مسافر نیشابور

10.22081/hk.2019.67573

مسافر نیشابور


مریم کوچکی

مرد ژاپنی با گوشی‌اش بلندبلند حرف می‌زد و چمدان بزرگ سیاهش مثل بچه‌ای حرف گوش‌کن دنبالش کشیده می‌شد. صدای خانم از توی بلندگو پخش می‌شد و به در و دیوار فرودگاه می‌خورد: «مسافران محترم پرواز شماره‌ی ۵۵۵ به مقصد توکیو، برای دریافت کارت پرواز، به گیت شماره‌ی ۱۱ مراجعه فرمایند.» مرد ژاپنی گوشی‌اش را جابه‌جا کرد. کلمه‌هایی که از دهانش بیرون می‌آمدند با زبان فارسی، غریبه و ناآشنا بودند. به ساعتش نگاه کرد. چمدان را روی زمین گذاشت. پاسپورت توی جیب داخلی چمدان نشسته بود. قفل‌ها را باز کرد. دندانه‌های زیپ دانه دانه باز شد، ولی از پاسپورت خبری نبود.

مرد ژاپنی، دستانش را زیر بسته‌ها و لباس‌ها برد. نه!

روی یکی از صندلی‌ها دستمال کشید. بعد بسته‌ها، لباس‌ها و هر چه توی شکم چمدان بود را روی صندلی چید. دوتا سنگ بزرگ فیروزه را روی لباس‌ها گذاشت و به پسری که داشت نگاهش می‌کرد، لبخند زد. آبی فیروزه‌ای سنگ‌ها از دل‌شان بیرون آمد. روی صندلی چرخی زد و روی چمدان مسافران نشست. ناگهان فرودگاه ساکت شد و بی‌صدا. ساکتِ ساکت.

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، نَه، هفت هزار سال پیش بود. هفت هزار سال پیش بود و شهر خوارزم.

- تق، تق، تق، تق!

گرد و غبار در کارگاه جولان می‌داد و از در خارج می‌شد.

- ارشان پسرم اندکی بیاسای!

ارشان تکه‌های سنگ فیروزه‌ی نیشابور را روی زمین گذاشت.

کاسه‌ی شیر را سر کشید.

- تا این گوساله را به سرانجام نرسانم آرام و آسایش ندارم پدر.

ارشان گوساله را از روی چهارپایه‌ی سنگی برداشت. چنان بود که انگار زنده است و در علفزار می‌چرد.

- آفرین بر تو و دستان هنرمندت! من و آذرمیدخت به داشتن فرزندی چون تو به خود می‌بالیم.

گوساله آن‌قدر ماند و در دشت‌ها چرید و در قصرها ایستاد و ماغ کشید تا هفت هزار سال را پشت سر گذاشت.

فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا. آبی فیروزه‌ای روی شیشه‌ها و پنجره‌های فرودگاه دست کشید.

فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا.

- بانو! اجازه‌ی ورود می‌دهید؟

آتوسا دستی بر چین پیراهن سرخش کشید.

- وارد شوید.

پرده، کنار زده شد و راستی، استاد هنرمندان دربار ساسانی وارد شد و پشت سرش مردی که به او اروند می‌گفتند. سردیسی از فیروزه‌ی نیشابور در سینی مسین در دستان اروند بود.

آتوسا از روی تخت بلند شد. تاج هم‌چون دستانی مهربان، سر آتوسا را نوازش می‌کرد. شبیه پدرش کوروش بزرگ بود.

سردیس را از سینی مسین برداشت و به طرف آتوسا برد.

- تقدیم به بانوی اول دربار ساسانی!

- آفرین بر دستان هنرمندت! راستی، در خواب و خیال نیز چنین سردیس زیبایی نمی‌دیدم. بسیار بسیار چون من است. گویا رخ من است آمیخته با فیروزه‌ی نیشابور.

انگشتان کشیده‌ی آتوسا بر سردیس کشیده شد. سردیس فیروزه‌ای ماند و آتوسا رفت...

فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا. آبی فیروزه‌ای سنگ‌ها، روی کفش‌های صورتی دختری نشست که کتاب می‌خواند. فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا.

صدا، صدای زنگ شتران بود و باد که در دل صحرا.

خورشید در دل نیل خود را شست‌وشو می‌داد که کاروان به سیاهه‌ی شهر رسید.

نگهبان کاروان به دروازه‌ی شهر چشم دوخت.

- امشب این‌جا اتراق می‌کنیم. فردا وارد شهر می‌شویم.

