دل‌تنگی کوفه - پدر -

10.22081/hk.2019.67564

دل‌تنگی کوفه - پدر -


دل‌تنگی کوفه

اکرم‌السادات هاشمی‌پور

لحظه‌ها سخت و سرد و غمگینند

آسمان در غروب جامانده

یک پرنده شکسته بغضش را

حرف‌های نگفته را خوانده

 

یک پرنده شکسته بغضش را

رفته تا ابر را خبر بکند

رفته تا با ستاره‌ها امشب

چشم خود را دوباره تر بکند

 

رفته تا بی‌قرار گریه کند

تا سحر همدم علی بشود

ماه را روی شانه بگذارد

تا شریک غم علی بشود

 

 

 

جز علی هیچ‌کس نمی‌داند

که چرا این غروب بی‌رنگ است

ماه را نیمه‌شب کجا بردند

کوفه امشب چه‌قدر دل‌تنگ است

*****

 

پدر

مرضیه تاجری

چشم‌هایم از آسمان لبریز

چشم‌هایم عجیب غمگین است

پدرم رفته و دلم تنگ است

غم من مثل کوه سنگین است

 

مسجد و کوچه منتظر بی‌تاب

مثل او را ندیده چشمه‌ی سحر

عمر لاله همیشه کوتاه است

چه غریبانه پر کشیده پدر

 

شادی من، بهار من رفته

خانه بی او همیشه بی‌رنگ است

مثل بابا به ‌چاه می‌گویم

غصه‌ام را اگر چه سنگین است

 ******

 

واژه‌های تلخ

صبا فیروزی

حرف تلخ واژه‌ها

از غم یک ماجراست

در تمام شعر من

صحبت از مرد خداست

 

روی دوش خسته‌اش

داشت زنبیل غذا

بود هر شب تا سحر

راهیِ پس کوچه‌ها

 

یک شب اما ناگهان

او به کوچه سر نزد

هیچ دستی تا سحر

خانه‌ای را در نزد

 

کوفه شد لبریز غم

کودکان تنها شدند

بعد از آن زخم عمیق

باز بی‌بابا شدند

CAPTCHA Image