نهنگ امانت دار

10.22081/hk.2019.67404

نهنگ امانت دار


قصه‌های کتاب آسمانی

حامد جلالی

نهنگ بالغی شده بودم. در دریا برای خودم شنا می‌کردم و بالا و پایین می‌رفتم. دهانم را باز می‌کردم، ماهی‌های زیادی را توی دهانم می‌بردم و بعد همه‌ی‌شان را به معده‌ام می‌فرستادم. خوبی دریا این است که همیشه در آن، ماهی هست و نهنگ‌های ماهی‌خوار هیچ‌وقت گرسنه نمی‌مانند؛ یعنی هیچ حیوانی گرسنه نمی‌ماند. بعضی وقت‌ها هم روی آب می‌آمدم و از بینی‌ام آب بیرون می‌دادم، مثل فواره. آن وقت‌ها کوچک‌ترین نهنگ خانواده بودم و برادرها و خواهرهایم، مرا دست می‌انداختند که هنوز نمی‌توانم غذاهای بزرگی به دست آورم. من هم همیشه دوست داشتم به آن‌ها ثابت کنم که آن‌قدر بزرگ شده‌ام که بتوانم ماهی‌های بزرگ را شکار کنم. راستش هنوز نتوانسته بودم این کار را بکنم و خودم هم ناراحت بودم. یک روز برادرها و خواهر‌هایم دوره‌ام کردند و گفتند که یک کشتی پر از آدم، بالای سرمان است. برادر بزرگم گفت: «اگر بتوانی یک آدم شکار کنی و بخوری، معلوم می‌شود حسابی بزرگ شده‌ای.» همراه هم روی آب رفتیم. همان‌طور که روی آب بودم و داشتم از بینی‌ام آب بیرون می‌دادم، کشتی را دیدم. داشتم فکر می‌کردم که چه‌طور کشتی را غرق کنم و یک آدم بخورم که یکی از آدم‌های داخل کشتی را دیدم که چهره‎ای جذاب داشت. نزدیک کشتی شدم تا بهتر ببینمش. آن مرد تا من را دید، دور زد و آن طرف کشتی رفت. من هم طرف دیگر کشتی رفتم و باز نگاهش کردم. مردمی ‌که روی کشتی بودند، ترسیدند و همه وسط کشتی جمع شدند. سروصدایی بلند شد. برایم جالب بود که این‌قدر از ما نهنگ‌ها می‌ترسیدند. آن هم آدم‌هایی که همه‌ی موجودات توی آب از آن‌ها می‌ترسیدند؛ چون آدم‌ها هر نوع ماهی‌ای را شکار می‌کردند. آدم‌های توی کشتی حرف می‌زدند و هر کس راجع به من چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: «این نهنگ کشتی را غرق می‌کند و همه‌ی‌مان را می‌خورد.» یکی می‌گفت: «همه‌ی ما به دردش نمی‌خوریم، او با چندتای ما سیر می‌شود.» پیرمردی داد زد: «این نهنگ گرسنه است؛ اما یکی از ما هم برای او کافیست!» همه به پیرمرد نگاه کردند و ساکت شدند. بعد هر کدام به دیگری نگاه کرد. انگار داشتند دنبال غذای چاق و چله‌ای برای من می‌گشتند. پیرمرد که این وضع را دید، گفت: «این نهنگ اگر می‌خواست کشتی را غرق کند تا حالا این کار را انجام داده بود.» جوانی گفت: «هنوز دیر نشده، همه‌ی‌مان را می‌اندازد توی آب و بعد یکی یکی دخل‌مان را می‌آورد.» بعد دوباره همهمه شد. برادر بزرگم سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «چی شد؟ خب بجنب، آن‌ها هم که حسابی ترسیده‌اند، الآن وقتش است که مرد شدنت را ثابت کنی.» نگاهش کردم و گفتم: «خب آن‌ها راست می‌گویند، ما هر کدام یک آدم را بیش‌تر نمی‌توانیم بخوریم، پس چرا کشتی را غرق کنیم و همه‌ی‌شان را به کشتن بدهیم؟» خواهرم گفت: «نهنگ احساساتی ندیده بودیم!» برادر دومم هم سرش را بیرون آورد و از بینی‌اش آب‌ها را بیرون داد و گفت: «بجنب! بدجوری گرسنه‌ایم. کشتی را غرق کن تا همه دلی از عزا دربیاوریم.» برادر بزرگم گفت: «احساساتی نشو! اگر ما دخل آن‌ها را نیاوریم، آن‌ها فکری می‌کنند و کار ما را می‌سازند.» زیر آب رفتم و توی چشم‌های آن‌ها نگاه کردم. گفتم: «آن‌ها به ما کاری ندارند، بیایید ما هم به آن‌ها کاری نداشته باشیم. خیلی ترسیده‌اند!» برادر بزرگم گفت: «پس هنوز مرد نشده‌ای!» به فکر فرو رفتم. باز سرم را از آب بیرون آوردم که این‌بار همه‌ی آدم‌ها عقب رفتند و بعضی‌هاشان حسابی لرزیدند. پیرمرد داد زد: «من فکر می‌کنم یک نفر از ما گناهی کرده و آن نهنگ دنبال اوست! اگر او را پیدا کنیم و قربانی کنیم، نهنگ با ما کاری ندارد.» یاد حرف مرغ ماهی‌خوار افتادم که چند روز پیش نشست روی من و گفت: «تو اگر یک آدم ببینی چه‌کار می‌کنی؟» گفتم: «من تا حالا آدم نخورده‌ام؛ اما برادرم می‌گوید که گوشت‌شان خوش‌مزه است و اندازه‌ی هزارتا ماهی کوچک، نهنگ را سیر می‌کند!» بعد مرغ ماهی‌خوار گفت: «شاید همین روزها آدمی بیاید جلویت و تو مجبور شوی او را بخوری!» گفتم: «این‌که خیلی خوب است، به برادرها و خواهر‌هایم ثابت می‌شود که بزرگ شده‌ام و دیگر من را مسخره نمی‌کنند.» مرغ ماهی‌خوار پرواز کرد، دور من چرخید و روی پیشانی‌ام نشست، بعد نگاه کرد توی چشم‌هایم و گفت: «باید رازی را به تو بگویم؛ تو باید آن آدم را توی شکمت نگه داری، اما باید او را زنده نگه داری!» گفتم: «کدام نهنگ عاقلی این کار را می‌کند؟» نگاه کرد به آسمان و بعد گفت: «این دستور خداست.» گفتم: «خدا هیچ‌وقت نمی‌خواهد ما نهنگ‌ها گرسنه بمانیم!» خندید و گفت: «غصه نخور، تو گرسنه که نمی‌مانی هیچ، تازه خدا به تو هزاران ماهی خوش‌مزه می‌دهد، به شرطی که او را توی شکمت زنده نگه داری!» من که حوصله‌ی این حرف‌ها را نداشتم و معده‌ام حسابی به قاروقور افتاده بود، از بینی‌ام آب بیرون دادم تا او پرواز کند و من هم بروم توی آب و غذایی بخورم.

