گوساله‌ای که نمی‌فهمید!

10.22081/hk.2019.67202

گوساله‌ای که نمی‌فهمید!


قصه‌های کتاب آسمانی

حامد جلالی

از توی چشم‌هایش بیرون را نگاه کردم. بیابانی بزرگ و بی‌آب و علف بود و مردم توی این بیابان چادر زده بودند. بعد مردان و زنانی را دیدم که چشم‌های‌شان از حدقه بیرون زده و دور مجسمه حلقه زده بودند. از چشمش بیرون آمدم و نگاهش کردم. شبیه گوساله شده بود؛ گوساله‌ا‌ی طلایی. مردم هم با تعجب دوره‌اش کرده بودند و چشم از او برنمی‌داشتند. دوباره به بدن گوساله برگشتم. آن وقت، آن مرد که «سامری» صدایش می‌کردند، من و گوساله را بلند کرد و بالای تخته‌سنگی گذاشت. بعد به مردم رو کرد و گفت: «موسی قرار بود تا سی روز برگردد و خدا را نشان‌تان بدهد.» مردم همه سر تکان دادند. پیرمردی از میان جمع گفت: «بله، قرار بود بیاید؛ اما الآن سی روز تمام شده و نیامده است!» جوانی جلو آمد و گفت: «ما را گرسنه و تشنه میان این بیابان بی‌آب و علف رها کرده و خودش راحت توی غار نشسته است.» زنی هم جمعیت را کنار زد و فریاد زد: «لااقل توی مصر که بودیم، غذا داشتیم، بچه‌های‌مان از گرسنگی تلف نمی‌شدند!» هارون از پشت جمعیت داد زد: «موسی می‌آید... سی روز یا بیش‌تر چه فرقی می‌کند؟» با اشاره‌ی سامری، چند نفر هارون را گرفتند، کشان‌کشان بردند نزدیک درختی و او را به درخت بستند. درخت، خشکیده بود. شاخه‌های خشکش انگار دست‌هایی بودند که به آسمان دراز شده بودند؛ درخت هم انگار از آسمان باران می‌خواست. سامری بالای تخته‌سنگ رفت و رو به همه‌ی مردم گفت: «موسی در آتش کوه گرفتار شد و مُرد! من به جای او مأمور شدم تا خدا را نشان‌تان بدهم.» هارون تقلا کرد تا خودش را رها کند؛ اما نتوانست. از همان‌جا فریاد زد: «او دروغ‌گوست! به حرف‌های او گوش ندهید. شما که دیدید چه‌طور موسی شما را از دست فرعون نجات داد! پس می‌دانید که او باز هم برمی‌گردد و شما را نجات می‌دهد.» پیرمرد خندید: «موسی ما را نجات داد؛ اما در جهنمِ این بیابان رهای‌مان کرد!» و بقیه هم خندیدند، سر تکان دادند و حرف پیرمرد را تصدیق کردند. بعد انگار که هارون وجود نداشته باشد، به او پشت کردند. هارون خیلی فریاد کرد تا با آن‌ها حرف بزند و حقیقت را برای‌شان بگوید؛ اما انگار صدایش را نمی‌شنیدند!

از چشم‌های گوساله به فرشته‌هایی که روی دوش سامری نشسته بودند، نگاه کردم. فرشته‌ی دوش چپ، دستش درد گرفته بود، بس که داشت تند تند می‌نوشت! اما فرشته‌ی دست راست، با خیال راحت لم داده و پا روی پا انداخته بود و استراحت می‌کرد؛ چون سامری داشت پشت سر هم دروغ می‌گفت و می‌خواست مردم را گمراه کند!

