آینه
فاطمه نفری
بابا دوباره داشت غر میزد. مامان لم داده بود روی کاناپه و داشت پست جدید میگذاشت توی اینستاگرام. بابا تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «من دیگه بیشتر از این نمیتونم، دیگه وقتشه که بره. نظر تو چیه زری؟»
مامان بدون اینکه نگاهش را از صفحهی موبایلش بگیرد، گفت: «من نمیدونم! هر کاری خودت میدونی بکن! مسئولیت پدرت با خودته. من به حد کافی، سر کار و خونه، درگیری دارم! بیشتر از این نمیتونم ذهنم رو درگیر کنم!»
بابا صدایش را آورد پایین و نگاهی انداخت به در اتاق آقاجان.
ـ من دیگه کم آوردم! از کار و زندگی افتادم! اونجا هم خودش راحته، هم ما. به خصوص حالا که آلزایمر هم گرفته!
مامان شانهاش را بالا انداخت.
*
آقای رضایی که صدایم کرد، بلند شدم و ایستادم. گفت: «خوب مهیار تو برامون بگو که برنامهات برای آینده چیه و میخوای چهکاره بشی؟»
گفتم: «راستش من دوست دارم برم خارج. مثل عمهام اونجا ادامهی تحصیل بدم و همونجا هم کار کنم و زندگی کنم.»
بچهها هو کشیدند: «بابا با کلاس! فهمیدیم که عمهات خارج زندگی میکنه...»
آقای رضایی بچهها را ساکت کرد و نگاهم کرد.
ـ دلت برای کشورمون تنگ نمیشه؟ یا پدر و مادرت؟ اونها چی میشن؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «اونها که وقتی پیر بشن میرن خانهی سالمندان، من هم میرم به زندگی خودم میرسم دیگه.»
همهی بچهها زدند زیر خنده. آقای رضایی؛ اما نخندید، سرش را انداخت پایین و به فکر فرو رفت.
قال امیرالمؤمنین(ع):
«برّالوالدین اکبرُ فریضه؛ بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.» (میزان الحکمه، ج10، ص709)
ارسال نظر در مورد این مقاله