مسابقه‌ی رو پایی

10.22081/hk.2019.67569

مسابقه‌ی رو پایی


فاطمه نفری

دراز کشیده بودم و حوصله‌ام سر رفته بود. دلم می‌‌خواست آرمان بود و با هم می‌‌زدیم بیرون، می‌‌گشتیم، یک دست گل کوچیک می‌‌زدیم، شاید هم یک سر می‌‌رفتیم کافه‌ای که برادر آرمان تازگی‌ها باز کرده بود و یک چیزی می‌‌خوردیم؛ اما خاله این‌ها دیروز رفته بودند سفر. به ما هم پیشنهاد داده بودند که همراه‌شان برویم، ولی بابا نمی‌‌توانست یک هفته مغازه را ببندد. مامان هم گفته بود: «احسان‌جان الکی اصرار نکن، توی این اوضاع دست‌تنگی، سفر را کجای دلم بگذارم! هفته‌ی دیگر بابات ده تومن چک دارد، هنوز حسابش خالی ا‌ست!»

صدای مامان که آمد، چشم‌هایم را باز کردم.

ـ پاشو تنبل، الآن چه وقته خوابه؟ پاشو حاضر شو می‌‌خواهیم برویم خانه‌ی آقای شاکری.

اسم آقای شاکری که آمد یاد مسابقه‌ی رو پایی افتادم. نشستم و گفتم: «جدی؟ پس چرا زودتر نگفتی؟»

مامان خندید: «به‌به، می‌‌بینم گل از گلت شکفت! کی بود دفعه‌ی اولی که می‌‌خواستیم برویم خانه‌ی‌شان ماتم گرفته بود و می‌‌گفت من تنها می‌‌مانم توی خانه؟»

خندیدم و دستم را انداختم روی شانه‌ی مامان.

ـ من که چیزی یادم نمی‌‌یاد!

این را گفتم تا مامان را شوخی شوخی دست به سر کنم، ولی خوب یادم بود که دفعه‌ی اولی چه شلوغ کاری‌ای راه انداخته بودم. دو ماه پیش بود. آقای شاکری را چند باری تو مغازه‌ی بابا دیده بودم، می‌‌دانستم بچه ندارند و مطمئن بودم حوصله‌ام سر می‌‌رود. می‌‌خواستم به جای مهمانی با آرمان برویم استخر. مامان گفت: «ندیده و نشناخته از کجا می‌‌دانی که خانه‌ی‌شان خوش نمی‌‌گذرد؟» گفتم: «وقتی بچه ندارند من بیایم چه‌کار؟»

ـ ندارند که ندارند، حالا ما که داریم، مثلاً تو چه گلی به سرمان زده‌ای؟

جواب مامان بیش‌تر کفری‌ام کرد، پایم را کردم توی یک کفش که: «من نمی‌‌آیم!» مامان هم که حرصش درآمده بود با اقتدار گفت: «حالا که این‌طور شد، باید بیایی. ما یک خانواده‌ایم، همه جا هم با هم می‌‌رویم! یک ربع دیگر باید حاضر و آماده جلوی در باشی؛ وگرنه...» جمله‌اش را ادامه نداد؛ اما از اخمش حساب کار دستم آمد. مامان دیر عصبانی می‌‌شد، ولی اگر هم عصبانی می‌‌شد، فاتحه‌ی آدم خوانده بود. نه با دمپایی می‌‌افتاد به جانم، نه با کفگیر و ملاقه؛ فقط یک جمله می‌‌گفت: «من دیگر هیچ کاری به کارت ندارم!» و مصیبت شروع می‌‌شد. آن وقت بی‌محلی می‌‌کرد و نادیده‌ام می‌‌گرفت، هیچ‌کاری هم به کارم نداشت، نه به مدرسه رفتنم، نه به آمدنم، نه به خواب ماندنم، نه به کثیف و تمیز بودن لباس‌هایم... خلاصه دو روز نمی‌‌شد که خلع سلاح می‌‌شدم و به غلط کردن می‌‌افتادم.

آن روز هم با خودم حساب و کتاب کردم و دیدم نمی‌‌ارزد به خاطر یک مهمانی چنین جنگ جهانی‌ای راه بیندازم، پس مثل یک بره‌ی رام راه افتادم دنبال‌شان؛ اما عوضش خانه‌ی آقای شاکری خوب تلافی کردم. آن‌قدر ساکت و اخمو نشستم یک گوشه که آقای شاکری به زبان آمد: «خب مثل این‌که این گل‌پسر ما حوصله‌اش سر رفته، حالا یک حال اساسی بهش می‌‌دهم تا زبانش باز بشود.» و رفت و با دستگاه ایکس باکس برگشت. دستگاه را وصل کرد به تلویزیون و با بابا نشستند به بازی. من هم که دیوانه‌ی ایکس باکس، بعد از کلی لعنت فرستادن به خودم، برای دومین بار در آن روز خلع سلاح شدم و رفتم کنارشان و با پروبازی خودم را انداختم وسط بازی. خلاصه آن شب مامان و بابا، ساعت یک نصفه شب به زور من را از خانه‌ی آقای شاکری به خانه برگرداندند و من تا یک هفته از فکر آقای شاکری و رفتارهای باحالش خارج نمی‌‌شدم. آخر آن مهمانی یکی از بهترین مهمانی‌هایی بود که رفته بودم و طعمش هنوز زیر دندانم بود.

دفعه‌ی دوم هم که آقای شاکری را دیدیم، کلی بهمان خوش گذشت. خداییش آدم مهربان و اهل‌دلی بود. آمدند خانه‌‌ی‌مان و رفتیم توی حیاط با هم جوجه زدیم. طعم آن جوجه هم هنوز زیر دندانم مانده؛ چون وسط جوجه زدن آن‌قدر آقای شاکری از شاگردهای خنگ کلاسش برای‌مان تعریف کرد که از خنده روده‌بُر شدیم. بعد هم که حرف فوتبال آمد وسط، من و عموشاکری کَل انداختیم که کی بیش‌تر می‌‌تواند رو پایی بزند. قرار شد توی مهمانی بعدی هر کی کم‌تر رو پایی زد همه را به بستنی مهمان کند. من مطمئن بودم که من برنده می‌‌شوم، برای همین زود حاضر شدم و رفتم توی حیاط و با توپ چهل تکه‌ام مشغول رو پایی زدن شدم.

امام صادقm:

 صِلَهُ الْأَرْحَامِ تُحَسِّنُ الْخُلُقَ وَ تُسَمِّحُ الْکَفَّ وَ تُطَیِّبُ النَّفْسَ وَ تَزِیدُ فِی الرِّزْقِ وَ تُنْسِئُ فِی الْأَجَل؛ صله‌ی رحم، انسان را خوش‌اخلاق، با سخاوت و پاکیزه جان مى‌نماید و روزى را زیاد مى‌کند و مرگ را به تأخیر مى‌اندازد.

کافى (ط-الاسلامیه)، ج2، ص 151، ح6.

CAPTCHA Image