با داد و بیداد آدم‌ها از این فکرها بیرون آمدم. نگاه کردم. آن آدمی که برایم جذاب بود، اعتراض می‌کرد که پیرمرد با صدای بلند گفت: «ما سه‌بار قرعه‌کشی کردیم و هر بار اسم تو در آمد، پس تو همان گناه‌کاری و باید غذای این نهنگ شوی تا بقیه‌ی مردم در امان باشند.» بعد مردانی که دست و پای آن آدم را گرفته بودند، او را در آب انداختند. برادرها و خواهر‌هایم که زیر آب بودند، تا آدم را دیدند، هجوم آوردند تا او را بخورند؛ اما من که نزدیک‌تر بودم، پریدم و آن آدم را قورت دادم. وقتی با آب زیاد رفت توی شکمم، آب‌های اضافی را از بینی‌ام بیرون دادم که مردم کشتی همه خیس شدند و تا خواستم بروم توی آب تا با خیال راحت هضمش کنم، مرغ ماهی‌خوار سروکله‌اش پیدا شد. برادرها و خواهر‌هایم از تعجب نگاهم می‌کردند. برادر بزرگم گفت: «حالا یک نهنگ بزرگ شدی!» به آن‌ها نگاه کردم و گفتم: «شما که بزرگ شده‌اید و قدرتمند، چرا کشتی را غرق نمی‌کنید و بقیه را نمی‌خورید؟» خواهر بزرگم سرش را زیر انداخت و گفت: «ما داشتیم اذیتت می‌کردیم، کشتی به آن بزرگی را نمی‌شود غرق کرد و ما همین‌طور باید منتظر بمانیم تا یکی از آن‌ها بیفتد توی آب.» برادر دومم گفت: «حالا که ما را دیده‌اند، همه می‌روند وسط کشتی و دیگر هیچ کدام توی آب نمی‌افتند. مخصوصاً که جست زدن تو را دیدند و بیش‌تر از قبل ترسیدند.» خندیدم و گفتم: «من که امروز غذایم را پیدا کردم، بهتر است شما فکری برای خودتان بکنید.» و بعد از بینی‌ام آبی بیرون دادم و خواستم بروم ته آب که مرغ ماهی‌خوار نشست روی من و گفت: «این آدم همان است که گفتم، اسمش یونس است و پیامبر خداست و تو باید او را زنده نگه ‌داری.» حوصله‌ی حرف‌های بی‌سروته او را نداشتم و رفتم زیر آب. برادر و خواهر‌هایم آمدند پایین تا ببینند چه‌طور آن آدم را هضم می‌کنم. از نگاه‌های‌شان فهمیدم که آن‌ها تا حالا آدمی‌زاد نخورده‌اند و فقط می‌خواستند جلوی من ادعا کنند. گفتم: «پس همه‌ی حرف‌های‌تان دروغ بود؟» برادر بزرگم گفت: «راستش خیلی دوست داشتیم؛ اما تا حالا مثل تو شانس نداشتیم که آدم‌ها خودشان یکی را برای‌مان بیندازند توی آب.» خواهرم گفت: «مرغ ماهی‌خوار چی می‌گفت؟ نکند به حرفش گوش کنی!» خندیدم و گفتم: «مگر دیوانه‌ام، الآن است که کارش را یک‌سره کنم و دلی از عزا دربیاورم.» همین که به ته آب رسیدم و خواستم آرام بگیرم تا با حوصله آن آدم را هضم کنم، صدایی از توی شکمم شنیدم: «خدایا! من به جز تو خدای دیگری ندارم! تو پاکی! اما من بدی کردم، از تو می‌خواهم که مرا ببخشی!» تعجب کردم و سریع روی آب برگشتم. برادر و خواهر‌هایم هم دنبالم آمدند. کشتی رفته بود. برادر بزرگم گفت: «چی شد؟ خوش‌مزه بود؟» خواهرم با حسرت نگاهم کرد و گفت: «به این زودی خوردی؟ معلوم است که خیلی خوش‌مزه بوده است که این‌قدر خوش‌حالی!» نگاه کردم به آسمان، مرغ ماهی‌خوار هنوز داشت همان دور و بر پرواز می‌کرد. داد زدم: «تو از کجا می‌دانی او یونس است؟» گفت: «من از طرف خدا مأمور شدم تا به تو بگویم.» دوباره گوش دادم و صدای یونس را توی شکمم شنیدم. عاشق صدایش شدم. مدام با خدا حرف می‌زد. از پرنده پرسیدم: «اگر او پیامبر خداست، پس چرا مردم به عنوان گناه‌کار او را توی آب انداختند؟ چرا خدا گذاشت که او را بخورم؟» گفت: «او سال‌ها با مردمش صحبت کرد تا ایمان بیاورند؛ اما فقط دو نفر ایمان آوردند و بقیه کافر ماندند. یونس عصبانی شد و برای مردم از خدا عذاب خواست. خدا هم حرفش را قبول کرد و روزی را برای عذاب مشخص کرد؛ اما مردم دل‌شان کمی نرم شد و توبه کردند و خدا که از دل همه خبر دارد آن روز عذاب را برای آن‌ها نازل نکرد. یونس از آن شهر بیرون آمد و بعد به دریا رسید و سوار کشتی شد.» چرخی زدم توی آب و گفتم: «خب یونس که از دل مردم خبر نداشت!» مرغ ماهی‌خوار نشست روی پیشانی‌ام و گفت: «نباید بدون اجازه‌ی خدا آن مردم را رها می‌کرد و می‌رفت! این کار یونس درست نبود و خدا هم او را توی شکم تو زندانی کرد تا کمی‌ فکر کند و توبه کند.» به حرف‌های یونس فکر کردم و او را توی شکمم تا مدت‌ها زنده نگه داشتم. یک روز مرغ ماهی‌خوار باز پیدایش شد و گفت: «زمانش رسیده که یونس را رها کنی.» گفتم: «خب بیرونش کنم توی دریا که غرق می‌شود و می‌میرد!» گفت: «باید کنار ساحل رهایش کنی.» برادر و خواهر‌هایم که کمین کرده بودند، آرام دنبالم کردند تا وقتی یونس را بیرون می‌اندازم او را بخورند. دنبال مرغ ماهی‌خوار رفتم و کنار ساحل، یونس را با آب‌های زیادی که توی شکمم بود، طوری رها کردم که دقیقاً توی ساحل بیفتد. بعد عقب رفتم و خوب نگاهش کردم. برادر بزرگم گفت: «تو هنوز بزرگ نشدی، تازه عقلت از یک بچه‌ماهی هم کوچک‌تر است.» برادر دومم گفت: «خوب می‌دادی به ما، یک مرغ ماهی‌خوار دیوانه توانست گولت بزند.» کم‌کم داشت حرف‌های‌شان باورم می‌شد و پشیمان می‌شدم. یونس افتاد توی ساحل و انگار دیگر نای بلند شدن نداشت. آن وقت دیدم که کنارش گیاهی سبز شد، رشد کرد و کدویی از آن گیاه رویید و بزرگ شد. تا مدت‌ها کار من نگاه کردن به یونس بود که در سایه‌ی آن گیاه جان می‌گرفت. بعد بلند شد و برای من دست تکان داد و تشکر کرد و رفت. من باز فکر می‌کردم که چه اشتباهی کردم، اما آن گیاه و کدو و جان گرفتن یونس، معجزه‌ای بود که فقط خدا می‌توانست انجام دهد و برای همین خیالم راحت شد. برادر و خواهر‌هایم از دستم ناراحت شدند و رفتند زیر آب؛ انگار با من قهر کردند.

