مهمانی خاص

10.22081/hk.2019.67203

مهمانی خاص


یک قصه یک حدیث

فاطمه نفری

از صبح دل توی دلم نبود. یک حس خاصی داشتم؛ هم استرس بود، هم شور و علاقه. نگران بودم و می‌دانستم کاری که می‌خواهم بکنم درست نیست؛ اما بدجوری دلم می‌خواست به آن مهمانی بروم و همه‌ی دوست‌های مجازی‌ام را ببینم. بعد از دو- سه ماه این اولین قرار ملاقات‌مان بود. یک هفته طول کشید تا به توافق برسیم. بالأخره قرارمان شد پنج‌شنبه که مدرسه‌ها تعطیل است. مریم من را توی گروه عضو کرده بود. بیست نفری می‌شدیم. حدوداً نصف‌مان دختر بودیم و باقی هم پسر. حالا بعد از چند ماه همه می‌خواستیم جمع شویم تو خانه‌ی یکی از بچه‌ها. راستش کمی می‌ترسیدم. به مریم هم گفتم شاید خطرناک باشد؛ اما او مسخره‌ام کرد و گفت: «کُشتی من را با این اما و اگرها! مثلاً پسرها می‌خواهند ما را بخورند؟» من هم دیگر ادامه ندادم. دوست نداشتم فکر کنند بچه ننه‌ام.

همه‌ی کارهایم را کردم. لباس‌هایم را انتخاب کردم. به مامان هم گفتم که با مریم، دوستم می‌رویم مهمانی. گفت: «چه‌جور مهمانی‌ای است؟»

اگر واقعیت را می‌گفتم اجازه نمی‌داد بروم، مجبور شدم همه‌ی حقیقت را بهش نگویم. فقط گفتم: «دوست‌های مریم هستند.» و نگاهم را ازش گرفتم و زل زدم به زمین.

صدای آرام مامان آمد: «باشه، من به تو مطمئن هستم، می‌دانم شرمنده‌ام نمی‌کنی.»

زود از اتاق خارج شدم تا مامان متوجه شرمندگی‌ام نشود. آخر من و مامان خیلی با هم صمیمی بودیم. مامان اصلاً شبیه مامانِ مریم و باقی دوست‌هایم نبود. مامان همیشه من را می‌فهمید و همراهم بود؛ اما... فقط این‌بار... آخر این مهمانی خیلی خاص بود!

به ساعت نگاه کردم. دیگر چیزی به زمان قرار نمانده بود. باید ناهارم را می‌خوردم، نمازم را می‌خواندم و حاضر می‌شدم. ناهار که از گلویم پایین نرفت، با این‌که عاشق قورمه‌سبزی بودم و خودم هم در درست کردنش کلی به مامان کمک کرده بودم؛ اما نمی‌دانم چرا، انگار یک چیزی سر دلم گیر کرده بود!

نمازم را که شروع کردم، بدجوری احساس شرمندگی آمد سراغم. من داشتم از اعتماد مامان و بابا سوء‌استفاده می‌کردم. این انصاف نبود!

توی سجده به شک افتادم. یادم نبود سجده‌ی چندم هستم؛ حتی رکعت نماز را هم یادم رفته بود! هر چه سجده‌ام را کش دادم و فکر کردم که باید چه‌کار کنم، یادم نیامد و نمازم باطل شد. نه، این‌طوری نمی‌شد!

ناراحت نشستم پای سجاده. باید تصمیمم را می‌گرفتم و بعد نماز می‌خواندم. بعضی چیزها با هم جور در نمی‌آمد، مثل نماز خواندن و دروغ گفتن!

من نمی‌توانستم مامان را با این حالش رها کنم و پیِ خوش‌گذرانی خودم بروم. تازه اگر آن‌جا اتفاقی می‌افتاد؟ آن وقت باید چه‌کار می‌کردم؟ چه‌طور تو چشم‌های مامان که واسطه شده بود تا بابا برایم موبایل بخرد، نگاه می‌کردم؟ نه، نمی‌توانستم به آن مهمانی بروم!

نه.... باید تصمیمم را می‌گرفتم به مریم زنگ می‌زدم و می‌گفتم حال مامان خوش نیست، هر طور هم در موردم فکر می‌کرد، مهم نبود!

نفس راحتی کشیدم، بلند شدم و با اطمینان قامت نمازم را بستم.

إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنکَرِ؛ به درستی که نماز (انسان را) از هر کار قبیح و ناشایست باز می‌دارد.

سوره‌ی عنکبوت، آیه‌ی 45

CAPTCHA Image