پری زمان

10.22081/hk.2019.67631

پری زمان


رفیع افتخار

آسمان ستاره‌باران بود. ستاره‌ها پلک می‌زدند و می‌درخشیدند. مهتاب، اتاق را روشن کرده بود.

ناگهان چیزی جرقه زد و نوری طلایی، روشن و خاموش شد. نادره مسیر نور را با نگاهش دنبال کرد. جرقه‌ای دیگر! نور جست‌وخیز می‌کرد!

نادره گیج شده بود. یک‌دفعه سنجاقک کوچکی با یک جرقه جلویش ظاهر شد. سنجاقک مثل یک قطعه طلا بود! بال‌هایش سریع باز و بسته می‌شدند و نور طلایی پخش می‌کردند.

نادره لبخند زد و دلش خواست سنجاقک را بگیرد؛ اما سنجاقک ناپدید شد و لحظه‌ای بعد، کمی دورتر دوباره ظاهر شد. نادره خم شد و دستش را دراز کرد. او سعی می‌کرد سنجاقک را بگیرد. سنجاقک جرقه زد و ناپدید شد. نادره از این بازی خیلی خوشش آمد و دوست داشت به‌ آن ادامه بدهد. او تلاش می‌کرد موجود طلایی را لمس کند، ولی موفق نمی‌شد.

ناگهان صدای قشنگ و دل‌انگیزی به گوشش رسید: «بی‌خود انرژی‌ات را مصرف نکن؛ چون نمی‌توانی به من دست بزنی. من یک پری هستم و پری‌ها قابل لمس نیستند.»

صدای پری نرم و لطیف و مثل زمزمه‌ی رود، آرام بود.

نادره فکر کرد اشتباهی شنیده است: «تو یک پری واقعی هستی؟»

سنجاقک جرقه‌ای زد و درست جلو چشمانش ظاهر شد: «درست گفتی! من سریع‌ترین پری دنیا هستم.»

نادره که هنوز باور نکرده بود آن سنجاقک ریزه‌میزه‌ی طلایی یک پری باشد، گفت: «من چند کتاب داستان درباره‌ی پری‌ها خوانده‌ام. آن‌ها بال دارند و پرواز می‌کنند؛ در حالی که تو فقط جرقه می‌زنی.»

سنجاقک به سرعت بال‌های ظریفش را به هم زد: «بال‌های مرا دیدی؟ پری‌ها همه از یک جنس نیستند؛ مثلاً خودِ من. من از جنس زمانم. یک لحظه این‌جایم و لحظه‌ای بعد، جایی دیگر.»

نادره با تعجب پرسید: «تو با بقیه‌ی پری‌ها فرق داری؟»

سنجاقک نور طلایی‌اش را به او تاباند: «درست فهمیدی. من پری زمانم.»

نادره گفت: «حالا متوجه شدم. اسم تو پری و فامیلت زمان است.» و از این شوخی خود خنده‌اش گرفت.

- نخیر. من زمان هستم. همان چیزی که به سرعت می‌آید و به سرعت می‌گذرد.

پری زمان با همان لحن قشنگ و مهربانش ادامه داد: «من از راه خیلی خیلی دوری آمده‌ام و می‌خواهم بگویم از من مهم‌تر و باارزش‌تر وجود ندارد.»

نادره با خودش گفت: «عجب پری خودپسندی!»

سنجاقک فکرش را خواند: «من خودپسند نیستم، نادره! من زمانم. تو نباید مرا هدر بدهی.»

نادره متوجه نشد.

پری چندبار پشت سر هم جرقه زد: «من عقب برنمی‌گردم، نمی‌ایستم و بال‌زنان از تو دور می‌شوم. من خیلی خیلی باارزشم.» و همراه با جرقه‌ای دیگر ادامه داد: «تو چون مجبوری پایت را در گچ نگه‌داری، مرتب بهانه‌گیری و لج‌بازی می‌کنی. اگر همین‌طور پیش بروی، به زودی از درس و دیگر چیزهای مورد علاقه‌ات عقب می‌مانی. تو به آسانی وقتت را هدر می‌دهی؛ در حالی که می‌توانی بهتر و بیش‌تر از آن استفاده کنی.»

نادره چشم‌هایش را ریز کرد. حرف‌های پری برایش تازگی داشت.

سنجاقک طلایی گفت: «تو خیلی سعی کردی مرا برای خودت داشته باشی؛ ولی حالا فهمیدی که من دست‌نیافتنی‌ام؛ چون زمان در گذر است و متوقف نمی‌شود. نادره! تنها با تقسیم وقت و برنامه‌ریزی صحیح، می‌توانی از زمانی که در اختیار داری استفاده کنی.»

نادره سرش را تکان داد: «من نمی‌توانم حرکت و بازی کنم، نمی‌توانم مدرسه بروم و با دوستانم باشم، چه‌طور می‌توانم شاد و خوش‌حال باشم؟ زود حوصله‌ام سر می‌رود و بداخلاق می‌شوم.»

سنجاقک طلایی جرقه زد: «کافی است کمی فکر کنی. من مطمئنم خودت راهش را پیدا می‌کنی. آن‌وقت هرگز زمان را از دست نمی‌دهی. مهم این است که به ارزش من پی ببری. من خیلی باارزشم و به عقب برنمی‌گردم.» سپس با چند جرقه‌ی دیگر، کنار پنجره ظاهر شد و گفت: «خب، من دیگر باید بروم. به حرف‌هایم خوب فکر کن.» و با صدای بلندتر ادامه داد: «خداحافظ، دختر خوب! هرگز زمان را از دست نده!» و ناگهان ناپدید شد. به دنبالش، رد طلایی نیز پس از چند لحظه محو و ناپدید شد.

حرف‌های پری زمان در گوش نادره می‌پیچید.

مادرش را صدا زد و موضوع ملاقات با پری زمان را برایش تعریف کرد.

مادر با لبخندی شاد گفت: «من فکر می‌کنم تو واقعاً پری زمان را دیده باشی؛ چون وقتی منم به سنّ تو بودم، روزی سراغم آمد و درس زمان را برایم گفت. حرف‌هایش خیلی دل‌نشین بودند. وقتی پری رفت، تصمیم مهمی گرفتم. تصمیم گرفتم همیشه آن سنجاقک کوچولوی طلایی را در مشت خودم داشته باشم و تا حالا هم روی حرفم هستم. من هرگز آن تصمیم مهم را فراموش نکرده‌ام!»

نادره به پنجره نگاه کرد. یک‌دفعه احساس کرد چیزی از پشت پنجره جرقه زد. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. لبخندی روی لب نادره شکفته بود.

CAPTCHA Image