چند روزی گذشت و من هر روز منتظر مرغ ماهی‌خوار بودم تا بیاید و ادامه‌ی ماجرا را برایم بگوید. آمد و گفت: «یونس پیش چوپانی رفت و قصه‌اش را برایش گفت. چوپان هم حرف‌هایش را قبول کرد و قرار شد برود توی شهر یونس و به همه بگوید که او زنده است و برگشته.»

چوپان پیش مردم رفت و جریان را گفت؛ اما مردم باور نکردند و چوپان کتک حسابی خورد. قرار شد تا مردم بروند و حساب آن مرد دروغ‌گو را هم برسند.» گفتم: «آن مردم انگار هنوز کافرند؟ چرا خدا عذاب‌شان نمی‌کند؟» گفت: «نه! بعد از رفتن یونس، آن‌ها ایمان آوردند و تا مدت‌ها منتظرش بودند؛ اما یک نفر قصه‌ی کشتی را برای‌شان گفت؛ این‌‌که تو او را خوردی، همه باور کردند که یونس مرده است.» گفتم: «اما من که نخوردمش!» خندید و گفت: «آفرین نهنگ حرف گوش کن؛ اما مردم که نمی‌دانند تو به دستور خدا چه کار خوبی کردی!»

فردای آن روز مرغ ماهی‌خوار با خوش‌حالی پیش من آمد. گفتم: «خوش خبر باشی.» گفت: «مردم ریختند سر یونس.» اخم کردم و گفتم: «من این همه مواظبش بودم، زنده نگهش داشتم و حالا که ریختند سرش تا او را بکشند، تو خوش‌حالی؟» گفت: «این‌قدر عجول نباش، گوسفندی‌ جوان و چاق و چله به دستور خدا به حرف آمد و برای مردم واقعیت را گفت.» پرسیدم: «مگر مردم حرف گوسفند را می‌فهمند؟» گفت: «تو انگار خدا را دست کم گرفته‌ای! خدا اگر بخواهد گوسفند به زبان آدم‌ها حرف می‌زند. گوسفند برای مردم گفت که آن مرد یونس است و مردم که این معجزه را دیدند، فهمیدند که یونس زنده است و آن مرد همان یونس است که پیامبرشان بوده است. او را بردند به شهرشان و همه قول دادند که همیشه به حرف‌هایش گوش کنند.» من هم خندیدم و از شدت خوش‌حالی آب زیادی از بینی‌ام بیرون دادم مرغ ماهی‌خوار پرواز کرد و داد زد: «ای بابا! حالا چرا منو خیس می‌کنی؟» معذرت‌خواهی کردم و گفتم: «دست خودم نبود، آخر خوش‌حال شدم که زحمت‌هایم الکی نبود و یونس زنده ماند. راستی از طرف من از آن گوسفند هم تشکر کن.» گفت: «اتفاقاً گوسفند هم گفت از طرفش از تو تشکر کنم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «به خاطر این‌که اگر تو یونس را زنده نگه نمی‌داشتی و توی ساحل نمی‌انداختی، خدا به آن گوسفند نظر نمی‌کرد و به حرف نمی‌آمد. گوسفند خیلی خوش‌حال است که خدا او را برای حرف زدن انتخاب کرده و توانسته از پیامبر خدا دفاع کند.»

خندیدم و خوش‌حال شدم از این‌که کار مفیدی انجام دادم. بعد به مرغ ماهی‌خوار گفتم: «برگرد و برای من از یونس و مردمش خبر بیاور. اگر می‌توانی با یونس حرف بزنی، به او بگو نهنگ خیلی دلش برای خودت و دعا خواندنت تنگ شده است. کاش می‌شد بیایی و به من سر بزنی!»

 

منابع:

1. تفسیر نمونه.

2. تفسیر المیزان.

3. ویکی فقه.

CAPTCHA Image