دختری برای مادر

10.22081/hk.2019.67410

دختری برای مادر


فاطمه مظفری

مثل گربه پریدم روی دیوار و دمپاییِ مادرم به جای من محکم به در خورد و در دانگی صدا داد. تعادلم روی دیوار به هم خورد؛ اما خودم را هر جوری بود نگه داشتم. کافی بود دست مامان به من می‌رسید، آن وقت رفتن به بیرون غیرممکن می‌شد. مادرم بلند گفت: «چهارتا شی که دیگه نبینمت، جوان‌هایی مثل تو دارند خون می‌دهند، واسه مملکت‌شون، اما تو یه ذره بچه نشستی وَرِ دل من، که منو دق‌مرگ کنی!» گفتم: «مامان من که از خدام هست که برم. شما دل‌تون به همین یه بچه‌تون خوشه، دومَنِشو گرفتین ول نمی‌کنین. اگه ولم کنین منم رفتم.» مادرم نشست کنار در، دوباره مثل همیشه دلش پر غصه شد. زیر لب گفت: «اگه تو بری من چه‌کار کنم؟» توی این خونه دق می‌کنم از تنهایی.» دیگر منتظر بقیه‌ی غصه خوردن‌هایش نشدم، اگر کمی دیگر می‌ماندم، خامَش می‌شدم. بعد، می‌دیدید که دیگ نذری امروز را هم، من هم می‌زدم. منه بیچاره که تقصیری ندارم که مادرم همیشه مرا جای دختر نداشته‌اش می‌بیند و می‌خواهد وَرِ دلش باشم و تازه باهاش فرش هم ببافم.

- یکی آبی، دوتا سیاه، دوباره آبی، حالا سه‌تا سیاه، یه آبی دیگه. حالا دیدی دخترم، یه گل دیگرو هم بافتی.

این جمله‌ی آخرش بود آن‌قدر عصبانی شدم که فرار کردم و منتظر دیگ نذری نشدم. گفتم: «مادرِ من، می‌خواهید نذر بگیرید که دختردار بشید، من که پسرت نیستم، دخترتم؛ دیگه چی می‌خوای از خدا. منو که همه‌ی پسرهای محل صِدا می‌زنند مرتضی خانم. دیگه غصه خوردنت چیه ننه‌ی من.» همه‌ی این حرف‌ها بود که کارمان به دعوا کشید و آن وقت بود که من روی دیوار پریدم. امروز دوست صمیمی‌ام را می‌آوردند. شهید شده بود و مادر می‌خواست همچین روزی من در خانه باشم. از صبح که خبر را از دهن بابا شنیدم تا به حال دلم خون بود. باورم نمی‌شد رضا رفته باشد. او که همیشه با هم بودیم چه بی‌وفا بود. خودش می‌گفت من تا جهنمم رفیقتم؛ اما هنوز تکلیف بهشت را معلوم نکرده بود که خودش رفت. شاید من باید به او می‌گفتم تا بهشتم رفیقتم، اگر می‌دانستم که این‌طور از دستش می‌دهم. کوچه‌ی آن‌ها پر از آدم بود. رضا را دیدم که در دست همه می‌چرخید؛ اما جلوی او رویی نداشتم که بروم و زیر تابوتش را بگیرم. حتی در نظرم نمی‌آمد شهید شده باشد، گویا همین دیروز بود که با هم بودیم. آن شب خوابم نبرد. فکر رضا و این‌که حالا بین ما دوتا یک دنیا فاصله بود آزارم می‌داد. اصلاً حسودی‌ام می‌شد که او هر کاری که در دستش بود، کرد؛ اما من مثل بی‌عرضه‌ها، دختر مادرم شده بودم و توی خانه نشسته بودم. اصلاً دخترها هم کلی در پشت جبهه کار می‌کردند؛ اما من...

