آب حوضی!

10.22081/hk.2019.67415

آب حوضی!


نگاهی به زندگی و آثار طنزنویس معاصر، عمران صلاحی

لیلا موسوی

مصاحبه با چوپان دروغ‌گو

لطفاً خودتان را معرفی کنید؟

نیازی به معرفی نیست. کتاب‌های درسی خودشان حسابی این‌جانب را معرفی کرده‌اند. همه فکر می‌کنند نامم چوپان است و فامیلم دروغ‌گو.

این دستگاه چیست که توی بقچه پیچیده‌اید؟

دستگاه پخش صوت. در دوران پست‌مدرن، ما دیگر از نی‌لبک استفاده نمی‌کنیم. گوسفندها هم به سرودهای تند غربی عادت کرده‌اند و سرحال که باشند، حرکت‌های موزون هم انجام می‌دهند، مثل حالا. ببینید چه دنبه‌ای تکان می‌دهند. سگ‌مان هم گاهی اوقات می‌زند زیر ‌آواز و ما را از خماری درمی‌آورد. تصمیم داریم در صورت امکان، دستگاه «اکو» هم بیاوریم تا گوسفندانی که در دوردست مشغول چرا هستند، از موسیقی بی‌نصیب نمانند.

می‌بینم موبایل هم دارید. لابد کسانی که گوسفند زنده می‌خواهند، با این تلفن همراه تماس می‌گیرند؟

خیر، در دوران پیشامدرن ما ناچار بودیم برویم سر کوه، دست‌مان را دور دهان‌مان لوله کنیم و فریاد بزنیم آی گرگ... آی گرگ... این کار، هم وقت‌مان را می‌گرفت و هم نیروی‌مان را. حالا با این تلفن همراه، شماره‌های مختلفی را می‌گیریم و داد می‌زنیم آی گرگ... دیگر لزومی ندارد بالای کوه برویم.

حالا واقعاً گرگی هم وجود دارد یا مردم را سر کار گذاشته‌اید؟

از این کار لذت می‌بریم و خوش‌خوشان‌مان می‌شود. نمی‌دانید چه کیفی دارد وقتی مردم به کمک می‌آیند و می‌بینند از گرگ خبری نیست.

وقتی الکی داد می‌زنید «آی گرگ»، سگ‌تان چه عکس‌العملی نشان می‌دهد؟

اوایل مثل قِرقی از جا می‌پرید و می‌دوید که پاچه‌ی گرگ را بگیرد؛ اما دندانش به هوا اصابت می‌کرد.

حالا چه‌کار می‌کند؟

حالا وقتی داد می‌زنیم «آی گرگ»، سگ‌مان چانه‌اش را روی دست‌هایش می‌گذارد و می‌گوید: «بخواب، حال نداری!»

حالا اگر واقعاً گرگ به گله بزند چه کار می‌کنید؟ مردم که دیگر حرف شما را باور ندارند.

یک کاریش می‌کنیم. شاید با آقاگرگه کنار آمدیم. کافی ا‌ست یک خرده سبیلش را چرب کنیم.

چه جوری؟

اینش دیگر به خودمان مربوط است!

***

هنر

در زمان رضاشاه با زور، سر مردم کلاه پهلوی می‌گذاشتند. روزی رضاشاه در مجلس شاه‌زاده افسر (شاعر معاصر) را با آن کلاه می‌بیند و می‌پرسد: «چه‌طور است؟»

افسر می‌گوید: «هر عیب که سلطان بپسندد هنر است!»

کتاب کمال تعجب

***

چای

از احمدرضا احمدی پرسیدند: «چرا چای را بدون قند می‌خوری؟»

گفت: «مهم خود چای است، قند مثل زیرنویس است.»

کتاب کمال تعجب

***

تابلو

یکی از روان‌پزشکان به سبک آگهی‌های تجارتی، روی تابلوی مطب خود نوشته بود:

تخلیه‌ی عقده، تشخیص ترکیدگی بغض و گرفتگی دل.

حالا حکایت ماست

***

واکسن

در اداره داشتیم روزنامه نگاه می‌کردیم. این عنوان را با صدای بلند برای مستخدم اداره خواندیم: «واکسن پیش‌گیری از فلج اطفال.»

گفت: «کاش واکسن پیش‌گیری از فلج بزرگ‌سالان هم ساخته می‌شد، چون فشار زندگی واقعاً ما را فلج کرده است.»

حالا حکایت ماست

***

اشتباه تصویری

شخصی به مغازه‌ی میوه‌فروشی می‌رود و چشمش به چندتا کدو حلوایی می‌افتد. به میوه‌فروش می‌گوید: «لطفاً یک دانه گلابی خانواده بدهید.»

