یک قصه، یک حدیث
فاطمه نفری
پسر کنترل را روی زمین پرت کرد و گفت: «اصلاً نخواستم! همش اخبار، همش اخبار! هیچوقت نمیگذارد من یک فیلم درست و حسابی ببینیم!»
زن با غضب به پسرش نگاه کرد.
ـ خجالت بکش آرمان! با پدرت درست صحبت کن! خسته است، تازه از سر کار برگشته!
پسر همینطور که زیر لب غرغر میکرد، رفت توی اتاقش و در را کوبید به هم.
پیرزن که سلام نمازش را داد، نگاه کرد به سمت در اتاق پسر و اشک پر شد توی چشمهایش. انگار رفت به گذشتهها.
مرد، خرد و خسته زل زد به تلویزیون. نگاه میکرد؛ اما هیچچیز نمیفهمید. انگار دلش میخواست پشت هیاهوی تلویزیون قایم شود تا کسی صدای جیغ افکارش را نشنود. یاد خودش افتاده بود که در نوجوانی و جوانی هر روز رابطهاش با پدر و مادرش شکرآب بود. چندبار اشک مادرش را درآورده بود؟ چندبار خون پدرش را جوش آورده بود؟ نمیدانست. فقط یادش بود سر هر چیز کوچکی با پدر و مادرش بحث میکرد و دعوا راه میانداخت. یکبار سر آهنگ گوش کردن، یکبار سر لباس پوشیدن، یکبار سر دوستانش...
گاهی پدرش را دشمن خود میدانست، گاهی هم فکر میکرد پدر و مادرش درکش نمیکنند و میخواهند از عمد عذابش دهند...
حالا داشت همان حرفها را از دهان تک پسرش میشنید که تمام زندگیاش را به پایش ریخته بود و میفهمید چه دردی دارد شنیدن بعضی حرفها از پارهی تنت!
مرد نگاه کرد به مادرش که چادرنماز سفیدش را کشیده بود روی صورتش و انگار شانههایش میلرزید. مرد دلتنگ پدرش شد. پس از مرگش هیچوقت اینطور دلتنگش نشده بود. زیر لب گفت: «کاش بود...» و دلش لرزید.
تلویزیون را خاموش کرد و رفت کنار مادرش. دستان مادر را با تسبیحی که لای انگشتانش میلغزید، گرفت توی دستش و بوسید. آهسته گفت: «مرا ببخش مادر!»
رسول الله(ص): «بَرُّوا ابَاءَکُم یَبَرَّکُم اَبنَاءُکُم... به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند...» (کنزالعمال، ج16، ص466)
امام صادق (ع) فرمود: «لا تَملا عَینَیک مِن النَظرِ اِلیهِما اِلا بِرحمه و رِقه، وَ لا تَرفعُ صَوتُکَ فَوق اَصواتِهما، وَ لا یَدیکَ فَوق ایدیهما وَ لا تَتَقدَم قدامهُما؛ چشمهایت را جز از روی دلسوزی و مهربانی به پدر و مادر خیره مکن و صدایت را بلندتر از صدای آنها نکن، دستهایت را بالای دستهای آنها مبر، و جلوتر از آنان راه مرو.» (بحارالانوار، ج 74، ص 79)
ارسال نظر در مورد این مقاله