آتش، سراسر بیابان را روشن کرد. بوی خوش ‌نان و ساز و آواز.

بار شترها را روی زمین گذاشتند، تا در خواب، پنبه‌دانه ببینند. سنگ‌های فیروزه‌ی نیشابور، که دل هر بیننده را به اسارت می‌برد، از میان بار و بنه به بیرون سرک می‌کشید.

- ابوالقاسم! این همه فیروزه را مصریان برای چه می‌خواهند؟

ابوالقاسم شاخه‌ی خشک درختی را با زانو شکست و گفت: «برای جواهر زنان، تزئین خدایان‌شان و زیبایی کاخ‌ها و کشتی‌ها.»

اهرام آن دورها ایستاده بودند و هم‌چون خبرچین‌ها خواب و آرام نداشتند.

فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا. آبی فیروزه‌ای سنگ‌ها نشست روی برگ‌های سبز گلدان‌های فرودگاه. فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا.

مرد مسافر دستار را از سر باز کرد و روی اولین پله‌ی حجره نشست.

- سلام‌علیکم. خسته‌ی کار نباشی برادر.

مرد، کوزه‌ی آب را از گوشه‌ی حجره‌اش بیرون آورد. پیاله‌ی سفالی را پر کرد.

- و سلام بر تو. بنوش! گوارای وجودت. از راه دور آمده‌ای و غبار سفر داری.

مسافر خورجینش را کنار درِ حجره گذاشت.

- آری از مغرب می‌آیم. در پی کسب علم طب از محضر استاد محی‌الدین.

بازار پر از رفت‌وآمد بود و بوی خوش زندگی.

- شما چه می‌کنید برادر؟ چه پارچه‌های نفیس و زیبایی!

مرد بازاری دستی بر ریش‌هایش کشید.

- در فصل گرم سال تجارت می‌کنم. تجارت فیروزه‌ی نیشابور و در زمستان در حجره‌ی خود پارچه می‌فروشم.

مسافر کتابی را از خورجین بیرون کشید.

- فیروزه‌ی نیشابور؟

- آری! بسیار زیباست! روح نواز است. کارگران در ساخت مساجد، حمام‌ها و کاخ‌ها و منازل به کارش می‌برند. ندیده‌ای؟

مرد مسافر پارچه‌ای را برداشته و قیمتش را پرسید و گفت: «نه، ندیده‌ام.»

آبی فیروزه‌ای از مناره‌های مسجد به دل شهر پاشیده شد و با صدای اذان کوی و برزن را درخشان کرد.

فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا. آبی فیروزه‌ای سنگ‌ها، روی موهای مردی نشست که سالن فرودگاه را تی می‌کشید. فرودگاه ساکت بود و بی‌صدا!

سرکارگر توی بلندگو داد زد.

- با اشاره‌ی دست من از معدن دور شید!

همه‌ی چشم‌ها به دست او بود.

همه دویدند و زمین لرزید و لرزید. لرزیدنی سخت.

گرد و خاک‌ها دستان‌شان را بلند کرده بودند تا کسی داخل معدن نشود.

تکه‌های فیروزه در بین سنگ‌ها و خاک‌ها بی‌رمق روی زمین افتاده بودند.

دل فیروزه‌ها با این چاشنی‌های باروتی شکسته شکسته و کوچک و کوچک‌ترمی‌شد!

حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که آقای اسدی و پیرهادی به معدن رسیدند!

آقای پیرهادی تکه‌ی فیروزه‌ها را برداشت. نگاه کرد. به آقای اسدی داد.

- ببینید من قبلاً گفتم که این نوع استخراج درست نیست.

آقای اسدی خاک روی سنگ را پاک کرد.

- بله، کوچیک می‌شه و شکسته شکسته. ضرر...

فرودگاه دوباره پر از صدا شد. مرد ژاپنی پاسپورتش را پیدا کرد. دوباره وسایل را توی چمدان برگرداند. سنگ‌ها را پیچید لای پارچه‌ی مخمل قرمز. آبی فیروزه‌ای سنگ‌ها روی دست پسری نشست که هنوز به مرد ژاپنی نگاه می‌کرد.

بعد رفت توی چمدان. مرد قفل‌ها را بست. دسته‌ی چمدان را بالا کشید و رفت. با تکه‌های فیروزه‌ی نیشابور.

- مسافران محترم پرواز شماره‌ی 555 به مقصد...

ما داریوش بزرگ از خوارزم آوردیم، فیروزه را برای تزئین کاخ‌مان در شوش...

CAPTCHA Image