پسر مؤدب بابا

10.22081/hk.2019.67627

پسر مؤدب بابا


سیدسعید هاشمی

صدای زنگ بابا را شناختم. منتظرش بودم. دویدم و در را باز کردم. بابا خسته، گرمازده و عرق‌کرده آمد تو. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «سلام بابا. خسته نباشی!»

بابا، با تعجب نگاهم کرد. کیفش را گوشه‌ای انداخت و گفت: «چه عجب، یه بار سلام رو به اختیار خودت تحویل‌مون دادی! تا دیروز که هر وقت می‌اومدیم خونه پای کامپیوتر داشتی بازی می‌کردی و باید سلام رو به زور داغ و درفش از دهنت بیرون می‌کشیدیم.»

بابا کتش را هم درآورد و لم داد روی مبل. مامان آمد و سلام داد.

- چته مرد؟ چرا این‌قدر کوفته‌ای؟

- وای نگو که از خستگی دارم می‌میرم. کاش که ماشین برده بودم! این کارهای اداری واقعاً رُس آدمو می‌کشد.

شربت خاکشیری را که برای بابا درست کرده بودم از یخچال درآوردم و بردم پیشش.

- بابا بفرمایید!

بابا نگاهی به من کرد. از نگاهش معلوم بود که دارد شاخ درمی‌آورد. بعد نگاهی به مامان انداخت. جوری نگاه کرد که یعنی «این بچه چشه؟»، و بعد لیوان شربت را از دستم گرفت.

دویدم رفتم توی اتاقم. صدای بابا را شنیدم که به مامان می‌گفت: «این بچه سالمه؟ خیلی پاستوریزه شده!»

- چه می‌دونم والله! لابد دسته‌گلی، چیزی به آب داده حالا می‌خواد این جوری دلبری کنه.

وای! از دست این مامان! همه چیز را می‌فهمد. معلوم نیست چه جوری فهمید که من دسته‌گل به آب دادم.

بابا شربتش را با صدای هورت بالا کشید و گفت: «خدا به دادمون برسه! نکنه زده شیشه‌ای، چیزی شکسته؟ لابد الآن دوباره سروکله‌ی همسایه‌ها پیدا می‌شه.»

تا راضی کردن بابا و مامان هنوز خیلی مانده بود. باید باز هم تلاش می‌کردم. داد زدم: «مامان، نون نمی‌خوای؟»

- نه عزیزم! بابا دیروز کلی نون گرفته و آورده.

رفتم سراغ کفش‌های بابا. واکس و فرچه را برداشتم و شروع کردم به واکس زدن کفش‌های خاکی و حال به‌هم‌زن بابا. بابا می‌خواست برود دستشویی، مرا دید.

- جل‌الخالق! خدا به دادمون برسه! نکنه مخ این بچه تاب ور داشته؟

کفش‌ها را که واکس زدم دیدم مامان مشغول کشیدن ناهار است. تند دویدم توی آشپزخانه، وسایل ناهار را آوردم و میز را چیدم. وقتی رفتم پارچ آب را هم بیاورم به مامان گفتم: «مامان شما برو بشین. از صبح تا حالا کار کردی، خسته شدی. من ناهارو می‌آرم. بعدش هم سفره رو جمع می‌کنم.»

دهان مامان از تعجب باز ماند.

- بچه‌جون تو این حرف‌های گُنده گُنده رو از کجا یاد گرفتی؟ تا حالا از این چیزها از تو نشنیده بودم. موقع ناهار باید به زور می‌آوردیمت سر میز غذا.

از طعنه‌های مامان و بابا حوصله‌ام سر رفت. می‌ترسیدم همه چیز را بفهمند. با اعتراض گفتم: «اگه ناراحتی وسایل ناهارو برگردونم توی آشپزخانه، اون وقت خودت دوباره اونا رو بردار ببر روی میز بچین.»

مامان چیزی نگفت. ناهار را که خوردیم. ظرف‌ها را جمع کردم بردم توی آشپزخانه. آستین‌ها را بالا زدم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها. بعد هم خانه را مرتب کردم. لباس‌های شسته را آوردم و اتو زدم. کتاب‌خانه‌ی بابا را منظم چیدم. ویترین ظرف‌ها را گردگیری کردم. دیگر داشتم از نفس می‌افتادم. با خودم گفتم: «خدا کنه این همه کار و خستگی، روی بابا و مامان تأثیر گذاشته باشه.» نگاهی به مامان و بابا انداختم. بابا روی مبل لم داده بود و داشت روزنامه می‌خواند. مامان هم توی آشپزخانه داشت ظرف‌های خشک‌شده را جای خودشان می‌چید. مامان نگاهش به من افتاد. احساس کردم دلش به حال من سوخت. شاید خستگی و عرق و نفس نفس زدن مرا که دید دلش سوخت. کمی قیافه‌ام را مظلوم کردم تا دلش بیش‌تر به رحم بیاید. دوباره مشغول کارم شدم، اما زیرچشمی حواسم به مامان بود. مامان آرام بابا را صدا زد و گفت: «منوچهر!»

