من، شعر و آقای موسوی

10.22081/hk.2019.67575

من، شعر و آقای موسوی


اسماعیل اله‌دادی

اسمم را که مجری صدا می‌زند، دلم هُری می‌ریزد. حسین که بغل دستم نشسته است، می‌زند به پهلویم و می‌گوید: «چرا ماتت برده، بلند شو دیگه.»

همه برایم دست می‌زنند. تصویر کتابم روی پرده‌ی بزرگ صحنه نمایان می‌شود. باور نمی‌کنم که کتابم برگزیده‌ی کتاب سال، در بخش شعر شده باشد.

حسین این‌بار محکم‌تر به پهلویم می‌زند. مجری دوباره اسم کتابم را می‌گوید تا من روی صحنه بروم. صدای تشویق حاضرین در سالن یک لحظه هم قطع نمی‌شود.

.........

آقای موسوی را خیلی دوست دارم. تا الآن که در کلاس هشتم هستم هیچ‌کدام از معلم‌هایم را اندازه‌ی آقای موسوی دوست نداشته‌ام. آقای موسوی مثل هیچ‌کس نیست، فقط مثل خودش است. همه‌ی چیزهای خوب در آقای موسوی جمع شده است: خیلی شعر حفظ است، نقاشی‌اش خیلی خوب است، خط زیبایی دارد، خوب نمایش بازی می‌کند، هم صدای خوبی دارد و هم موهای قشنگی؛ آن‌قدر که تصمیم گرفته‌ام وقتی بزرگ شدم موهایم مثل او باشد.

من عاشق شعر خواندنش هستم. همیشه برای‌مان شعر می‌خواند. آن‌قدر با حس می‌خواند که بچه‌ها با دهان باز به دهانش نگاه می‌کنند و با لذت به کلمه‌هایی گوش می‌کنند که خیلی خوش‌آهنگ از دهانش بیرون می‌آیند.

همیشه قبل از زنگ که درس تمام می‌شود، اول شعر می‌خواند، بعد گچ را برمی‌دارد و یا در یک چشم به هم زدن یک نقاشی زیبا روی تابلو می‌کشد، یا با خط شکسته، یک بیت زیبا روی تابلو می‌نویسد. آن‌قدر زیبا که هیچ‌کس دلش نمی‌آید آن را پاک کند. هر وقت معلم زنگ بعدی سر کلاس می‌آید، قبل از هر چیز اول به خط آقای موسوی نگاه می‌کند. چند دقیقه به خط خیره می‌شود و بعد آهسته آن را پاک می‌کند.

من هم عاشق شعرم؛ خیلی زیاد. عاشق کتابم. تا کتابی می‌بینم دلم می‌لرزد. تا نخوانمش آرام نمی‌گیرم. همه‌ی کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی مدرسه را خوانده‌ام. فقط چندتا از آن‌ها خوب بودند. از بعضی‌های‌شان اصلاً سر در نیاوردم. آن چندتا را هم که خوب هستند، آن‌قدر امانت گرفته‌ام که همه را از حفظ شده‌ام. دلم یک کتاب شعر خوب می‌خواهد، مثل همان‌هایی که آقای موسوی می‌خواند.

وسط‌های سال تحصیلی ا‌ست. دوست دارم به آقای موسوی بگویم که چه‌قدر دوستش دارم. بگویم که عاشق ادبیات و عاشق شعر و عاشق کتاب هستم. بگویم که روزهایی که ادبیات داریم شبش تا صبح خوابم نمی‌برد و تا رسیدن صبح بی‌قراری می‌کنم؛ اما رویم نمی‌شود.

وقتی از انشاهایم تعریف می‌کند، دلم می‌ریزد. وقتی املا بیست می‌گیرم، وقتی بدون غلط و داوطلبی از روی کتاب می‌خوانم و چهره‌ی آقای موسوی را می‌بینم که خوشش آمده، کیف می‌کنم.

امروز امتحان املا داریم. امتحان که تمام می‌شود آقای موسوی پشت پنجره می‌رود. همه ساکت هستند؛ برخلاف دیگر کلاس‌ها که تا درس تمام می‌شود و به جان هم می‌افتند، سر کلاس آقای موسوی همه به آقای موسوی نگاه می‌کنند، صدا از کسی در نمی‌آید. آقای موسوی از پشت پنجره بر می‌گردد. مثل همیشه با دست چپش، موهای لخت و بلندش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند. گچ را از روی میز بر می‌دارد و روی تابلو شروع به نوشتن می‌کند:

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشته‌ست او

مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان....

آقای موسوی گچ را از روی تابلو بر می‌دارد. کمی‌سکوت می‌کند. یک کلمه می‌نویسد و زود با دست پاکش می‌کند. با همان دستی که گچ در آن است، سرش را می‌خاراند. رد گچ روی موهایش می‌ماند. دوباره می‌نویسد و پاک می‌کند. برمی‌گردد و به بچه‌ها نگاه می‌کند که به تابلو خیره شده‌اند. لبخند می‌زند و دوباره گچ را روی تابلو، بعد از کلمه‌ی مسلمانان می‌گذارد. انگار کلافه شده است. آب دهانم را قورت می‌دهم. سرجایم جابه‌جا می‌شوم و با صدای آرام می‌گویم:

مسلمانی ز سر گیرید

که کفر از شرم یار من، مسلمان وار می‌آید

هیچ‌کس نفس نمی‌کشد. کلاس غرق در سکوت می‌شود. حس می‌کنم همه‌ی چشم‌های دنیا، دارند نگاهم می‌کنند. عرق کرده‌ام. پاهایم می‌لرزند. آقای موسوی بر می‌گردد و با آن چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کند. می‌خندد. ذوق می‌کنم. معلوم است تعجب کرده است. می‌گوید: «آفرین! بقیه‌اش رو هم بلدی؟»

کمی ‌مکث می‌کنم. دستم را بلند می‌کنم و می‌گویم: «بله آقا.»

جلو می‌آید. چشم‌هایش می‌درخشد. می‌گوید: «از کجا این رو خوندی؟»

بلند می‌شوم.

- آقا اجازه برادرم دوم دبیرستانه. این شعر توی کتاب‌شونه.

آقای موسوی کمی ‌سکوت می‌کند. همه‌ی بچه‌ها نگاهش می‌کنند؛ اما او فقط به من نگاه می‌کند. می‌گوید: «خودت هم شعر می‌گی؟»

این حرفش همه‌ی وجودم را زیر و رو می‌کند. یک لحظه به این فکر می‌کنم که چرا تا حالا شعر ننوشته‌ام؟ همان لحظه احساس می‌کنم می‌توانم شعر بگویم. مطمئنم می‌توانم شعر بگویم. کلاس ساکت است. آقای موسوی به چشم‌هایم خیره شده است. صدایم می‌لرزد. می‌گویم: «آقا اجازه، بله.»

بلافاصله می‌گوید: «حتماً فردا یکی از شعرهایت رو بیار تا ببینم.»

تا به خانه می‌رسم می‌روم روی پشت‌بام. روی زمین می‌نشینم و به دیوار بام همسایه تکیه می‌دهم. خودکار را برمی‌دارم، آخرِ دفتر ریاضی شروع می‌کنم به نوشتن شعر. شعر با موضوع وطن. شعر را یک نفس می‌نویسم. اولین شعری‌ است که اسم خودم زیر آن نوشته شده است.

تا فردا هزار بار از رویش می‌خوانم. احساس عجیبی دارم. فکر می‌کنم خوش‌بخت‌ترین انسان روی زمینم.

فردا همین که آقای موسوی وارد کلاس می‌شود، می‌روم پیشش. اولین شعر زندگی‌ام را جلویش می‌گذارم. نگاهم می‌کند. دفتر را بلند می‌کند، دستی به موهایش می‌کشد و شروع به خواندن می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و با خودکارِ توی دستم بازی می‌کنم. آقای موسوی شعر را می‌خواند. دفتر را روی میز می‌گذارد، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «تو شاعر بزرگی می‌شی.»

دفتر را دستم می‌دهد. برمی‌گردم تا سر جایم بنشینم. احساس می‌کنم دارم پرواز می‌کنم. هیچ کجا را نمی‌بینم. حس می‌کنم تا زانو توی ابرها فرو رفته‌ام.

قبل از این‌که روی نیمکت بنشینم، آقای موسوی با صدایی که بشنوم، می‌گوید: «هر روز برام شعر بیار.»

از فردای آن روز تا یک شعری می‌نویسم سریع آقای موسوی را هر کجا که باشد، پیدا می‌کنم و شعر تازه‌ام را نشانش می‌دهم. آقای موسوی همیشه اول، شعر را تا آخر می‌خواند، بعد خودنویس طلایی‌اش را در می‌آورد و اشکال‌های شعرم را می‌گوید و با خودنویس اصلاح می‌کند. هر کلمه‌ای که اصلاح می‌کند، من را به دنیای شاعری نزدیک‌تر می‌کند. گاهی شعرم را که می‌خواند دفتر را دستم می‌دهد و درباره‌ی شعر برایم حرف می‌زند. حرف‌هایی که توی هیچ کتابی نیست. حرف‌هایی که وقتی آن‌ها را می‌شنوم دوست دارم گوشه‌ای بنشینم و فقط شعر بگویم.

آقای موسوی هر چه کتاب شعر دارد برایم می‌آورد تا بخوانم. گاهی هم مجله‌هایی می‌آورد که پر از شعر است. همه را می‌خوانم. شعرهایی را خوشم می‌آید به سفارش خودش توی دفترم می‌نویسم.

آخر سال تحصیلی است. سر کلاس علوم هستم. در می‌زنند. آقای سجادی کتاب توی دستش را روی میز می‌گذارد و درِ کلاس را باز می‌کند. بعد از چند ثانیه بر می‌گردد و من را صدا می‌کند که تا دم در بروم.

در را که باز می‌کنم آقای موسوی را می‌بینم که توی راهرو روبه‌روی در کلاس ایستاده. من را که می‌بیند چشمانش برق می‌زند. دست راستش را که پشتش قایم کرده بالا می‌آورد. یک پاکت نامه توی دستش است. پاکت را جلو چشمانم می‌گیرد و می‌گوید: «نفر اول شعر شهرستان شده‌ای.» بعد نامه را می‌گذارد توی دستم و می‌گوید: «هفته‌ی بعد دعوت شده‌ای برای شعرخوانی.».....

.............

حسین این‌بار شانه‌ام را می‌گیرد، محکم تکانم می‌دهد و می‌گوید: «چرا ماتت برده؟ برو دیگه.»

نمی‌دانم چه‌طور روی سن می‌روم. مجری دوباره اسم کتابم را می‌گوید، بعد هم اسم من را بلندتر صدا می‌کند. همه دست می‌زنند. جایزه‌ام را می‌گیرم، می‌آیم روی پله‌های صحنه تا پایین بیایم.

آقای موسوی را می‌بینم که ته سالن ایستاده. یک تکه گچ توی دستش است. می‌خندد. موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند.

CAPTCHA Image