غریبه

10.22081/hk.2019.67419

غریبه


مهسا خورشیدی- بروجرد

لیلی چشم‌هایش را می‌بندد و هوا را با فشار به ریه‌هایش می‌برد. آرزو با سنگ‌ریزه‌ی جلو پایش بازی می‌کند. لیلی زیرچشمی به آرزو نگاهی می‌اندازد.

- چرا نگرانی؟ حالا تا بعدازظهر یه طوری می‌شه.

آرزو چشم‌های گرد و بی‌رمقش را از سنگ جلو پایش می‌گیرد، به لیلی نگاه می‌کند و می‌گوید:

- چرا نگار این کار رو کرد؟ آخه چند بار بگم باهاش کَل ننداز.

لیلی آدامس دهانش را باد می‌کند. آرزو ادامه می‌دهد:

- بعدازظهر جلو بچه‌های کلاس چی‌کار کنیم؟

و با حرص ادامه می‌دهد:

- می‌خوای بگیم ببخشید ما پول نداریم!

لیلی با بی‌حوصلگی پاهایش را روی نیمکت جمع می‌کند و میان حرف آرزو می‌دود:

- بسه، چه‌قدر غُر می‌زنی.

- ما از کجا پول بیاریم؟ بابای معتاد من می‌خواد پول بده یا اون بابای بیچاره‌ی تو که یه روز کار داره یه روز کار نداره؟

آرزو سرش را در میان دستانش می‌گیرد و سکوت می‌کند. صدای پسرک پشمک‌فروش فضای پارک را پر می‌کند.

- پشمک دارم، پشمک. شیرین عین عسل. خانم پشمک بدم کامت شیرین شه؟

- چند می‌دی؟

- سه تومن.

- گرون می‌دی. دو بیش‌تر ندارم.

- پونصد بذار روش.

لیلی در حالی که صورتش را بر می‌گرداند، می‌گوید:

- ندارم.

- باشه، برای شما دوتومن.

لیلی پشمک را به سمت آرزو می‌گیرد:

- بیا بخور، بگیر دیگه. بهت قول می‌دم بعدازظهر با یه کادوی خوشگل اون‌جا باشیم.

آرزو سرش را بلند می‌کند و بدون حرف به چشمان مشکی لیلی زُل می‌زند. لیلی تکه‌ای از پشمک را در دهانش می‌گذارد و می‌گوید:

- یه خرس بنفش دیدم معرکه. آرزو، خیلی قشنگه. 55هزار. اگر بشه اونو بخریم حسابی حال این نگار موطلایی را می‌گیرم.

آرزو مات و مبهوت به صورت تپُل و سفید لیلی که با ولع از خرس حرف می‌زند خیره شده است.

- حالت خوبه. الآن نداشتی هزار تومن بذاری روی پول پشمک، حالا 55 هزار. دیوونه شدی؟

لیلی پشمک را به دستان لاغر و استخوانی آرزو می‌دهد.

دستش را در یونیفرم سرمه‌ای‌اش فرو می‌کند و یک تراول چک پنجاهی بیرون می‌کشد. آرزو خیره به دستان لیلی مانده است و چیزی نمی‌گوید. بعد از چند ثانیه آرزو با چشمان از حدقه بیرون زده از لیلی می‌پرسد:

- از کجا آوردی؟

لیلی لبخندی می‌زند و تراول چک را جلوی صورت آرزو می‌آورد و می‌گوید:

- تقلبیه. خوش‌حال شدم، توأم باور کردی. حالا بشین و نگاه کن چه‌طور خُردش می‌کنم.

آرزو هم‌چنان مات نگاهی به لیلی و نگاهی به برگه‌ی پول قلابی می‌اندازد. چند دقیقه بعد زنی سفیدروی و با چشمانی سبز و یک شال بنفش از دور نمایان می‌شود. لیلی با دیدن زن خودش را جمع‌وجور می‌کند، از جایش بلند می‌شود و به سمت زن حرکت می‌کند. حالا لیلی در مقابل خانم جوان ایستاده است.

