ساعت نقرهای
مهدیهسادات منور- پانزده - ساله
دستمال رنگ و رو رفتهی نخی را به سرعت روی میز شیشهای مقابلش کشید و چشمانش را کمی ریزکرد، سرش را به میز نزدیکتر و چندبار هاها کرد. دوباره دستمال را روی همان قسمت کشید. صدای بسته شدن در آمد. دستمالش را به سرعت به زیر میز پرتاب کرد. دستی میان موهای فر و مشکیاش کشید. در همین حین سرش را بلندکرد: «سلام...»
مرد مقابلش کمی نگاهش را دورتادور مغازه، از روی تک تک ساعتهایی که روی دیوار سفید مقابلش نصب شده بود، چرخاند. ساعت نقرهای رنگی را از مچ دست چپش باز کرد و روی میز شیشهای مقابل گذاشت: «یکی- دو روزی میشه کار نمیکنه، فکر کنم مشکل از باطریشم نباشه.»
پسرک که هنوز منتظر جواب سلامش خیره در چشمان مرد نگاه میکرد، نگاهی به ساعت گرانقیمت روبهرویش انداخت و گفت: «برای کِی میخواهی؟» مرد دست چپش را آرام روی ته ریش نداشتهاش غلتاند و گفت: «یکی- دوساعته دیگه، کارم فوریه.»
لبهای پسرک تکانی خورد و خواست بگوید: «اوستایم امروز نمیآید، من هم نمیتوانم.»
که خاطرهی چندماه پیش جلوی چشمانش دوباره جان گرفت. با یادآوری یک ماه جریمهای که برای خراب کردن یکی از ساعتها کشیده بود، دهانش هم مزهی یکی از همان فنرهای فلزیِ زنگ زدهای که اوستا برای روز مبادا روی هم انباشته کرده و به خوبی ازشان مراقبت میکرد، داد؛ اما با به یادآوردن اینکه شاید این فرصتی برای جبران باشد، کمی از آن مزهی گس و تلخ دهانش کم شد. ساعت را از روی میز برداشت و گفت: «م... مشکلی نیست، دوساعته دیگه بیاین تحویل بگیرین.»
صدای قیژقیژ درِ چوبی قهوهای رنگ قدیمی مغازه آمد. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. با خودش گفت؛ باید شروع کنم. کمی خم شد و جعبهی فلزی براق و سنگینی را از زیرمیز بیرون کشید. آچار کوچک و فلزی را از میان انبوه لوازم بیرون آورد و با دقت پشت ساعت را باز کرد و چند لحظهی بعد، مقابلش پر بود از چرخ دنده، فنر، باطری و عقربه. با پشت دست چپش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد: «باز کردنش که آسون بود، احتمالاً جمعوجور کردنش راحتتر باشه.» آستینهای قهوهای لباسش را بالا زد، سپس دفترچهی آبیِ کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشیده و روی میز گذاشت. انگشت شصتش را با آب دهان خیس کرده و یکی پس از دیگری شروع به ورق زدن کرد: «صفحهی 19 تا 20 کجا بوود؟ اهااا!» و از روی شکلها و کلمهها قطعات را یکی پس از دیگری درون ساعت قرار داد. پس از چندین دقیقه سرش را به سمت دیوار پشتیاش چرخاند و در میان انبوه ساعت دیواریهای خراب و تعمیری به دنبال تک ساعت چوبی قدیمی اما سالم مغازه گشت. آن را درکنار چهارمین ساعت از ردیف پنجم در گوشهی سمت راست دیوار سفید پیدا کرد. دو ساعت گذشته بود، دقیقاً دو ساعت. ساعت مچی را روی میز چرخاند. عقربهها میچرخید. خواست نفسش را به راحتی بیرون بدهد که نگاهش روی چرخدندهی کوچکی که روی میز باقی مانده بود، ثابت ماند. نفسش در سینه حبس شد و به سرفه افتاد. به سرعت دفترچه را برداشت. صفحهها را یکی پس از دیگری ورق زد که متوجه شد صفحهی 21 را جا انداخته. خواست چرخدنده را بردارد که مرد بار دیگر وارد مغازه شد. چارهای نداشت، پشت ساعت را بست و آن را مقابل مرد گذاشت.
تا صبح از فکر ساعتی که درست تعمیرش نکرده بیدار ماند. تا صبح توی رختخواب خودش را تصور میکرد که جلوی نگاه سنگین اوستا و چهرهی عصبانی مردی که ساعتش را تعمیر کرده بود، از خجالت آب شده است.
اولش قصد داشت بهانهای بیاورد و به مغازه نرود؛ چون میدانست این بار دیگر بخششی در کار نیست و اوستا حتماً بیرونش میکند.
مقابل مغازه ایستاد. کرکره بالا بود. دستگیرهی فلزی مغازه را هل داد. وارد مغازه شد. اوستا داشت یک ساعت دیواری را از روی دیوار پایین میآورد. سلام آرامی کرد و پشت میز ایستاد. اوستا هنوز روی چهارپایه بود که همان مرد، در حالی که ساعت نقرهای گرانقیمتی به مچ دست چپش و ساعت دیگری با دستههای چرمی در دست راستش قرار داشت به سمتش آمد: «سلام... این یکی رو هم برای تعمیر آوردهام.»
یادداشت
دوست خوبم مهدیه خانم؛ سلام!
داستانت حرکت دارد. طرح دارد. یک جنبوجوش و شیطنت نوجوانی در آن هست. خوب توانستهای داستان را به آنچه دلخواهت هست، بکشانی. در داستان حس چشم انتظاری و به اصطلاح داستانی «تعلیق» را درست منتقل کردی.
سوژهات باورپذیر و جسارت یک نوجوان را خوب بیان کرده است.
خوب است بدانی داستان با اتفاق شروع میشود؛ اما با اتفاق تمام نمیشود. آوردن ساعت نقرهای و تعمیر آن یک اتفاق است؛ اما اینکه ساعت اتفاقی درست کار کند، با آنکه یک قطعه از آنجا میماند، باورپذیر نیست. جالب است صاحب ساعت از تعمیرش راضی میشود و ساعت خراب دیگری را میآورد. پایان داستان به باورپذیری کار ضربه زده است. اینکه ساعت نقرهای کار کرده با اینکه یک چرخدندهی آن جا مانده، دور از واقعیت است.
به یاد داشته باش حوادث داستان باید منطقی و درست باشند. نکتهی دیگر قابل حدس بودن پایان داستان شما بود. میشد پایان آن را حدس زد. این حدس زدن خوب نیست؛ چون غافلگیری مخاطب در آن وجود ندارد.
باز هم بنویس و برای دوستت آسمانه بفرست.
ارسال نظر در مورد این مقاله