مردِ چوب به دستی که ریش‌های بلندی داشت، جلو آمد، دستی به ریش‌هایش کشید، چوبش را به طرف سامری گرفت و گفت: «خُب، حالا تو خدا را به ما نشان بده! البته اگر تو هم دروغ‌گو نباشی و مثل موسی ما را گرفتار عذابی بدتر از فرعون نکنی!» سامری خندید و گفت: «من مثل موسی نیستم، من با دلیل و مدرک خدا را نشان‎تان می‌دهم، خدایی که حرکت می‌کند و با شما حرف می‌زند!» بعد دست کشید به تنِ گوساله، زانو زد و گفت: «خدایا! خودت با مردم حرف بزن تا باورشان شود که تو خدای بزرگی و ماه و خورشید در دستان تو است.» بعد من با سرعت خواستم از تن گوساله بیرون بیایم تا ببینم این خدای طلایی چگونه می‎خواهد این کارها را بکند. سرعتِ زیاد من، باعث شد که مجسمه حرکت کند و وزیدنم در گلوی گوساله، باعث شد صدایی شبیه صدای گاو از دهان گوساله بیرون بیاید. همین موقع دیدم که مردم همه عقب رفتند و داشتند شاخ درمی‌آوردند. خنده‌ام گرفت. می‌خواستم بگویم: نترسید من فقط باد هستم. همان بادی که در طبیعت می‌وزد. حالا وارد بدن گاو شده‌ام؛ اما یادم آمد آدمی‌زاد نمی‌تواند صدای حرف زدن باد را بشنود! باز هم رفتم توی دهان گوساله و چند بار دیگر بیرون آمدم و همان صدا آمد و گوساله حرکت کرد. مطمئن شدم که حرکتش برای سرعت من است و با پیچیدن من توی گلویش، این صدا درست می‌شود.

با صدای دوم، سوم و چهارم، همه‌ی‌شان به سجده افتادند و آن وقت دیدم که عده‌ی کمی دور هارون جمع شده‌اند و سجده نکرده‌اند. هارون باز فریاد زد؛ اما هیچ‌کدام از آن سجده‌کنندگان، صدایش را نشنیدند. بعد تک تک آمدند، دست کشیدند روی مجسمه و دست‌شان را به صورت‌شان کشیدند و رفتند!

سامری خیلی خوش‌حال شد؛ چون مردم هدیه‌هایی به گوساله می‌دادند که او آن‌ها را برای خودش برمی‌داشت. بعد به مردم گفت: «خدا همه‌چیز را حلال کرده است.» و مردم هم دوباره کارهای زشتِ گذشته را که موسی گفته بود انجام ندهند، از سر گرفتند؛ آتشی درست کردند و شب تا صبح دور آتش شراب خوردند، رقصیدند و آواز خواندند. من هم که بازی‌ام گرفته بود، مدام می‌پیچیدم توی گلوی گوساله و صدای گاو درمی‌آمد و مردم، من و گوساله را سجده می‌کردند!

آن‌قدر احمق بودن‌شان جالب و خنده‌دار بود که چند روزی آن‌جا ماندم و مدام توی گلوی گوساله می‌پیچیدم و صدایی از آن درمی‌آمد. خنده‌دارتر این بود که می‌آمدند نزدیک مجسمه‌ی گوساله و دست می‌کشیدند به پاهایش و برای او از آرزوهای‌شان یا مشکلات‌شان می‌گفتند و از تکه‌ای طلا می‌خواستند که کاری برای‌شان بکند! زنی آمده بود و از گوساله‌ی طلایی می‌خواست که به او پسر بدهد تا شوهرش او را بیش‌تر دوست داشته باشد. یا پسری پاهای گوساله را بوسید و از او خواست تا دختری که او دوستش دارد، به او جواب مثبت بدهد. بچه‌ها هم از گوساله می‌خواستند توی بازی برنده شوند یا می‌خواستند گوساله پیش‌گویی کند که اسباب‌بازی‌شان دست چه کسی است و دزد کیست، خیلی‌ها هم شفای مریض‌های‌شان را از گوساله‌ی طلایی می‌خواستند!

