به متکا بگو

10.22081/hk.2019.67208

به متکا بگو


علی باباجانی

صدای جیغ‌مانند مامان، خانه را ترکاند.

- یا خدا، خاک بر سرم شد. بلند شوید. دیر شد.

بیدار شدم. ساعت هفت و ربع بود. دنیا روی سرم خراب شد. سرویسم رفته بود. داداش هم داد زد: «بابا، بگذار بخوابیم.»

رفتم طرف دست‌شویی. آبجی توی دست‌شویی بود. مامان کتری را روی اجاق گذاشت. آبجی از دست‌شویی بیرون آمده بود، صورتش خیس بود، نه به خاطر دست و رو شستن؛ بلکه به خاطر گریه. با گریه گفت: «چه کار کنم؟ مامان، چرا دیر بیدارم کردی؟»

مامان گفت: «چی بگم والا؟ تقصیر باباست دیگر. بهش می‌گویم برو دکتر که شب‌ها زود بخوابی. این هم از خوابیدنش. پاشو دیگر...»

بابا با خون‌سردی از اتاق خواب بیرون آمد. شلوار راه‌راهش را تا سینه‌اش بالا کشیده بود. گفت: «صبح بخیر! چیه اول صبح سروصدا راه انداختید.»

گفتم: «ساعت را نگاه کن.»

بابا به ساعت نگاه کرد. با اخم گفت: «تو چرا نرفتی مدرسه؟» به طرف فرهاد رفت. پتو را از سرش کشید و گفت: «بلند شو دیلاق. مگر مدرسه نداری.»

فرهاد هم بیدار شد. بابا به طرف فرشته رفت. بغلش کرد و خواست ببوسدش. فرشته گفت: «بابا مدرسه‌ا‌م دیر شده.»

بابا تندی رفت دست‌شویی. چای آماده شد. مامان تندتند تغذیه‌ی ما را آماده می‌کرد.

- بیا فریبا. چایی‌ات را بخور.

کتاب‌هایم را تندتند توی کیفم گذاشتم. دنبال جورابم گشتم. حالا جواب خانم ناظم را چه بگویم؟

بابا از دست‌شویی بیرون آمد. کنار اُپن آشپزخانه ایستاد و با صدایی که همه بشنوند، گفت: «بچه‌های گلم، شما باید از الآن مسئولیت را یاد بگیرید. نیاز نیست که من بیدارتان کنم. به متکای‌تان بگویید بیدارتان می‌کند.»

فرشته با شیرین‌زبانی گفت: «بابا متکا مگر حرف گوش می‌کند!»

بابا خندید و شروع کرد به ادامه دادن حرفش. مامان گفت: «بس کن دیگر اول صبحی. همه استرس دیر شدن را داریم. تو داری سخنرانی می‌کنی. مگر کار تو دیر نشده؟ زود باش لباست را بپوش. باید فریبا را برسانی مدرسه.»

بابا پرسید: «مگر سرویسش نمی‌آید؟»

جورابم را پوشیدم و رفتم پیش بابا و گفتم: «چرا، می‌آید، ولی نیم ساعت زودتر می‌آید. امروز خواب ماندیم.»

فرهاد دست و رو نشسته لقمه‌اش را از اُپن آشپزخانه برداشت و تندی به طرف در رفت. بابا پرسید: «کجا؟»

- بابا مدرسه. دیرم شده.

بابا لبخند زد. صبر کن می‌برم‌تان.

فرهاد کیفش را گوشه‌ای انداخت و گفت: «بگو دیگر.» بعد رفت طرف رخت‌خوابش و دراز کشید. گفت: «هر وقت آماده شدی، بگو برویم بابا.»

بابا سینه‌ای صاف کرد و گفت: «خب داشتم می‌گفتم...»

داد مامان بالا رفت. بابا ترسید و رفت کت‌وشلوارش را پوشید. کلاهش را سرش کرد. گوشی را برداشت و زنگ زد به آقای داوودی، راننده‌ی سرویس من. گوشی را روی بلندگو گذاشت. بعد انگشتش را به بینی‌اش نزدیک کرد و گفت: «هیس.»

- الو...

