خوابی که سنگر را به آب داد

10.22081/hk.2019.67633

خوابی که سنگر را به آب داد


حمیدرضا کنی‌قمی

خوابی که سنگر را به آب داد

در فاو، سنگرهای ما کنار اروندرود بود و نی‌زار انبوهی جلوی سنگرها قرار داشت. یک شب من دو ساعت، پست نگهبانی داشتم و بعد از پست، یکی از بچه‌ها را بیدار کردم که نگهبانی بدهد. شب وحشتناکی بود؛ زیرا هم بسیار تاریک و هم صدای نی‌ها و شغال‌ها بسیار وحشت‌ناک بود. داخل سنگر دراز کشیدم و خوابیدم. بعد از یکی‌- دو ساعت، یک‌ دفعه دیدیم که همه‌ی پتوهای‌مان خیس شد. همه بیدار شدیم و دیدیم که آب اروند بر اثر مَدّ دریا بالا آمده و آب کُلّ سنگر را گرفته است. رفیق ما که پست نگهبانی داشت و باید اطلاع می‌داد، خوابش برده بود و تمام پتوهای ما گِلی شده بود. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «من فکر کردم شهید شده‌ام و دارم توی خون خودم دست‌وپا می‌زنم.» یکی دیگر می‌گفت: «من را بگو! فکر می‌کردم دارم توی استخر شنا می‌کنم!» آن دیگری می‌گفت: «من هم فکر کردم به دوران کودکی برگشته‌ام و جایم را خیس کرده‌ام.»

تا دو- سه ‌روز پتو نداشتیم و آواره‌ی سنگرهای دیگر شده بودیم، ولی هر وقت یاد آن شب می‌افتادیم، می‌زدیم زیر خنده.

پوکه‌ی آرپی‌جی

ناصر از بچه‌های جبهه بود. او خیلی ساده و بی‌شیله پیله بود. می‌گفت: «اولین‌‍ بار بود که رفتم جبهه، ما را سوار ماشین کردند. همین‌طور که با ماشین می‌رفتیم، از شیشه دیدم یک لوله‌ی بزرگ افتاده کنار جاده. به بغل‌دستی‌ام گفتم: «برادر این چیه افتاده کنار جاده؟»

گفت: «این پوکه‌ی آرپی‌جی ا‌ست.»

با خودم گفتم: «عجب! چه پوکه‌ی بزرگی!»

وقتی ما را دسته‌بندی کردند، من گفتم: «خب آقا ما الآن این‌جا چه‌کاره هستیم؟»

گفتند: «تو کمک آرپی‌جی‌زن هستی.»

گفتم: «یعنی باید چه‌کار کنم؟»

گفتند: «باید چند گلوله‌ی آرپی‌جی ببری برای آرپی‌جی‌زن!»

گفتم: «پوکه‌های آرپی‌جی که خیلی سنگین هستند! نمی‌شود بلندشان کرد. من کمردرد می‌گیرم.»

فرمانده خندید و گفت: «آرپی‌جی که اصلاً پوکه ندارد!»

گفتم: «اما من توی راه یک پوکه‌ی آرپی‌جی دیدم!»

خلاصه بعد از توضیح دادن آن‌ها فهمیدم که طرف با من شوخی کرده است.

نارنجک صوتی

یکی از شوخی‌هایی که بچه‎ها در جبهه می‌کردند انداختن نارنجک بدون چاشنی در میان جمع بچه‌ها بود. آن‌هایی که فکر می‌کردند نارنجک، چاشنی دارد و الآن منفجر می‌شود، فرار می‌کردند. بعضی‌ها که موضوع را می‌دانستند، می‌ایستادند و به بقیه که داشتند فرار می‌کردند، می‌خندیدند.

محمد از بقیه‌ی بچه‌ها شیطان‌تر بود. این کار را با بچه‌هایی که تازه به جبهه آمده بودند، زیاد انجام می‌داد. از قضا یک‌ روز که محمد در چادر در حال استراحت بود، یکی از همین بچه‌ها به نام علی که تازه به جبهه آمده بود، یک نارنجک صوتی برداشت، ضامن آن را کشید و انداخت داخل چادر. محمد هم مثل اسپند بالا و پایین می‌پرید و می‌دوید این‌طرف و آن‌طرف چادر. فقط باید قیافه‌ی او را می‌دیدید. با آن قیافه‌ی وحشت‌زده، وقتی از چادر زد بیرون، هر کدام از بچه‌ها افتاده بودند یک طرفی و داشتند می‌خندیدند. بهش می‌گفتند: «چیزی که عوض داره گِلِه نداره!»

CAPTCHA Image