یک قصه یک حدیث

10.22081/hk.2019.67047

یک قصه یک حدیث


تصمیم نهایی

فاطمه نفری

بابا دوباره حال و حوصله نداشت. ناهار هم درست و حسابی نخورد و خزید زیر کرسی؛ اما مثل قبل‌ها صدای خرخرش بلند نشد. هی از این دنده به آن دنده شد و آخر بلند شد شال و کلاه کرد. عزیز تسبیحش را جمع کرد توی مشتش و گفت: «خوابت نبرد ننه؟» بابا آه کشید و گفت: «می‌رم سری به محمود بزنم.»

و رو کرد به مامان: «چیزی نمی‌خوای؟» مامان نگاهش را از میل بافتنی‌اش گرفت و گفت: «فقط چندتا نون.»

از جایم پریدم و گفتم: «منم بیام؟» بابا کجکی نگاهم کرد: «انگار دفعه‌ی پیش خیلی بهت خوش گذشته؟ نخورده که نیستی بچه!» سرم را انداختم زیر. بابا فکر می‌کرد به خاطر آجیل و خوردنی‌های توی مغازه است که دوست دارم همراهش بروم؛ اما من خود آقامحمود را دوست داشتم. خیلی مهربان بود. تازه با، بابا حرف‌هایی می‌زدند که خیلی شنیدنی بود. بابا که توی خانه دوکلام هم قسطی حرف می‌زد، پیش آقامحمود بلبل می‌شد. صدای بابا آمد: «خب حالا! نمی‌خواد خودت رو به مظلومیت بزنی، بلند شو بیا، بعدش هم می‌ریم نماز و عزاداری.» و از در رفت بیرون. از خدا خواسته از روی کرسی پریدم و ژاکتم را از روی چوب‌لباسیِ چوبی برداشتم. چوب‌لباسی دست‌هایش را مثل شاخه‌های لخت درخت‌های کوچه باز کرده بود.

هنوز صدای غرغر مامان می‌آمد: «مگه تو اسبی این‌جوری یورتمه می‌ری؟» که دویدم دنبال بابا. با فاصله راه افتادم دنبالش، مبادا دوباره شروع کند به نصیحت؛ اما بابا ساکت بود. آن‌قدر توی خودش بود که اصلاً انگار من را نمی‌دید؛ یعنی چی شده بود؟ اتفاق جدیدی افتاده بود؟ توی این شلوغی‌ها و بعد از روز هفده شهریور بابا همیشه گرفته بود. او که آن‌قدر عاشق کارش بود، حالا صبح‌ها به زور لباس فرمش را می‌پوشید. انگار از مردم خجالت می‌کشید. دفعه‌ی پیش توی مغازه‌ی آقامحمود همین‌طور که داشتم مشت مشت گندم شاهدانه می‌خوردم، شنیدم که بابا می‌گفت: «می‌تونستم بچسبم به کشاورزی و کار آقام رو ادامه بدم، مثل تو که نذاشتی کرکره‌ی مغازه‌ی آقای خدابیامرزت پایین بمونه؛ اما من خودم رو کشتم و به هر زحمتی بود وارد ارتش شدم، تا به مردمم خدمت کنم؛ حالا... احساس می‌کنم تمام زحمتام فنا شده.» آقامحمود زد روی شانه‌ی بابا: «چرا آن‌قدر خودت رو عذاب می‌دی؟ آدم هر کجا که باشه می‌تونه خدمت کنه.»

با صدای آقامحمود که بابا را توی بغل گرفته بود به خودم آمدم. مثل خیلی از بازاری‌های دیگر جلوی مغازه‌اش آتش روشن کرده بود. دست‌های یخ‌زده‌ام را گرفتم روی آتش و دلم سیب‌زمینی کبابی خواست. بابا ساکت زل زده بود به شعله‌های آتش. آقامحمود از قوری کنار آتش برای‌مان چایی ریخت، فنجان را گرفت سمت بابا و گفت: «چه‌طوری رفیق؟»

بابا نگاهش را از آتش نگرفت.

آقامحمود دست انداخت گردنم و گفت: «عموجان برو از خودت پذیرایی کن.» دلم می‌خواست بمانم و حرف‌های‌شان را بشنوم. رفتم سراغ نزدیک‌ترین گونی و خودم را با تخمه مشغول کردم. صدای بابا آمد.

ـ خوب نیستم. بدجوری افتادم توی برزخ. ننه گوهر توی این محرمی بست نشسته خونه و حتی روضه نمی‌ره، فکر می‌کنه من نمی‌فهمم؛ اما می‌خواد با مردم چشم تو چشم نشه و حرف نشنوه!

و بعد صدایش لرزید: «تا کی می‌تونم از دستور مافوق سرپیچی کنم و هر بار یک بهانه‌ای بیارم؟ امروز یه کشیده خوابوندم توی گوش یه پسر. دستور تیر داشتیم؛ اما من گفتم هیچ‌کس حق شلیک نداره و باید همین‌طوری متفرق‌شان کنیم. مجبور شدم خودم هم دست به کار بشم! پسره اندازه‌ی امید خودم بود، بدجوری شعار می‌داد، وقتی زدم توی صورتش خون از دماغش راه افتاد؛ از اون وقت قیافه‌اش از جلوی چشمم پاک نمی‌شه...»

برگشتم و بابا را نگاه کردم، نور آتش صورتش را قرمز کرده بود و داشت گریه می‌کرد. آقامحمود جلوی نگاهم را گرفت. صدای بابا آمد: «دیگه نمی‌تونم. نمی‌خوام آه و نفرین مردم دنبالم باشه.»

*

چشم‌هایم را که باز کردم، بابا خانه بود و زیر کرسی خوابیده بود. پتوی کرسی را زدم کنار و نشستم. خواستم بابا را صدا بزنم که عزیز هیس کشید.

ـ بابات تا صبح بیدار بود، انگار تصمیمش رو گرفته که بعد از مدت‌ها این‌طور راحت خوابیده.

از جایم بلند شدم و آرام رفتم کنار پنجره. پنجره عرق کرده بود و از پشت دانه‌های عرق، حیاط یک‌دست سفید شده بود.

رسول اکرمj: «مَن اَصبَحَ لا یَهِمُّ بِظُلمِ اَحَدِ غَفَرَالله مَا اجتَرَمَ؛ هرکس صبح کند و قصد ظلم کردن به کسی را نداشته باشد، خداوند جرم و گناه او را می‌بخشد.»

اصول کافی، ج2، ص332، ح8.

CAPTCHA Image