روزِ چهلم شد و هارون که چادرش را از مردم دور کرده بود، بلند شد و فریاد زد: «آن‌جا را ببینید!» همه نگاه کردند. موسی داشت از کوه برمی‌گشت. نزدیک که آمد روبه‌روی مردم ایستاد. موسی با صورتی نورانی به مردم نگاه کرد؛ اما اکثر مردم سرشان را برگرداندند. بعد نگاه کرد به گوساله که بالای تخته‌سنگی بزرگ بود و دورش پر بود از هدیه‌هایی که مردم آورده بودند و چند نفری هم پیشش سجده کرده بودند. همین که دید مردم گوساله‌ی طلایی را سجده می‌کنند، عصبانی شد. جمعیت را کنار زد و روبه‌روی هارون ایستاد. بعد گریبان هارون را گرفت و گفت: «مگر به تو نگفتم مواظب‌شان باش، تا دوباره به اشتباهات گذشته‌ی‌شان برنگردند؟» هارون بیچاره گفت: «من تنهایی که کاری از دستم برنمی‌آمد!» موسی با عصبانیت زیاد سرِ هارون داد کشید. هارون هم به گریه افتاد و تمام اتفاق‌ها را برایش تعریف کرد. بعد موسی به مردم رو کرد و گفت: «شماها به خاطر همین کارهای‌تان، این همه ستم کشیدید و خدا شما را از تمام سختی‌ها نجات داد؛ حالا به جای شکرگزاری، باز هم بت می‌پرستید؟» چند جوان به موسی حمله کردند و یکی از آن‌ها که قدبلند و بازوهای پهنی داشت، گفت: «ما بت‌پرست نیستیم؛ خدایی را می‌پرستیم که با ما حرف می‌زند!» جوان بعدی که لاغر بود و موهای مجعد بلندی داشت، فریاد کشید: «خدای ما حرکت می‌کند و به ما می‌گوید چه‌کار کنیم! مثل خدای تو نیست که ما را گرفتار این جهنم کرده است!» موسی به گوساله‌ی سامری نگاه کرد و بعد مرا درون مجسمه دید. انگار با چشم‌هایش داشت به من می‌گفت: «تو دیگر چرا؟» و من هم به او گفتم: «من که تقصیری ندارم؛ این دستور خداست تا این مردم را آزمایش کند.» موسی باز نگاهم کرد. حس کردم گیج شده است. من هم گفتم: «خدا دستور نداد تا مردم گمراه شوند؛ خدا از من خواست به شکم این گوساله بروم و صدایی دربیاورم تا کسانی را که ایمان نیاورده‌اند و به دروغ دور تو جمع شده‌اند، بهتر بشناسی. نشنیده‌ای که خدا می‌گوید: «هر کسی مسئول هدایت و گمراهی خودش است؟» موسی زیر لب گفت: «خدایا تو مسئول هدایت این مردمی و تو می‌توانی آن‌ها را گمراه کنی!» و من گفتم: «خدا به آدم‌ها اختیار داده است، می‌توانند راه درست را پیدا کنند؛ اما این مردم خودشان راه غلط را انتخاب کرده‌اند!»

موسی سمت سامری رفت. دو نفر مانعش شدند؛ ولی سامری اشاره کرد تا اجازه بدهند نزدیک شود. موسی به سامری گفت: «چه‌طور توانستی این کار را انجام بدهی؟ زحمت‌های این همه سال مرا تو در عرض ده روز به باد دادی!» سامری خندید و گفت: «من به چیزی که دیگران پی نبردند، پی بردم!» موسی گفت: «چه چیزی؟» سامری مشتش را کمی باز کرد و نوری در دستش درخشید. موسی گفت: «این گردوخاک پای اسب جبرئیل است؛ دست تو چه می‌کند؟» سامری آرام در گوش موسی گفت: «وقتی آمده بود به تو بگوید که چه‌طور عصایت را به رود نیل بزنی و رود شکافته شود، یادت هست؟ آن موقع همه‌ی مردم حواس‌شان به لشکر فرعون بود و از ترس، کسی جبرئیل را ندید و تو هم حواست به دستورات خدایت بود؛ آن وقت بهترین موقع بود تا به اسب برسم و خاک زیر سُمش را بردارم. چنان می‌درخشید که معلوم بود می‌تواند معجزه کند. همان وقت هم اسب هر کجا پا می‌گذاشت، زمین زیر پایش جان می‌گرفت و سبز می‌شد.» و دست گذاشت روی تن من و گفت: «این هم معجزه‌ی من و این گردوخاک!»