- ببخشید خانم می‌شه این رو واسم خرد کنین. شرمنده مغازه‌های اطراف خُرد ندارن!

و تراول چک را به او نشان می‌دهد. خانم جوان نگاهی سراسر به لیلی می‌اندازد و می‌گوید:

- باشه عزیزم.

کیف پول چرم و قهوه‌ای‌اش را بیرون می‌آورد. دو عدد اسکناس پنج هزار تومانی و چهار عدد اسکناس ده هزار تومانی بیرون می‌کشد، به دستان لیلی می‌دهد و تراول چک را می‌گیرد.

لیلی با صدایی آرام تشکر می‌کند و از هم دور می‌شوند. لیلی چشمک‌زنان به آرزو نزدیک می‌شود. آرزو صورتش را کمی درهم فرو می‌کند و با صدایی آرام می‌گوید:

- لیلی حالا چی می‌شه؟

- هیچی، ما می‌ریم کادومونو می‌خریم، به چیز دیگه‌ای هم فکر نکن.

ساعت پنج عصر، آرزو با خنده‌ی کم‌رنگی بر لب و لیلی با چشمان سیاه و گونه‌های قرمز به آدرسی که نگار داده بود، می‌رسند. کوچه‌ای پهن که در هر دو سمتش خانه‌هایی با سنگ‌های روشن و یک دست، جای گرفته است و درختان بلند با حجم فراوان و برگ‌های سبز در تمام طول کوچه دیده می‌شود. چند قدمی به داخل کوچه می‌گذارند، آرزو زنگ در بزرگ و کرمی را فشار می‌دهد، صدای نگار در آیفون می‌پیچد:

- سلام بچه‌ها، خوش اومدین! الآن میام پایین.

و در باز می‌شود. نگار به همراه مادرش در آستانه‌ی در قرار می‌گیرند.

- مامان، لیلی و آرزو هم‌کلاسی‌هام.

آرزو و لیلی به خانم جوان با چشمان سبز و شال بنفش خیره می‌شوند.

یادداشت

دوست خوبم، مهساجان، سلام!

باید تبریک بگویم که نوشتن را انتخاب کردی. نوشتن هنری است که اگر تجربه کنی وابسته می‌شوی و این وابستگی خوب است. نوشتن کمک می‌کند تا خلاقیتت بیش‌تر شود. نوشتن، توانایی تحلیل کردن، دقت در مسائل و نکته‌سنجی را بالا می‌برد.

داستان کوتاهت به دست‌مان رسید. داستانت سوژه‌ی مناسبی داشت. این‌که دوست ناباب حتی موقعیت خوب را تبدیل به خاطره‌ای بد می‌کند، پیام درست و روشن داستان بود. رفتن به دیدار دوست و هم‌کلاسی خوب است؛ اما خرید هدیه از راه نادرست کار اشتباهی است که در داستان انجام می‌شد. این پیام که انتخاب دوست باید با دقت باشد، درست بود. پیام دیگری هم می‌شد از داستانت گرفت این‌که نباید در مقابل اشتباه دوست نقش منفعل داشت. مثلاً در داستان، لیلی اشتباه می‌کند که چک پول تقلبی را خرج می‌کند، آرزو هم فقط نگاه می‌کند. این منفعل بودن سبب می‌شود که آرزو هم تاوان این اشتباه را بپردازد.

خوب توانسته بودی زشتی کار نادرست را نشان بدهی. پایان‌بندی داستان هم خوب بود.

مهساجان! خواندن کتاب‌های داستانی متفاوت کمک می‌کند با عناصر داستان آشنا شوی و در داستان‌هایت از آن‌ها استفاده کنی.

منتظر نوشته‌هایت هستم. آسمانه

CAPTCHA Image