حسین کریمشاهیبیدگلی
حتماً حسین کریمشاهیبیدگلی را میشناسید. نویسنده و طراح جدول که سالهاست در مجلات کودک و نوجوان کشور قلم میزند.
کریمشاهی نویسندهی خوب و خوشرویی است. خوب است بدانید که او معلم هم هست. سالهاست که در مدارس ابتدایی شهر قم با تلاش و کوشش کار میکند و خاطرات خوبی را رقم میزند.
ما به مناسبت چاپ ویژهنامهی طنز سلام بچهها در این شماره از او خواستیم چند کار از خاطرات طنز خود را برای چاپ در اختیار مجله بگذارد. او هم بعد از مدتی طولانی تعدادی از خاطرات خود را تقدیم شما کرد. با هم میخوانیم.
املای تقویتی
مدیر درِ کلاس را باز کرد و با عصبانیت وارد شد. بدون مقدمه گفت: «چه خبره؟ اینجا جنگله یا باغوحش؟ آقاتون کجاست؟»
من که انتهای کلاس قاطی بچهها روی نیمکت نشسته بودم و املاهای آنها را تصحیح میکردم. از جایم بلند شدم. آقامدیر با ابراز شرمندگی ادامه داد: «آقا ببخشید! فکر کردم تشریف ندارید؛ چون صدای بچهها توی سالن پیچیده و چند نفر از اولیا صدای اینها را میشنوند و میخندند.»
گفتم: «چه صدایی؟»
آقامدیر گفت: «آخه یک سره میگن من خَرَم... من گاوم... من شترم... من خرسم... خجالت بکشید!»
من که تا حالا حواسم کامل به املا بود و این صداها را متوجه نشده بودم، تازه متوجه ماجرا شدم، خندیدم و گفتم: «نه آقای مدیر، اینها بچههای با ادبی هستند. اگر شما روی تابلو را نگاه کنید، من نام تعدادی از حیوانات را نوشتهام و از اینها خواستهام که برای تقویت املا، این کلمهها را در دفتر مشقشان بنویسند. حالا بچهها در حالت مسابقه، به خاطر اینکه به دوستانشان بگویند که تا کدام کلمه نوشتهاند، به جای اینکه بگویند من تا مثلاً کلمهی گاو نوشتهام. خلاصهاش کردهاند و میگویند: من گاوم... من خَرَم...»
آقای مدیر خندهی تلخی تحویلم داد و رفت، اما خندهی شیرین و بلند بچهها کلاس را پر کرده بود.
زیاد تحویل میگرفت!
تابستان سال 1388 توفیق پیدا کردم تا همراه خانواده به زیارت کربلا مشرف شوم. همسفرها که فهمیده بودند من فرهنگی و معلم هستم، به جای صدا زدن فامیلیام، لفظِ «آقامعلم» را برایم به کار میبردند. در عراق وقتی داخل مهمانپذیر میشدم، با همهی کارگران سلام و آنها هم احوالپرسی و شوخی میکردم. با برخورد خوب از ما پذیرایی میکردند و معلوم بود که توجیه شده بودند تا بدرفتاری و بداخلاقی نداشته باشند؛ اما یکی از گارسونهای غذاخوری که پسر پانزده – شانزده سالهای بود، خیلی غیرطبیعی مثل پروانه دور من میچرخید.
او در هر وعدهی غذایی – صبحانه، ناهار و شام – بیشتر از ظرفیتِ شکم به من غذا میداد و رسیدگی میکرد. از شما پنهان نباشد، هر چند من زیاد میخوردم؛ اما باز هم غذایم اضافه میآمد. هر چه میگفتم من این غذا برایم زیاد است، میگفت: «لا... لا... انت معلم... طعام لازم...» و من مجبور میشدم، بخورم.
همسفرها کمکم شاخکهایشان تیز شد که چرا این نوجوان اینقدر مرا تحویل میگیرد و چند پرس چند پرس برایم غذا میآورد، ولی آنها باید فقط با خوردن یک پرس غذا به اتاقشان برمیگشتند. راستش برای خودم و خانمم هم سؤال شده بود که علت این همه تحویل گرفتن چیست؟
روز اول و دوم به همین خوشی و با غذاهای چرب و بشقابهای پر و پیمان گذشت. آنقدر نوشابه قوطی فلزی برایم آورد که مجبور شدم همه را به ایران بیاورم و به بچههای فامیل بدهم. روز سوم نوجوان عراقی پس از صبحانه، مرا به کناری کشید و در حالی که بستههای کوچک پنیر و مربا را به زور به من میداد که به اتاق ببرم، گفت: «انت معلم؟» گفتم: «ها! أنَا معلم.» او با مالیدن انگشتانِ شست و اشاره به هم، به من فهماند که انعام میخواهد و یک سره تکرار میکرد: «أنت معلم... أنت رئیس کاروان... فلوس موجود... انعام...»
