلناز» سریع زیرانداز را پهن کرد و به من فرصت نداد زیراندازم را از کوله‌پشتی‌ام دربیاورم. تازه بعد از کلّی هله هوله خوردن توی مسیر، به زیپ دوّم کوله‌پشتی‌ام رسیده بودم، ولی انگار توی سرویس یکی از بچّه‌ها شیطنت کرده بود و به خوراکی‌هایم ناخنک زده بود. شاید هم مامان به آن‌ها ناخنک زده بود که ببیند خدای نکرده کسی آن را برای قتل من مسموم نکرده باشد!

نشستیم روی زیرانداز گلناز و دوباره همان بحث‌های همیشگی بین من و «گلناز» و «آیدا» شروع شد. گلناز که تک فرزند بود، گفت:

- خوش‌به‌حال‌تون واقعاً. توی خونه حدّاقل یکی هست باهاش حرف بزنین. یکی هست روی صندلی عقب کنارتون بشینه هی نیشگونش بگیرین!

آیدا که یک برادرِ پنج- شش‌سال بزرگ‌تر از خودش داشت، گفت:

- خوش‌به‌حال خودت که تنهایی دختر. حالا یکی رو نیشگون نگیری، نمی‌میری که. تنها باشی بهتر از اینه که یه داداش قُلدر داشته باشی که همش سرت داد بکشه و هی دستور بده. دایم هندزفری توی گوششه. روی صندلی ماشین که ولو می‌شه اصلاً نمی‌تونم جُم بخورم. برو خداتو شکر کن دختر!

من هم قِل خوردم وسط بازی و گفتم:

- نه بابا چه خوش‌به‌حالی. به داداش بزرگ‌تر و کوچک‌تر که نیست. داداش منم که مثل خرگوش می‌مونه، یه چیز سالم برام نذاشته. حتّی مخمم عیب کرده به جان خودم.

دقیقاً در همین لحظه، با نیما چشم توی چشم شدم که سرش را از کوله‌پشتی بیرون آورده بود و مظلومانه به من نگاه می‌کرد. من همین‌جور چیپس در دهان، خشکم زده بود که نیما از لای زیپ نیمه باز کوله‌پشتی گفت:

- منظورت منم؟

من فقط خشکم زده بود و همین‌طور چیپس توی دهانم نم کشیده بود، ولی بقیه یک دفعه جاروجنجال به راه انداختند و خاورمیانه را گذاشتند روی سرشان.

موبایل در منطقه‌ی بحران‌زده‌ی خاورمیانه آنتن نمی‌داد، ولی خانم‌ناظم به هر مکافاتی بود شماره‌ی مامان را گرفت و بعد از کلّی بگو مگو، من و نیما را با راننده‌ی سرویس فرستاد خانه تا دوباره من باشم با خودم خرگوش بیاورم اردو.

حالا آن موقعی که خانم‌ناظم با استرس و عصبانیت به مامان زنگ زد، مامان کجا بود؟ خانم ناظم فکر کرد حتماً دارد در به در دنبال نیما می‌گردد و چندتا قرص آرام‌بخش انداخته است بالا، ولی مامان از همه‌جا بی‌خبر، مرخصی ساعتی گرفته بود و رفته بود آرایشگاه. بابا و مامان اصلاً متوجّه غیبت نیما نشده بودند؛ چون مامان فکر کرده بود بابا نیما را برده است مهدکودک و بابا هم فکر کرده بود مامان زحمت رساندن نیما را به مهد کشیده است. فقط این وسط نیما اردوی تفریحی من را یا گم کرده بود یا خراب!

گیج شده‌اید، باورتان نمی‌شود مامان و بابا این‌قدر بی‌خیال نیما باشند؟ باورتان نمی‌شود نیما توی کوله‌پشتی جا شده باشد؟ خب حق دارید، چون من هم این چیزها باورم نمی‌شود، ولی باور کنید اسم خرگوش من نیماست و هر وقت دلم بخواهد می‌توانم از تکان خوردن دهانش بفهمم دارد چه می‌گوید. بی‌زحمت الکی عصبانی نشوید. فقط می‌خواستم ماجرا کمی هیجان داشته باشد که گفتم خرگوشم داداشم است.

CAPTCHA Image