موسی از مردم دور شد و گوشه‌ای از بیابان نشست؛ ابتدا دست را روی خاک داغ بیابان و سر را روی سنگی گذاشت و سجده کرد، بعد نشست و دست‌ها را سمت آسمان برد و گفت: «خدایا! این چه آزمایشی بود؟» خدا به موسی گفت که طوری آزمایش می‌کند، که مردم هر چه را که در دل‌شان است، حتی کینه و دشمنیِ خیلی کوچک را، نشان می‌دهند.

بعد از حرف‌های موسی با خدا، من خیالم راحت شد که موسی این‌ها را از چشم من نمی‌بیند. تا آن موقع احساس گناه می‌کردم؛ اما از آن به بعد حس کردم که مقصر نیستم. تازه! خوش‌حال هم شدم که موسی توانست آدم‌های منافق را بشناسد.

موسی چند روز با مردم صحبت کرد تا توانست بیش‌تر‌شان را راضی کند که به خداپرستی برگردند؛ گفت: «اگر گوساله‌ی طلایی، خدا باشد، نباید توی آتش ذوب شود.» مردم هم قبول کردند و همین موقع بود که موسی، مجسمه‌ی گوساله را توی آتش انداخت. من سریع از دهانش بیرون آمدم که صدایی کرد و باز مردم سجده کردند؛ اما بعد که دیدند در آتش سوخت و ذوب شد، به حرف‌های موسی اعتماد کردند. خاکستر گوساله‌ی طلایی را ریختند در رود تا از آن هم اثری باقی نماند. سامری هم مجبور شد آن‌جا را ترک کند و آواره‌ی بیابان‌ها شود.

خداوند برای تنبیه بنی‌اسرائیل، آن‌ها را سال‌های سال توی بیابان‌ها رها کرد. بیچاره‌ها خیلی گریه و زاری کردند؛ اما با کاری که کرده بودند، حق‌شان بود و باید تنبیه می‌شدند. موسی بالأخره وساطت کرد و از خدا خواست بعد از سال‌ها، دوباره درِ رحمتش را به روی آن‌ها باز کند؛ آن زمان بود که من دست به کار شدم و ابرهای باران‌زا را بردم و آن‌ها را از رحمتِ بی‌اندازه‌ی خدا سیراب کردم.

من بارها توی زندگیِ میلیاردها ساله‌ام، مأموریت‌های مختلف رفته‌ام و کارهایی به دستور خدا انجام داده‌ام؛ اما این «گوساله‌ی طلایی» یکی از سخت‌ترین مأموریت‌ها بود؛ چون نمی‌خواستم دل حضرت موسیm را بشکنم؛ مخصوصاً که این گوساله خیلی زبان‌نفهم بود! البته به نظرم، مردمی که گوساله‌ی طلاییِ خودشان را می‌پرستند و یا به آن دست می‌کشند و از آن می‌خواهند برای‌شان کاری بکند، از آن گوساله هم نفهم‌ترند؛ چون خدای یکتا همیشه هست و هر کاری می‌تواند بکند و فقط باید او را پرستید که بزرگ و تواناست.

منابع:

1. جلال‌الدین سیوطی، درّ المنثور، ج3.

2. محمدحسین طباطبایی، ترجمه‌ی المیزان، ج 14.

3. جمعی از نویسندگان، تفسیر نمونه، ج6.

CAPTCHA Image