عملیات عمرانی

***

مکالمه

از مکالمه‌ی تلفنی راقم این سطور با یکی از هموطنان:

- فردا صبح مزاحم‌تان می‌شوم.

- چه ساعتی مزاحم می‌شوید؟!

عملیات عمرانی

***

انواع شعر:

شعر هو:

بر وزن شعر نو، شعری است که چون خوانده شود، حاضران شاعر را هو کنند.

شعر ارتفاع:

در این‌گونه شعر، شاعر می‌رود روی چهارپایه و شعرش را می‌خواند.

شعر کفتار:

شعری است که شاعر هنگام خواندن آن صدای کفتار از خودش در می‌آورد.

شعر پنداری:

شعری است که شاعر خودش می‌پندارد شعر گفته است.

شعر رفتاری:

شعری است که شاعر در آن از درخت بالا می‌رود و صدای تارزان درمی‌آورد.

***

اخراج

از رئیس کارخانه‌ای پرسیدند: «چرا کارگران را از کارخانه اخراج کرده‌ای و شش ماه حقوق آنان را نداده‌ای؟»

گفت: «من کارگران را از کارخانه اخراج نکرده‌ام، بلکه کارخانه را از میان کارگران خارج کرده‌ام و این کارگران هستند که شش ماه کار به من بدهکارند.»

***

خانه

یک نفر خانه می‌خرید، گفتند: «چرا خانه می‌خری؟»

گفت: «برای این‌که برای روز مبادا وثیقه‌ی ملکی داشته باشم.»

***

جمعیت

یکی از روزنامه‌ها نوشته بود: «جمعیت ایران تا بیست سال آینده به نود میلیون نفر می‌رسد.» یکی از ناشران می‌گفت: «تیراژ کتاب هم لابد به نود نسخه می‌رسد.»

***

این اسم را خودش انتخاب کرد؛ یعنی زمانی به خودش می‌گفت آب حوضی! خب البته آن زمان‌ها چنین شغلی باب بود، ولی الآن اگر به نوجوان‌ها بگویید آب حوضی چیست، نمی‌دانند! معنی آب حوضی را خودتان پیدا کنید؛ چون بحث اصلی در مورد نویسنده‌ای است که زیر هر مطلبش اسمی از خودش می‌نوشت که طنز بود و جالب. مثل همین آب حوضی یا زرشک. بقیه‌ی اسم‌هایش هم این‌طور بودند: ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، زنبور، بچه‌ی جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و...

من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شده‌ام. در محله‌ی امیریه‌ی مختاری. البته آن‌طور که شناسنامه‌ام می‌گوید، باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب، در اول اسفند اتفاق افتاده باشد؛ اما خاله‌ی بزرگم می‌گفت دهم تیر متولد شده‌ام!

این هم جمله‌ی او در مورد تولدش. این جمله البته خیلی طنز نیست؛ چون آن زمان گرفتن شناسنامه زمان زیادی می‌برد و برای همین جابه‌جایی روز تولد و این چیزها خیلی عجیب نبود.

نامش را «عمران» گذاشتند و نام خانوادگی‌اش هم «صلاحی» بود. نام پدرش «محب‌الله» بود. او اصالتاً اردبیلی بود و چون کارمند راه‌آهن بود، همراه خانواده‌اش همیشه در سفر بودند. مادرش هم «رُزا» نام داشت که البته «فیروزه» صدایش می‌کردند. مادرش اصالتاً از مهاجرانی بود که از کشور آذربایجان به ایران آمده بودند.

در دبستان‌های صنیع‌الدوله‌ی قم، قلمستان تهران، شهریار تهران و دبیرستان‌های امیر خیری تبریز و وحید تهران درس خواند. با مرگ پدرش در سال 1340 به تهران محله‌ی نازی‌آباد و جوادیه بازگشتند.

او به تشویق معلم ادبیاتش، سیدعبدالعظیم فیاض، از دوازده سالگی به فارسی و از بیست سالگی به ترکی، سرودن شعر را آغاز کرد. سال 1340 یعنی پانزده سالگی، زمانی که ساکن تبریز بود، نخستین شعر کودکانه‌اش، «باد پاییزی» در مجله‌ی «اطلاعات کودکان» منتشر شد. از سال 1345 شعر نو هم می‌نوشت.

عمران، مدرک فوق‌دیپلم مترجمی زبان انگلیسی را از دانشگاه تهران گرفت.