تا خودِ صبح دیگ بزرگ حلیم را هم زدم و هم زدم. مادرم کنارم نشسته بود و دعا می‌خواند، گفتم: «مامان خوش‌حالید که دختر پرزوری مثل من دارید تا دیگ‌تان را هم بزند.» فکر کردم مادرم می‌خندد؛ اما حالش بدتر شد و گفت: «اگه داشتم که دیگه دیگ هم نمی‌زدم، اگه داشتم که پیش خدا روسیاه نبودم، که تو رو نگه داشتم واسه دل سیاهم.» کنارش نشستم و گفتم: «اگه من برم جبهه، شما از کجا می‌دونید که شهید می‌شم. همه که شهید نمی‌شند.» حرفی نزدم یاد خواهر نداشته‌ام معصومه افتادم و با خودم گفتم: «خدا اگه من برم جبهه می‌شه به من یه خواهر و به مادرم یه دختر بدید. خدا داریم معامله می‌کنیم. حتی اگه شهید شدم هم اجرش باشه برای خواهرم. خداجون! به این دیگ نذری قسم که بذار برم. منم دل دارم. دلم نمی‌شه پیشت روسیاه باشم.» صبر کنید! صبر کنید! من که دختر نیستم که از این حرف‌های احساساتی می‌زنم. پاک یادم رفته بود. همین‌طور با خدا حرف می‌زدم که مادرم گفت: «باشه، هر چه خدا خواست، خودش تو رو به من داده، حالا هم که می‌خواد امانتش رو پس می‌دم. امانتی رو که نگه نمی‌دارند.» باورم نمی‌شد این حرف‌ها را از زبان مادرم می‌شنوم. مادرم قسمم داده بود که اگر بروم بدون من می‌میرد.

و من رفتم. خیلی زود هم برنگشتم. هر چه خمپاره و ترکش بود به من که می‌رسید عمل نمی‌کرد. این را خودم یک بار به وضوح دیدم. خمپاره را می‌گویم که با صدای نهیبش می‌آمد و بعد کنار پایم سقوط می‌کرد؛ اما مرا که می‌دید خاموش می‌شد. فکر می‌کنم در قبال من وظیفه‌اش همین بود؛ چون می‌دید دخترم دلش به حالم می‌سوخت. به جای رفتن مدت‌ها به خمپاره نگاه می‌کردم؛ اما او هم کم نمی‌آورد. اگر عمل کرده بود مطمئنم که خودکشی کرده بودم؛ وگرنه که...

خوش‌حال بودم، هر جا که می‌رفتم احساس می‌کردم رضا هم با من است. آره یک رضا هم در کنارم بود که مثل رضای دوستم حرف می‌زد حتی او هم بی‌وفایی کرد و جلوی چشم‌هایم رفت. هر بار که برای دیدن مادر و پدرم به خانه می‌آمدم از تغییراتی که می‌کردم بیش‌تر متعجب می‌شدند. یادم می‌آید بار آخری که پیش مادرم رفتم گفت: «ببین دخترم چه بزرگ شد!» و من آن موقع خیلی خندیدم. در حالی که مادرم از حرفش شرمنده شده بود. آن موقع که دیگر نتوانستم به جبهه برگردم، درست یادم هست. زمانی که پای تلفن بودم و به مادرم زنگ زدم، او گفت: «الهی قربون پسرم برم که داره داداش می‌شه برای خواهرش.» همان موقع بود که داشتم از خوش‌حالی توی دکه‌ی تلفن بالا و پایین می‌پریدم. نه! نه این‌که خواهردار شده بودم، پسر شدنم را به خودم تبریک می‌گفتم، ولی گویا حواسم به اطراف نبود که خمپاره‌ی عمل نکرده‌ی پشت دکه ترکید و من بی‌پا شدم و معامله‌ام با خدا تمام شد؛ چون دیگر با آن پا مرا به جبهه راه ندادند، حتی یادم هست که آن‌قدر ریش‌هایم بلند شده بود که وقتی به خانه برگشتم، مادرم که با معصومه کنار در آمده بود هم مرا نشناخت و به خانه راه نداد؛ اما درست یادم هست که معصومه به رویم لبخند زد.

CAPTCHA Image