قصه های عید

10.22081/hk.2019.67212

قصه های عید


قصه‌های عید

بیژن شهرامی

1

روزی حاکمی از زیر دستانش پرسید چه آرزویی دارند؟ همه پاسخ‌های شبیه به هم دادند، جز غلامی که درس خوانده و خردمند بود.

او برخلاف دیگران که تحفه و هدیه‌ای خواسته بودند، به حاکم گفت: «چند روز دیگر عید است و تمام بزرگان کشور برای عرض شادباش به این‌جا می‌آیند. من دوست دارم در حضور آنان مرا صدا کنید و چیزی در گوشم بگویید تا حاضران حس کنند رازدار مخصوص‌تان هستم!»

2

روز عید بود و برای پادشاه هدیه آورده بودند. از جمله طوطیِ قشنگی که تکیه کلامش این بود: «شکی نیست!»

پادشاه، طوطی را در دست گرفت. هر چه با او حرف زد، فقط با همین جمله‌ی تکراری رو‌به‌رو شد، به همین خاطر حوصله‌اش سر رفت و گفت: «صاحب طوطی ما را آدم احمقی فرض کرده است!»

طوطی هم طبق عادت گفت: «شکی نیست!»

پادشاه به خنده افتاد و دستور داد پرنده را ببرند و آزاد کنند.

3

شب عید، گذر حاکم به خانه‌ای افتاد که چند نفر بخیل در آن زندگی می‌کردند. او با دیدن مردی که چشمانش با دستمال بسته شده بود، پرسید: «بیمار است؟»

گفتند: «خیر، امشب چون شب عید است پول روی هم گذاشته و شمعی خریده‌ایم تا بر خلاف دیگر شب‌ها در تاریکی ننشسته باشیم. او حاضر نشد پول بدهد ما هم چشمانش را بستیم تا از نور مفتکی استفاده نکرده باشد!»

4

حاکم شهری که در نخستین روز سال به دیدن دانشمندی رفته بود از وی درخواست پند و نصیحت کرد.

مرد دانشمند قدری فکر کرد و گفت: «اگر جناب سلطان به این فکر کند که حاکمان قبل از او، حالا کجا هستند، از پند من بی‌نیاز خواهد شد.»

5

پادشاه از قصر بیرون زده بود تا در ایام عید از تماشای مناظر دل‌پذیر اطراف شهر لذت ببرد. او در این بین به پیرمردی برخورد کرد که او را نمی‌شناخت، به همین جهت از وی پرسید: «نظرت درباره‌ی پادشاه چیست؟»

پیرمرد شروع به بدگویی از پادشاه کرد و وقتی فهمید طرف خود پادشاه است، گفت: «جناب سلطان، من هر سال ایام عید چند روزی دیوانه می‌شوم، به دل نگیرید!»

پادشاه از جواب او به خنده افتاد و دستور داد کاری به کارش نداشته باشند.

6

مردی ساده‌دل، غاز سرخ شده‌ای را که همسرش برای ناهار عیدشان پخته بود، برداشت تا به عنوان هدیه‌ی نوروزی برای حاکم ببرد. او در بین راه احساس گرسنگی کرد، به همین خاطر نشست و یک رانش را خورد. بعد هم سیر و سرحال به قصر رفت و آن را تقدیم کرد.

حاکم با دیدن غاز، ابتدا خوش‌حال شد؛ اما وقتی دید یک پا دارد ناراحت شد و گفت: «این چه غازی است که یک پا دارد؟»

مرد ساده‌دل با دیدن غازهایی که یک پای‌شان را جمع کرده و در حیاط قصر مشغول چرت‌زدن بودند گفت: «قربان، غازها یک پا دارند. اگر باور نمی‌کنید از پنجره به غازهای داخل حیاط نگاه کنید.»

حاکم از حاضرجوابی مرد ساده‌دل خوشش آمد و قاه‌قاه شروع به خندیدن کرد.

7

سلطان قصد دست انداختن تلخک دربار را داشت. به همین خاطر روز عید و جلوی چشم همه‌ی کسانی که لباس‌های باارزشی دریافت کرده بودند، به او یک پالان داد!

تلخک بی‌آن‌که خم به ابرو بیاورد پالان را بر پشت خود نهاد و گفت: «ای بزرگان، حاکم مرا از شما بیش‌تر دوست دارد، چرا که لباس‌های شما را از خزانه مرحمت فرمود؛ اما به من لباس شخص خودش را بخشید!»

8

عیدانه‌ی باغبان برای خواجه مقداری خیار نورس بود. او برخلاف همیشه دیگران را در خوردن چنین هدیه‌ای سهیم نکرد.

فردای آن روز یکی از زیردستان علت را پرسید و او گفت: «یکی از خیارها را که خوردم دیدم تلخ است. ترسیدم بقیه هم تلخ باشد و مرد دهقان شرمنده شود.»

9

مردی شب عید به آرایشگاه رفته بود تا سر و صورتش را صفایی بدهد. مرد آرایش‌گر برای آن‌که به دیگر مشتریانش برسد با عجله کارش را انجام می‌داد، جوری که چند جای سر مرد زخمی شد.

او برای این‌که مشتری بیچاره اعتراضی نکند سر صحبت را با او باز کرد و پرسید: «بگو بدانم چند برادر هستید؟»

مرد گفت: «اگر از این‌جا زنده بیرون بروم دو برادریم!»

CAPTCHA Image