تازه متوجه شدم که داستان این دو روز پذیرایی مفصل چه بوده است. این بندهی خدا مرا با رئیس کاروان اشتباه گرفته بود؛ چون عربها به مسئول امور زائران، «معلم» میگفتند فکر کرده بود که من رئیس هستم. نوجوان به امید یک انعام خوب و دُرُشت و با استفاده از خوشاخلاقیِ من، دنبالِ گرفتن انعام بود. من با ایما و اشاره به او فهماندم که من معلم مدرسه هستم و معلم کاروان آقای گلوردی است. اینجا بود که آن نوجوانِ عراقی دست از پا درازتر و غرغرکنان رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
آن روز ناهار و شام خیلی برایم معمولی بود. فقط خدا رحم کرد که روز آخر بود و صبح باید به طرف مرز حرکت میکردیم؛ وگرنه من از کمیِ غذا زخم معده میگرفتم!
چهار سال بعد
آن سال کلاس اول درس میدادم. روز معلم بود. بچهها کادوهایشان را آوردند. من از آنها تشکر کردم. فردای آن روز وقتی وارد کلاس شدم، جواد جلوی میزم آمد و گفت: «آقا اجازه! چرا پیراهنی را که دیروز بهت کادو دادم، نپوشیدی؟»
خندهام گرفت. گفتم: «دستت درد نکنه بابت پیراهن. انشاءالله میپوشم!» پایان سال من از آن مدرسه رفتم. چهار سال بعد برای کاری به همان مدرسه آمدم. بچههای کلاس اولِ من، حالا پنجمی بودند. دور من جمع شدند و ابراز احساسات میکردند. از یکی پرسیدم: «تو رحیمی نیستی؟» گفت: «چرا آقا خودم هستم.» گفتم: «یادت هست روز معلم یک نقاشی کشیدی و بالای آن نوشتی هدیه به بهترین آقای دنیا؟» گفت: «نه آقا! مگه شما هنوز یادتونه؟» گفتم: «بله، تازه خبر نداری که اون نقاشی را توی کیفم گذاشتهام و همیشه دنبالم هست.» در حالی که داشتم نقاشی را از کیفم درمیآوردم، صدایی مرا میخکوب کرد. صدایی که چهار سال پیش شنیده بودم: «آقا اجازه! چرا پیراهنی که به شما کادو دادم را نپوشیدی!»
خندهام گرفت. جواد بود. در حالی که با او دست میدادم، به دنیای متفاوت بچهها فکر کردم که چهطوری کسی یک هدیهی کاغذی را که داده فراموش کرده و دیگری هنوز بعد از چهار سال دوست دارد معلمش پیراهن اهدایی او را بپوشد.
آبخوری
معلم کلاس اول ابتدایی بودم. وسط درس دادن من، سعید که شاگرد خوشمزه و شیرینزبانی هم بود، دستش را بالا آورد. من فکر کردم میخواهد دربارهی درس چیزی بپرسد. گفتم: «بله، جانم؟» سعید گفت: «آقا اجازه! برم آب بخورم؟» من که کمی ناراحت شده بودم چرا وسط درس، اجازهی بیرون رفتن گرفته، داد زدم: «نخیر، بنشین ببینم. حالا این وسط آب خوردنش گرفته.» سعید در حالی که مینشست، صدایش کلاس را پر کرد: «شما که از شمر بدترید! من فقط آب میخواستم بخورم.» نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. در حال خندیدن من و بچهها، سعید رفت برای آب خوردن.
دو... دو...
بعد از کُلی تمرین و بررسی اشکالات گروه، بالأخره روز اجرای سرود کلاس فرا رسید. بچهها منظم و با شوق و ذوق صف سرود را تشکیل دادند و در حالی که متن سرود را در دست داشتند، آمادهی خواندن شدند. دانشآموزان مدرسه هم سراپا گوش بودند.
خورشید مهربان/ تابیده روی بام / صبحی دگر شده / ای مدرسه سلام!
بعد از خواندن این جملهها، صدایی از گروه سرود شنیده شد که میگفت: «دو.» فکر کردم اشتباه شنیدم. سرود را ادامه دادند:
- صف بستهایم همه / آماده در حیاط / شاداب و خنده رو / با شور و با نشاط دوباره همان صدا را شنیدم: «دو.»
خوب که دقت کردم، دیدم آرش که ردیف وسط ایستاده بود، بعد از هر بندِ سرود میگوید دو. نمیشد نظم بقیه را به هم زد و از آرش پرسید که چرا وسط سرود میگوید دو. بعد از پایان سرود که گاهی با پوزخند بچهها هم همراه بود، علت را از آرش پرسیدم. او هم سریع گفت: «آقا اجازه! به خدا ما چیزی از خودمان اضافه نکردیم. من فقط از روی کاغذ که شما دادید میخواندم.» و من تازه متوجه شدم که به رسم همهی متن سرودها که برای تکرار هر بند عدد 2 در مقابل آن مینویسند که یعنی دوبار تکرار شود، آرش متوجه این منظور نشده و همان عدد دو را هم میخوانده است. تازه آرش اعتراض هم میکرد که چرا بچههای دیگر سرود را کامل اجرا نمیکردند!
ارسال نظر در مورد این مقاله