بابا نالید: «چیه؟»

مامان همان‌طور زیرلب مثلاً طوری که من نشنوم به بابا گفت: «طفلک بچه‌ام خودشو کُشت. ببین تو که اونو می‌شناسی. حتماً یه دسته‌گُلی به آب داده. می‌خواد این‌جوری یه کار کنه که ما عصبانی نشیم.»

بابا باز نالید: «خب می‌گی چه کار کنم؟»

- ببین! دلت به حالش نمی‌سوزه؟ طفلک نا براش نمونده. صداش کن پیش خودت. ببین دسته‌گلش چی بوده. یه کم نصیحتش کن، بعد هم ماچش کن بگو بخشیدمت. تمومش کن بره.

- یعنی دسته‌گلش چیه؟

- چه می‌دونم؟ یا شیشه‌ای شکسته، یا ظرفی خرد کرده. یا پولی گم کرده. فوقش نمره‌ی امتحان‌شو کم گرفته. پاشو منوچ‌جون. گناه داره طفلک!

توی دلم داشتم برای مامان کف می‌زدم. واقعاً که در پختن بابا استاد بود. خودم را بیش‌تر در حال کار و تلاش نشان دادم. بابا صدایم کرد:

- پوریا، بیا ببینم.

خودم را لوس کردم:

- بله بابا؟ چه کارم داری؟ بذار گردگیری این طبقه رو هم تموم کنم الآن میام!

- پاشو بیا باباجون! بیا پیشم کارت دارم.

رفتم پیش بابا و خیلی مؤدب کنارش نشستم. بابا به مامان گفت: «می‌بینی پسرم چه‌قدر مؤدب شده؟ تا صداش کردم اومد. قبلاً هر وقت کارش داشتم اول باید صداش می‌کردم، بعد هم خودم با چماق می‌رفتم می‌آوردمش.»

مامان از پشت اُپن آشپزخانه چشمکی به بابا زد که مثلاً من ندیدم. بابا گفت: «ببین پسرم، آدم هر وقت اشتباهی می‌کنه باید بیاد راست‌شو بگه. بشر جایزالخطاست. عیبی نداره. من هم اشتباه می‌کنم. مادرت هم اشتباه می‌کنه.»

مامان فوری گفت: «البته من کم‌تر از بابات اشتباه می‌کنم.»

بابا آمد چیزی به مامان بگوید، اما زود به خودش آمد و فهمید که فعلاً جای این حرف‌ها نیست. ادامه داد:

- منتها هر وقت اشتباهی انجام دادی باید سریع بیایی و معذرت‌خواهی کنی. الآن من می‌دونم که تو کار اشتباهی انجام دادی؛ ولی عیبی نداره. همین که خودت متوجه شدی که اشتباه کردی برای ما ارزش داره. دیگه نمی‌خواد کار کنی. خسته شدی. برو یه کم استراحت کن، بعدم برو سراغ دَرسِت. فقط بگو ببینم اشتباهت چی بود؟

همان‌طور که مثل بچه‌ی آدم سرم پایین بود گفتم: «را... راستش...»

بابا مِنّ و مِنّ مرا که دید گفت: «نترس پسرم! راحت باش!»

بعد دستی به سرم کشید و صورتم را بوسید. یک اسکناس نو هم درآورد و گذاشت کف دستم: «اینم برای این‌که هم تَرسِت بریزه و هم خستگی کار کردنت در بره. نترس باباجون! پدر و بچه باید با هم راحت باشند. بگو.»

با این حرف‌های بابا کمی روحیه گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «راستش امروز شما ماشینو نبردین. من سوئیچ ماشینو یواشکی از جیب‌تون برداشتم و بعد از رفتن شما با دوستم رضا سوارش شدیم. روشنش کردیم و رفتیم توی خیابون. بعد هم نزدیک میدون نتونستیم کنترلش کنیم. ماشین رفت توی حوض وسط میدون. ما هم نتونستیم درش بیاریم. خودمون اومدیم خونه، ولی ماشین توی حوض وسط میدون موند.»

چشم‌های بابا گرد شد. از جا بلند شد. آب دهانش را محکم و با صدا قورت داد. با غیظ گفت: «شما چه غلطی کردید؟»

دست برد به کمربندش. با وحشت از جا بلند شدم. به پشت سرم نگاه کردم تا از مامان کمک بگیرم. اما مامان پشت اُپن آشپزخانه نبود. غش کرده و افتاده بود کف آشپزخانه. بابا کمربندش را بیرون کشید. همه‌ی نیرویم را جمع کردم توی پاهایم و شروع کردم به دویدن. بابا هم دوید دنبالم: «برگرد پسره‌ی احمق. اون اسکناس رو رد کن بیاد ببینم.»

دویدم به طرف راه‌پله‌ها.

CAPTCHA Image