پالوده

10.22081/hk.2019.67571

پالوده


طنز تاریخ

سیدسعید هاشمی

برای هارون‌الرشید مهمان‌های زیادی آمده بود. هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بود که بر سرزمین‌های زیادی حکومت می‌کرد و مهمانی‌های مفصلی می‌داد. وقتی سفره‌ی غذا را پهن کردند و غذاها را آوردند، هارون نگاهی به سفره انداخت. بعد آشپز را صدا کرد و آرام از او پرسید: «پس پالوده کو؟»

آشپز نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی دید مهمان‌ها حواس‌شان به او نیست، گفت: «از آن‌جا که مهمان‌ها هیچ اطلاعی از خوراکی به نام پالوده ندارند و ممکن است خوردنش را بلد نباشند یا از آن خوش‌شان نیاید، پالوده را سر سفره نیاوردیم.»

هارون‌الرشید اخم کرد و گفت: «مگر می‌شود خوراکی به این خوش‌مزگی را کسی نشناسد و نخورده باشد؟»

آشپز گفت: «قربان، خودتان هم بهتر می‌دانید که پالوده یک خوراکیِ ایرانی است و عرب‌ها تا به حال آن را ندیده‌اند و نخورده‌اند.»

ـ نه، من باور نمی‌کنم. حتماً این‌ها پالوده را بهتر از ما می‌شناسند. من شرط می‌بندم که همه‌ی این‌ها پالوده را می‌شناسند.

آشپز از این حرف هارون سر شوق آمد. می‌دانست که وقتی هارون بگوید شرط می‌بندم، به سخاوت می‌آید و پول خوبی می‌دهد. هارون معمولاً شرط‌ها را می‌باخت. به خاطر همین گفت: «قربان من هم شرط می‌بندم که این‌ها هیچ کدام پالوده نخورده‌اند و اصلاً شیوه‌ی خوردنش را بلد نیستند.»

ـ سر چه چیزی شرط می‌بندی؟

ـ سر یک وعده‌ غذای خوش‌مزه‌ی ایرانی که تا حالا نخورده‌اید.

هارون با شنیدن این حرف، دهانش آب افتاد. دستی به شکم برآمده‌اش کشید و گفت: «قبول. اگر تو شرط را باختی یک وعده غذای خوش‌مزه‌ی ایرانی بده، اگر بردی من یک کیسه سکه‌ی طلا به تو می‌دهم.»

آشپز که کبکش داشت خروس می‌خواند، با خوش‌حالی تعظیمی کرد و رفت تا برای هارون و همه‌ی مهمان‌ها پالوده بیاورد.

لحظه‌ای بعد ظرف‌های پالوده در سفره چیده شد. آشپز آهسته رفت پشت تخت هارون تا هم به هارون نزدیک باشد و هم بتواند غذا خوردن مهمان‌ها را ببیند. هارون با لذت ظرف خودش را برداشت و شروع به خوردن کرد. هارون به خوردن پالوده عادت کرده بود و هر روز باید یک ظرف از این خوراکی خوش‌مزه می‌خورد. مهمان‌ها که تا حالا پالوده ندیده بودند، همه نگاهی به آن انداختند و وقتی دیدند در ظرف مقداری آب و رشته است، آن را کنار گذاشتند و رفتند سراغ خوراکی‌های دیگر. آشپز آهسته توی گوش هارون گفت: «قربان شرط را باختید. دیدید گفتم این‌ها تا حالا پالوده ندیده‌اند؟»

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از مهمان‌ها دست برد و ظرف پالوده‌اش را برداشت و با مقداری نان شروع کرد به خوردن. همان‌طور که می‌خورد، هی به به و چه چه هم می‌گفت.

هارون خندید و به آشپز گفت: «دیدی بالأخره یکی‌شان پالوده را شناخت.»

آشپز گفت: «نخیر قربان. معلوم است که او هم تا حالا چنین چیزی نخورده. اگر خورده بود که می‌دانست پالوده را با نان نمی‌خورند.»

هارون که دوست نداشت شرط را ببازد، گفت: «شاید این‌ها رسم‌شان این‌جوری است. بگذار از خودش بپرسیم.»

بعد با صدای بلند به آن مهمان گفت: «ببینم دوست عزیز، آیا می‌دانی این خوراکی که نوش‌جان می‌کنی چیست؟»

مهمان، باقی‌مانده‌ی پالوده را سر کشید و در حالی که لب‌هایش را با کف دستش پاک می‌کرد، گفت: «نخیر قربان. نمی‌دانم؛ اما هر چه بود خیلی خو‌ش‌مزه بود.»

هارون گفت: «آیا می‌دانی اسم این خوراکی چیست؟»

مهمان کمی فکر کرد و گفت: «تا حالا اسمش را نشنیده‌ام؛ اما در شهر ما می‌گویند خرما و انار یکی از خوش‌مزه‌ترین میوه‌های دنیاست. در شهر ما خرما زیاد است؛ اما کسی تا حالا انار ندیده است. از آن‌جا که این خوراکی خیلی خوش‌مزه بود، حتماً انار است.»

لب‌های هارون‌الرشید از شدت ناراحتی آویزان شد. آهسته به آشپز گفت: «شرط را تو بردی.»

آشپز گفت: «قربان باید دو کیسه سکه به من بدهید.»

هارون با عصبانیت گفت: «یعنی چه؟ قرار ما یک کیسه بود.»

آشپز گفت: «آخر قربان معلوم شد که این مرد نه تنها تا حالا پالوده نخورده و آن را نمی‌شناسد، بلکه انار را هم ندیده است.»

هارون یک دفعه همان‌طور که پالوده توی دهانش بود زد زیر خنده.

CAPTCHA Image