مجید شفیعی
چلگیس به موهای خودش مینازید. خودش را سرور قشنگ قصهها میدانست. به کچلها بیاعتنا بود. آنها را مسخره میکرد. برایشان ناز میکرد و میگفت: «من دلم مسافرت میخواهد!»
مسافرت هم یک روز آمد؛ چون چلگیس را خیلی دوست داشت. همهی داستانهای او را خوانده بود. مسافرت، هر جا که چلگیس دستور میداد، او را میبرد. میان درختها، وسط رودها و بالای کوهها؛ اما مسافرت خیلی کمرو و خجالتی بود. حرف دلش را فقط با گل و گیاه و شعر و ابر و باران و اینها میزد. چلگیس هم که فقط مرتب میخندید و میگفت: «به به، چه هوایی! چه پرندههایی!» اصلاً هم به چشمهای خیس مسافرت که تویش باران باریده بود؛ نگاه نمیکرد. مسافرت، برای چلگیس یک ماشین پرندهی بزرگ ساخته بود. او، چلگیس را خیلی دوست داشت؛ اما اصلاً به روی خودش نمیآورد و به او هم چیزی نمیگفت. دلش مثل کبوتر تند تند میزد. عاشق موهایش بود. موهای چلگیس مثل آبشار از شانههایش جاری شده بود. موها از بس دراز بودند، از پنجرهی ماشین بیرون میرفتند و روی درختان و شاخهها و گلها لیز میخوردند. مسافرت هم خیلی خوشش میآمد. یک روز چلگیس که موهایش همینطور لای درختها میچرخید و لابهلای گلها میغلتید، یک عنکبوت بزرگ به گیسش چسبید و او را رها نکرد.
چلگیس ناراحت شد و فریاد زد: «وااای، چه عنکبوت سمجی! یک کاری بکن مسافرت.» چلگیس موهایش را از کوهها و دشتها و لابهلای گلها جمع کرد و به هم پیچید. موهایش سفت شده بودند. عنکبوت هم مرتب بزاقش را روی موهای او میریخت تا اینکه یک کلاه بزرگ تار عنکبوتی درست شد.
چلگیس گفت: «وای وای! موهام کو؟ دست و دل و پاهام کو؟»
عنکبوت گفت: «من به آرزوی خودم رسیدم. بالأخره تو را به لانهی خودم کشاندم!»
عنکبوت او را کشانکشان با خودش برد. مسافرت فریاد میزد: «ولش کن! عنکبوت بدچهره، چه بلایی میخواهی سر چلگیس من بیاوری؟»
عنکبوت گفت: «من میخواهم بیگیس را از توی چلگیس بیرون بیاورم!»
چلگیس گفت: «بیگیس دیگر کجا بود؟»
عنکبوت گفت: «منظورم کچلگیس است!»
مسافرت گفت: «یعنی چلگیس، کلاهگیس دارد؟»
عنکبوت گفت: «بله، شما آنقدر خنگ بودید که اصلاً متوجه نشدید که چلگیس یک عمر کچل بوده است، البته شاید هم زرنگ بوده که تا الآن کسی متوجه نشده!»
جنگل و ابر و درختان همه تعجب کردند. عنکبوت، کلاهگیسِ چلگیس را برداشت. مسافرت گفت: «واااای چهقدر بد! پس من عمری عاشق یک کچل بودم و خودم نمیدانستم!»
ابر، رودخانه، درختها وگلها همه با هم یک صدا خندیدند.
البته خودشان به خودشان میخندیدند که یک عمر با موهای مصنوعی یک دخترکچل، بازی بازی میکردند. کچلگیس گریه کرد. هایهای گریه کرد.
عنکبوت به کچلگیس گفت: «به موهای مصنوعیات مینازیدی! این مسافرت بیچاره را خسته کرده بودی. این مسافرت خیلی تو را دوست داشت.» کچلگیس از مسافرت خجالت کشید؛ اما مسافرت فقط چشمهای او را میدید. به عنکبوت گفت: «کاری بکن که او دوباره چلگیس من بشود!»
عنکبوت، گفت: «چشم! فقط به خاطر تو که موجود مهربانی هستی من این کار را میکنم چشم!»
عنکبوت، مسافرت را خیلی دوست داشت. مسافرت همیشه برای او چیزهایی جدیدی میآورد. گاهی هم عنکبوت را به جاهایی میبرد که توی عمرش ندیده بود. عنکبوت هم آنجاها را کشف میکرد.
عنکبوت به مسافرت گفت: «من در لانهام، هزار تخم گل دارم. تخم گلهایی که حشرهها برایم میآوردند تا آنها را نخورم، البته من کرمها و حشرههای مغرور را که دست خالی بودند میخوردم. همهی موجودات باید یک چیزی به من بدهند. همینطوری که نمیشود، میخواستم این کچلگیس را هم بخورم که تو واسطه شدی. دلم برای چشمهای معصوم دوتای شما سوخت.»
مسافرت عاشق حرفهای حکیمانهی عنکبوت بود.
مسافرت خوشحال شد و گفت: «خب باید چه کنیم؟»
عنکبوت گفت: «من تخم گلها را وسط سر کچلگیس میگذارم و بزاقم را روی آنها میمالم.»
کچلگیس با اینکه حالش از این کار عنکبوت به هم میخورد، ولی قبول کرد.
عنکبوت این کار را کرد. موهای کچلگیس رشد کردند؛ اما این بار توی موهایش پر از گل بود. وسط گیسهایش پر از گل شده بود. مسافرت دستهای نازک عنکبوت را ماچ کرد. چلگیس خیلی شرمنده بود. حالا دیگر مسافرت را خوب میشناخت. همه چیز را از چشمهایش میخواند. صدای رودخانه را میشنوید. به همه سلام میداد و از گلهای گیسویش به همه هدیه میکرد.
عنکبوت گفت: «بهبه، حالا شدی گُلگیس!»
گلگیس عنکبوت را لای گلهای گیسش گذاشت و با مسافرت به دشتهای خشک رفتند. دشتهایی که هنوز در آنها گلی نروییده بود. دشت با بوییدن عطر یک گل از گیسهای گلگیس، هزاران گل در آن شکفت. کوه هم سرسبز شد؛ صحرا و حتی دامنههای دور کوههایی که در ابرها فرو رفته بودند. باران هم بوی گل میداد. باران بوی موهای گلگیس را میداد. باران بر دستهای مسافرت میبارید. هر جا که میرفتند آنجا گل میرویید.
ارسال نظر در مورد این مقاله