حیات به شرط کولر

10.22081/hk.2019.67577

حیات به شرط کولر


زهرا حاجی‌ابراهیمی

کولرمان صدای مخلوط‌کن می‌دهد و به‌ جای هوای خنک، بوی ماهیِ مرده تقدیم‌مان می‌کند. مامان، در حالی‌که با یک دست بینی‌اش را گرفته، با دست دیگرش اسپند را دور خانه می‌چرخاند. حلما و حامد هم عطر و اسپری توی هوا می‌افشانند. مامان داد می‌زند: «درست نمی‌شه مهندس، بیا پایین.» حسام زودتر از بابا می‌آید پایین، در را باز نکرده که صدایش درمی‌آید: «ای‌ای، حالم واژگون شد، چه بویی!»

به حرف «حالم واژگون شد» حسام، می‎خندیم. مثل دفعه‌ی پیش که تا دو هفته به «گلبانگ سحرگاهی» گفتنش می‌خندیدیم. خنده‌ام را قورت می‌دهم و حس بویایی حسام را می‌سنجم.

- جناب استاد ادبیات فارسی، بگید ببینم، بوی چه چیزهایی رو حس می‌کنید؟

- تلفیقیه، زنونه، مردونه، ماهی دودی، اسپند...

«اسپند» هم سوژه‌ی خوبی است؛ اما به پای «واژگون» نمی‌رسد. بابا همراه با جمله‌ی آخر وارد خانه می‌شود، بینی‌اش را از بوی بد خانه چین می‌دهد و می‌گوید: «یکی هم که توی این خونه مثل آدمیزاد حرف می‌زنه، این‌جوری می‌کنید.»

حسام عینکش را برمی‌دارد، عرق پیشانی‌اش را می‌گیرد و می‌گوید: «این‌ها صحبت کردن روزانه‌شون یادشون نره خوبه. راستی برم بُخور بیارم.»

مامان با جیغ می‌گوید: «کم مونده این هوا شرجی هم بشه.» بعد رو می‌کند به بابا: «می‌خوای چه کار کنی؟»

- هیچی، مجبوریم یک‌جوری سر کنیم تا فردا.

خودم را پرت می‌کنم روی مبل و با دستمال، عرق سروصورتم را می‌گیرم و یک سؤال خیالی مطرح می‌کنم: «حالا چه جوری زنده بمونیم؟ اگر ماشین داشتیم لااقل می‌رفتیم توش می‌شِستیم تا یه فرجی بشه.»

همه نگاه‌ها می‌چرخد سمت حامد. دو روز پیش ماشین را موقع پارک به دیوار کوبیده بود. ماشین فعلاً در صافکاری به سر می‌برد. حامد معترضانه می‌گوید: «این‌جوری نگاهم نکنید دیگه!»

همه می‌نشینیم دور هم. حلما سکوت را می‌شکند: «حالا باید حتماً روز تعطیل خراب می‌شد؟ هی گفتیم تعطیلی، تعطیلی... روزای جمعه‌ هم اصلاً جنبه ندارن.»

مامان سرش را می‌گذارد میان دست‌هایش و با صدای عجیبی می‌گوید: «هیچ‌کسی هم نیست بریم خونه‌شون تا فردا...»

حامد دراز به دراز می‌خوابد روی فرش و اطلاع‌رسانی می‌کند که: «امروز هواشناسی گفت دمای هوا 51 درجه‌س.»

لبان خشک شده‌ام را با زبانم مرطوب نگه می‌دارم. 51 درجه با کسی شوخی ندارد. بابا می‌خواهد ما را امیدوار کند: «داریم رو به خنکی می‌ریم.»

به ساعت نگاهی می‌اندازیم. دوازده و بیست‌ودو دقیقه. بابا قهرمانانه از جایش بلند می‌شود: «من برم ببینم چی کار می‌تونم بکنم.»

مامان یک‌دفعه بی‌مقدمه می‌گوید: «ناهار رو چی کار کنم؟»

- آب دوغ خیار...

پیشنهاد حسام موافقت قطعی ما را به همراه دارد. یک ثانیه نمی‌کشد که مامان خیارها را می‌گذارد روی پایم، ماست را می‌دهد به حلما، حسام و حامد را هم با گردو شکستن و کندن دم کشمش‌ها مشغول می‌کند، هر چند که از هر سه تا گردو و کشمش، یک دانه‌اش را می‌خورند. محکم به حامد که به من نزدیک‌تر است لگد می‌زنم: «نخور، مال غذاست!»

- غذا؟

حسام اخم می‌کند و می‌گوید: «به غذای اصلی ایرانی توهین نکن. بله. یه غذای مفید و پر خاصیته که در هر جای ایران به روش‌های گوناگون...»

- باشه بابا فهمیدم.

بابا کلید می‌اندازد به در و با یک پنکه وارد می‌شود.

- بابا پنکه داد، این سرمشق امشب تونه...

CAPTCHA Image