طنز در تاریخ
سیدسعید هاشمی
مرد وقتی به نانوایی رسید، دست توی جیبش کرد تا پول دربیاورد؛ اما ناگهان دستش به ته جیبش خورد و دید جیبش سوراخ است و پولش نیست. نانوا که منتظر گرفتن پول بود، گفت: «زود باش پولت را بده.»
مرد با ناراحتی گفت: «پولم گم شده.»
و از نانوایی بیرون آمد. به زور تمام خانهاش را گشته بود و یک سکه پیدا کرده بود؛ اما حالا آن را هم از دست داده بود. با خودش گفت: «ای بابا! حالا کجا را بگردم؟»
حرصش گرفت. با خودش گفت: «چرا من همیشه بدشانس هستم؟ آن از کارم که بیکار شدم. این هم از نان خریدنم. حالا به زن و بچهام چه بگویم؟»
چند وقتی بود که بیکار شده بود. توی بازار برای یک تاجر کار میکرد؛ اما تاجر مُرد و مرد هم بیکار شد.
کمی فکر کرد. به این نتیجه رسید که باید حتماً پولش را پیدا کند. همانطور که کف زمین را نگاه میکرد، مسیری را که آمده بود، برگشت. وسطهای راه، نگاهش به سکهاش افتاد که روی زمین کنار دیوار خانهای افتاده بود. میخواست خم شود آن را بردارد که یکدفعه صدایی شنید: «کمک... کمک!»
مرد بدشانس هراسان دور و برش را نگاه کرد؛ اما کسی را ندید. باز هم صدا به گوشش خورد: «کمک... کمک!»
صدا خیلی نزدیک بود. سر بالا کرد. تا سرش را بالا کرد تالاپ... یک چیزی محکم افتاد رویش.
***
مرد بدشانس توی خانهاش، در بستر خوابیده بود و ناله میکرد. گردنش را بسته بود و هی دستش را بر گردنش میکشید. در همین وقت درِ خانهاش را زدند. همسرش در را باز کرد. مرد بدشانس صدای صحبت مرد غریبی را شنید که داشت از همسرش سراغ او را میگرفت. چند لحظه بعد درِ اتاقش باز شد و مرد غریبه وارد شد. سلام کرد و با لبخند گفت: «خدا بد نده دوست عزیز! چی شده؟»
مرد بدشانس نمیدانست او کیست؛ اما همین که کسی به دیدنش آمده بود و داشت احوالش را میپرسید، خوشحال بود. گفت: «بد نبینی دوست من. خدا که بد نمیدهد. اگر مردم چشمشان را باز کنند ما هم بد نمیبینیم.»
مرد غریبه گفت: «انشاءالله زودتر خوب میشوی!»
مرد بدشانس گفت: «ای آقا... چه میگویید شما؟ آدم بدشانس همیشه بدشانس است. یک نفر دیگر از پشتبام میافتد، گردن من میشکند. مردم همه شانس دارند، فقط من بدشانسم. ای آقا... اگر دستم به آن مردی که خودش را انداخت روی من برسد، میدانم چه بلایی سرش بیاورم.»
مرد غریبه گفت: «آن مردی که افتاد روی شما من هستم.»
مرد بدشانس تا این را شنید، سرخ شد. تا حالا دراز کشیده بود. بلند شد نشست و گفت: «ای بابا پس چرا خودتان را معرفی نمیکنید؟ ما دیگر با هم آشناییم. دیگر با هم دوست شدهایم.»
مرد غریبه لبخندی زد و گفت: «من آمدهام، هم معذرتخواهی کنم و هم خسارت بدهم. گردنتان شکسته و خرجش به عهدهی من است.»
مرد بدشانس گفت: «نه آقا، این چه حرفی است. اصلاً قابل شما را ندارد.»
مرد غریبه کیسهای پول کنار بستر مرد بدشانس گذاشت و گفت: «این پنجاه سکه است. اگر کم است بفرمایید تا باز هم تقدیم کنم.»
مرد بدشانس گفت: «اوووه! چه خبر است آقا. خرج گردن من دو سکه بیشتر نشد.»
ـ عیبی ندارد. عوضش از کار و زندگی افتادهاید. بالأخره باید چند روز در خانه بمانید و استراحت کنید. در این چند روز نمیتوانید کار کنید و خرج خودتان را دربیاورید. من باید جبران کنم.
مرد بدشانس لبخند تلخی زد و گفت: «ای آقا... از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من چند ماه است اصلاً کاری ندارم و توی خانه ماندهام. حالا هم سالم بودن و مریض بودن برایم فرقی ندارد؛ چون به هر حال باید در خانه میماندم.»
ـ عجب! برای چه بیکار شدهاید؟
مرد بدشانس همهی زندگیاش را برای مرد غریبه تعریف کرد و گفت که همیشه بدشانس بوده و همیشه بلای دیگران بر سر او میآید.
مرد غریبه دوباره لبخند مهربانی زد و گفت: «خب پس خوب شد گفتید. اتفاقاً من هم در بازار کار میکنم. به یک نفر آدم مطمئن نیاز داشتم که کار حساب و کتاب بلد باشد. حالا که با شما آشنا شدم خیلی خوب شد. وقتی حالتان خوب شد میتوانید به حجرهی من بیایید و کارتان را شروع کنید.»
مرد بدشانس با ذوق پرسید: «راست میگویید؟ چه خوب!»
بعد سر بالا کرد و خدا را شکر کرد. با خودش فکر کرد: «من خوششانسترین آدم روی زمین هستم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله