آقاسیدروح‌الله

10.22081/hk.2019.67568

آقاسیدروح‌الله


داستان‌هایی از زندگی امام خمینی

بیژن شهرامی

1

جزوه‌ای پر از دروغ علیه دین اسلام نوشته و در سطح وسیعی توزیع شده بود. خبر که به آقاسیدروح الله رسید، نسخه‌ای از آن را خواست. بعد هم چند هفته‌ای از خانه بیرون نیامد تا با نوشتن کتابی خواندنی و پربار، دروغ نویسنده را آشکار کند.

2

همسر آقاسیدروح‌الله نگران سلامتی پسر نوجوانش بود که قصد داشت برای تظاهرات به تهران برود.

آقا که متوجه حس مادرانه‌ی همسرش شد، با مهربانی گفت: «به جای آن‌که مانع رفتنش بشوی، همراهش برو و در تظاهرات با او باش.»

3

یکی از شاگردان آقاسیدروح الله درِ خانه‌ی او را با گذاشتن میله‌ای آهنی بسته بود تا یک وقت مأموران لباس شخصی وارد نشوند.

آقا با دیدن در و میله‌ی پشت آن گفت: «در را باز کنید. این‌ها فقط مزاحم آمدن مردم بی‌پناه به این‌جا هستند و الّا مأموران از بالای دیوار هم می‌آیند!»

4

آقاسیدروح‌الله با دیدن گوشت مرغوبی که برای خانه‌اش خریده بودند، پرسید: «آقای قصاب به همه چنین گوشت خوبی می‌دهد؟»

گفتند: «خیر؛ چون شما را دوست دارد این کار را می‌کند.»

فرمود: «حالا که این‌طور است دیگر برای من از او خرید نکنید.»

5

لبخندی شیرین بر لبان امام نقش بسته بود. علتش هم چیزی نبود جز شوخیِ همسر مهربانش. امام گفته بود اگر مرا دستگیر کردند و بردند یک وقت دستپاچه نشوید.

خدیجه‌خانم هم جواب داده بود: «خوب است، نفسی می‌کشیم!»

6

یک مشت آب برای شستن صورت، یک مشت برای دست راست و یک مشت هم برای دست چپ.

امام موقع وضو گرفتن مراقب بود آب را هدر ندهد.

7

آقا دوست داشت با بچه‌ها شوخی کند و چون از علاقه‌ی آن‌ها به فوتبال اطلاع داشت موقع باخت تیم ملی سر به سرشان می‌گذاشت.

8

انقلاب پیروز شده بود و امام به دلیل بیماری قلبی در یکی از بیمارستان‌های تهران به سر می‌برد. یکی از مسئولان که برای عیادت آمده بود متوجه چشمان اشک‌آلود ایشان شد و پرس‌وجو کرد تا ببیند علت گریه چیست. معلوم شد تلویزیون گزارشی از کمک‌های قلکی بچه‌ها به جبهه پخش کرده و ایشان را تحت تأثیر قرار داده است.

9

کسی که زندگی‌نامه‌ی امام را نوشته بود از هاجربانو (مادر ایشان) با عنوان «دانشمند» یاد کرده بود. آقا نپسندید و گفت: «مادرم بانویی بزرگوار و با ایمان بود؛ اما دانشمند، نه!»

10

بعضی از مسئولان که نگران سوء‌استفاده‌ی احتمالی ضد انقلاب از دیدارهای امام با مردم بودند، تصمیم گرفتند برای مدتی خانم‌ها خدمت نرسند. امام که باخبر شد، نپذیرفت و فرمود: «فکر می‌کنید شاه را اعلامیه‌های من و شما بیرون کرد؟ نخیر، همین‌ها بیرون کردند.»

11

اولین مهرماه پس از پیروزی انقلاب که فرا رسید، امام به دبستان فیض (در شهر قم) رفت و با بچه‌ها دیدار کرد.

نکته‌ی جالب این بود که ایشان چند دقیقه‌ای بیش‌تر صحبت نکرد، آن هم به این خاطر که دانش‌آموزان زیر آفتاب ایستاده بودند و ممکن بود اذیت شوند.

12

رزمندگان اسلام به دیدن امام آمده بودند. آقا با دیدن آن‌ها فرمود: «ای کاش من جای شما بودم. من بازوی شما را می‌بوسم!»

حس خیلی خوبی به رزمندگان دست داد، البته آمیخته با هق هق گریه.

منبع:

- اقلیم خاطره، فاطمه طباطبایی.

- مقالات همایش سیره‌ی امام خمینیq

- مهر و قهر، محمدرضا سبحانی‌نیا، سعیدرضا علی‌عسگری.

- خاطرات بانو مرضیه دباغ از امام خمینیq

CAPTCHA Image