- ماجرای طنزنویسی من این‌جور شروع شد که منزل پدریِ من در جوادیه بود. یک خانواده‌ی بسیار فقیر بودیم. من معمولاً در پیاده‌روی‌های روزانه‌ام خیلی چیزها از داخل جوی آب و کنار دیوار پیدا می‌کردم. مخصوصاً همیشه دنبال روزنامه و مجله بودم و هر جا یک تکه روزنامه پیدا می‌کردم آن را برمی‌داشتم، تمیزش می‌کردم و می‌خواندمش. یک روز از داخل جوی، چهار صفحه از یک روزنامه را پیدا کردم که اسمش «توفیق» بود. تا آن موقع نمی‌دانستم توفیق چیست. آن را بردم خانه و خاکش را پاک کردم و خواندم. خیلی خوشم آمد. تصادفاً نشانی توفیق در آن چهار صفحه بود. آن موقع من با یک دوچرخه‌ی قراضه به مدرسه می‌رفتم و بچه‌های جوادیه سنگ می‌انداختند و پره‌های دوچرخه‌ام را می‌شکستند و دنبالم می‌کردند. یک روز من از زبان بچه‌های جوادیه شعر گفتم و به همراه یک کاریکاتور آن را برای توفیق فرستادم با این مضمون: «من بچه جوادیه هستم آهای کاکا / ناراضی‌اند خلق ز دستم آهای کاکا.» مدت‌ها گذشت و یک روز از روزنامه توفیق نامه‌ای به دستم رسید. در نامه کلی تشویق شده بودم و فهمیدم مطالبم در توفیق چاپ شده است و آن‌ها انتظارداشتند من به دفتر مجله بروم. من هم یک روز با دوچرخه‌ی قراضه‌ام با ترس و لرز و خجالت فراوان به دفتر توفیق در خیابان استانبول رفتم. آن‌ها باور نمی‌کردند که این شعر سراپا شیطنت را من گفته باشم. تصادفاً آن روز جلسه‌ی هیئت تحریریه بود و مرا به آن‌جا بردند. در جلسه‌ی تحریریه به سوژه فکر می‌کردند. یک خبر را جلو من گذاشتند و من هم به سوژه فکر کردم. خلاصه همه‌ی سوژه‌هایم تصویب شد و خیلی تشویق شدم؛ البته این را هم بگویم که توفیق، بیش‌تر از کاریکاتور من خوشش آمده بود و من را به آتلیه فرستاد که آقای درم‌بخش و پاک‌شیر هم آن‌جا بودند، ولی من خودم حس کردم آمادگی بیش‌تری برای شعر و مطلب دارم. از سال 45- 44 رسماً در هیئت تحریریه‌ی توفیق که آن زمان کوچک‌ترین عضوش من بودم، مستقر شدم. از این زمان طنزنویسیِ من شروع شد.

عمران به همه چیز دقت می‌کرد و همه چیز را خوب می‌دید. از همین مشاهدات دقیقش بود که او به چشم بر هم زدنی تبدیل شد به یکی از طنزنویسان بزرگ ایران.

راستی، صلاحی همان سال‌های اول که کارهایش منتشر شد، سراغ پژوهش در حوزه‌ی طنز نیز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب «طنزآوران امروز ایران» را با همکاری «بیژن اسدی‌پور» منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود؛ البته او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله‌ی «خوشه» به سردبیری «احمد شاملو» در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.

صلاحی سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد، به این همکاری ادامه داد. عمران صلاحی با مجله‌ی گل‌آقا، دنیای سخن، بخارا، بایا، دفتر هنر، آدینه، زمان، شوکران، کارنامه، نشانی، کلک، گلستانه، آزما، گوهران، معیار، نافه، شعر سوره و... همکاری داشت و برای آن‌ها نیز می‌نوشت.

کتاب‌های زیادی از او در زمان حیاتش منتشر شد و البته کتاب‌هایی هم بعد از مرگش از دست‌نوشته‌هایش منتشر شد. نام بعضی از کتاب‌های طنز عمران صلاحی به شرح زیر است:

* طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹)

* شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)

* یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)

* حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)

* ملانصرالدین (۱۳۷۹)

* تفریحات سالم

* طنز سعدی در گلستان و بوستان

* زبان‌بسته‌ها (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم)

* عملیات عمرانی

* خنده‌سازان و خنده‌پردازان

* موسیقی عطر گل سرخ

عمران صلاحی ساعت چهار عصر یازدهم مهر سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه‌ی سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آن‌جا به بیمارستان توس منتقل و در بخش سی‌سی‌یو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت.

روحش شاد

CAPTCHA Image