- الو سلام آقای داوودی. این چه وضعش است. چرا نیامدید؟

- سلام. چی؟ من نیامدم. ده دقیقه دم در خانه بوق می‌زدم. دخترتان نیامد رفتم دیگر.

- بوق زدید؟ شما که شماره‌ی مرا داشتید، زنگ می‌زدی.

- مرد حسابی. گوشی‌ات را چک نکردی مگه. ده بار زنگ زدم و پیام دادم.

بابا کم آورده بود. به همه‌ی ما نگاه کرد و برای این‌که چیزی برای گفتن داشته باشد، گفت: «من کاری ندارم. از این به بعد زودتر بیایید. من که نمی‌توانم بچه‌ام را توی سرما بیرون بگذارم که شما بیایید. یک ساعت بیرون منتظر شما بود. نیامدید، اسنپ گرفتم رفت.»

- وای شرمنده، ببخشید! ولی من آمدم نبود. سعی می‌کنم سروقت بیایم.

- با این حساب پول امروزت را نمی‌دهم تا دقت کنی.

گفتم: «بابا چرا دروغ می‌گویی؟»

- چی؟ نفهمیدم. دخترتان آن‌‌جاست، بعداً تو می‌گویی رفته؟

بابا به لکنت افتاد: «چیزه. خانمم بود.»

- خانم‌تان به شما می‌گوید بابا؟

- اصلاً شما چه کار به این کارها دارید. آره دروغ گفتم. دخترم دیرش شده و شما نیامدی. بیا ببرش مدرسه.

- زرنگ شدی آقا مسلم. من نمی‌توانم بیایم. سر کار هستم.

- پس از فردا دیگر نیا.

بابا نفس عمیقی کشید. مادر گفت: «مثلاً درستش کردی؟»

بابا به گوشی‌اش نگاه کرد و گفت: «چه‌قدر هم زنگ زده. گوشیم روی سکوت بود.» چای را داغ داغ سر کشید. گفت: «نگران نباشید. همه‌ی‌تان را با ماشین می‌رسانم.»

سوار ماشین شدیم. بابا سویچ را چرخاند؛ اما هر کاری کرد، ماشین روشن نشد که نشد. فرهاد داد زد: «خب من که داشتم می‌رفتم. شما نگذاشتی؟»

بابا گفت: «برو به سلامت!»

درِ ماشین محکم کوبیده شد و من و فرشته در ماشین ماندیم. بابا سرش را به عقب چرخاند و با لبخند مصنوعی گفت: «حالا چه کار کنیم؟»

بعد از کمی سکوت، بغض فرشته ترکید: «مامان... مامان.»

بابا سرش را خاراند. زودی از ماشین پیاده شد. فرشته را بغل کرد و به خانه برد و تندی برگشت. کلافه شده بودم. دلم می‌خواست داد بزنم. هوا سرد بود. بابا رفت درِ خانه‌ی همسایه را زد. نمی‌دانم چه کار داشت. لابد می‌خواست بگوید بیاید تا ماشین را هل بدهد و روشن شود. در باز شد. بابا رفت توی خانه‌ی همسایه. از ماشین پیاده شدم و داد زدم: «بابا. دیرم شده. خودم می‌روم.» کمی بعد بابا با موتور همسایه بیرون آمد. دزدگیر ماشین را زد و گفت: «برویم.»

موتور درب و داغان همسایه داشت حالم را به هم می‌زد. چراغ جلویی‌اش شکسته شده بود و زینش مثل جگر زلیخا پاره پاره بود. گفتم: «اییی بابا! با این نمی‌آیم. خجالت می‌کشم.»

بابا اخم کرد و بعد محکم گفت: «بشین!»

چاره‌ای نبود. توی سرما سوار ترک موتور شدم. از کوچه رد شدیم و به خیابان رسیدیم. ماشینی که با سرعت می‌آمد. بابا هول کرد و دیگر نفهمیدم چی شد.

الآن از بیمارستان دارم این خاطره را می‌نویسم. وای سرم! وای پایم! مادرم می‌گوید: «حال بابا خوب است. کل بدنش را پانسمان کردند. فقط چشم‌هایش را می‌توانیم ببنیم.»

CAPTCHA Image