74 نوع شکنجه

10.22081/hk.2019.67043

74 نوع شکنجه


74 نوع شکنجه

گزارشی از موزه‌ی عبرت

سارا بهمنی

در ایستگاه امام خمینی، از روی تابلوها به راحتی «موزه‌ی عبرت» را پیدا و بلیت سه‌هزار تومانی را پرداخت می‌کنم. روی دیوارها پر از اسم زنان و مردان زندانی است. اولین اتاق، کمد لباس‌هاست. ردّپاها با خون روی زمین کشیده شده است. شماره‌ی روی کمدها تیره و درشت نوشته شده. مجسمه‌ها بسیار طبیعی هستند. دست روی‌شان می‌کشم. انگار خون‌شان تازه است؛ آن‌قدر تازه که سریع دستم را پس می‌کشم! اسم اتاق‌ها خیلی واضح است. اتاق شکنجه.... پزشک احمدی با سرنگ هوا در حال کشتن یک مبارز است. یکی از بازدیدکنندگان می‌گوید: «پزشک احمدی قاتل معروفی است؛ قاتل حسابی. قاتلی که با کسی شوخی نداشته!»

اتاقی، زندگی سیاسی آیت‌الله خامنه‌ای از کوچکی تا اوایل انقلاب را نشان می‌دهد.

اتاقی هم مخصوص گروه انقلابی ابوذر است. مرد راهنما روی نیمکت می‌پرد و می‌گوید: «این‌ها بچه‌مدرسه‌ای بوده‌اند؛ برای همین نیمکت چیده‌ایم. برای خودشان قوانین داشته‌اند: نماز شب ترک نشود، هرگز دروغ نگویند، با همه حتی حیوانات نیکوکار باشند.»

انتهای سالن، سرویس بهداشتی است. هر زندانی باید با یک سرباز می‌رفت.

اتاقی هم عکاس‌خانه است. به گردن زندانی‌ها شماره‌ای را آویزان می‌کردند. آن‌ها توی دوربین نگاه می‌کردند و عکس گرفته می‌شد.

یکی از بندها متعلق به دوتا خانم است. یکی‌شان دستش را به سوی بازدیدکنندگان دراز کرده و نوری توی چشمش هست. زندانی دیگر با صورت خونی دراز کشیده. چند دقیقه‌ای همه‌ی‌مان مقابلش می‌ایستیم.

فیلمی از مقام معظم رهبری پخش می‌شود. می‌گوید: «پشت زندان درختی بود. گنجشک‌ها روی آن می‌نشستند و صدای‌شان تفریح ما بود. (خیلی زیبا و با لبخند تعریف می‌کنند. انگار هنوز صدای آن گنجشک‌ها را می‌شنوند!).»

وسط حیاط، حوض آب است. سر زندانیان را زیر آب می‌کردند تا اعتراف بگیرند.

اتاق پانسمان گوشه‌ی حیاط است. مردی که در واقع حمال بود و به ظاهر پزشک، زخم‌ها را درمان می‌کرد.

جذاب‌ترین بخش، حمام است؛ راهرویی طولانی و ساکت. تنهایی می‌روم. زندانی‌ها دست‌شان روی شانه‌ی هم است، با پاهای لخت و خونی. به درِ ورودی حمام که می‌رسم، یکهو صدای داد می‌آید. آب از دوش‌ها جاری می‌شود. از جا می‌پرم. وسط شلوغی هستم. بلندگوها، صداها را پخش می‌کنند. مرد ساواکی تذکر می‌دهد. غلغله است. مدتی صداها را تحمل می‌کنم. طاقتم تمام می‌شود. فرار می‌کنم.

***

با آقای حسن ستوده، 71 ساله، یکی از راهنمایان خوش‌صحبتِ موزه گفت‌وگو می‌کنم.

این زندان چه زمانی تأسیس شده است؟

در زمان دیکتاتوری رضاشاه. وقتی زندان‌های دیگر مخروبه شدند، این زندان را می‌سازد.

ساختمان زندان به چه بخش‌هایی تقسیم می‌شود؟

سه طبقه است. بخش همکف انفرادی بود، اما گاهی تا شش زندانی هم توی آن نگه‌داری می‌شد. طبقه‌ی اول و دوم عمومی بود. این طبقه، برای ده‌ تا پانزده نفر پیش‌بینی شده بود، ولی گاه تا شصت نفر هم بودند!

شما چند وقت در این زندان بوده‌اید؟

سه سال زندانی داشتم. سه ماه این‌جا بودم؛ داخل بند یک. (روبه‌روی بند ایستاده‌ایم و صحبت می‌کنیم).

درباره‌ی شکنجه‌ها توضیح می‌دهید؟

74 نوع شکنجه بود! مثل شوک الکترونیکی. کسی را که شکنجه‌ می‌کردند، تشنه می‌شد و تب می‌کرد. شکنجه‌کننده در دهانش ادرار می‌کرد تا تشنگی‌اش رفع شود!

شکنجه‌گران از لحاظ روحی چگونه بودند؟

آن‌ها شکنجه‌ها را معمولاً در زمان مستی انجام می‌دادند. تفریح‌شان شکنجه بود و می‌خندیدند! گروهی شکنجه می‌کردند. معمولاً یک سرگروه داشتند تا هم خسته نشوند و هم زندانی بیش‌تر وحشت کند.

چرا شما وارد مسیر مبارزه شدید؟

خانواده‌ی من مذهبی بودند. در زمان رضاشاه، پدربزرگم مجتهد و مبارز بود. مجله‌ی اطلاعات کودکان که نزدیک به شصت سال پیش منتشر می‌شد، روی من اثر گذاشت تا انقلابی و مبارز شوم. یک قران یک قران جمع می‌کردم تا بتوانم این مجله‌ی پنج‌قرانی را بخرم.

وضع مالی مردم در آن دوران چگونه بود؟

ما بسیار در مضیقه بودیم؛ اما زیردستان شاه پول‌دار بودند و دست‌شان به دهن‌شان می‌رسید و ماهی یک ‌بار مرغ و ماهی می‌خوردند. ما بیش‌تر نان و پنیر، نان و سبزی، و نان و شربت می‌خوردیم. نان‌های بیات‌تر می‌خریدیم تا بیش‌تر سیر بمانیم. اگر نانی اضافه می‌آمد، ظرف مسی داشتیم که داخلش پارچه بود؛ نان‌ها را در آن می‌گذاشتیم. هر وقت نان گیرمان نمی‌آمد، آن‌ها را می‌خوردیم. نان‌هایی که رویش غذا ریخته نشده بود، خوش‌مزه‌تر بود؛ ولی گاه مجبور بودیم نان‌هایی را که روی‌شان غذا ریخته شده هم بخوریم. آرزویم این بود مادرم خانه نباشد تا نان و روغن بخورم!

حال و هوای روزهای نزدیک پیروزی انقلاب چگونه بود؟

همه‌چیز به هم خورده بود. مثل پیاده‌روی اربعین، همه ایثار می‌کردند. در نهایت فداکاری، آن‌چه داشتند برای دیگران می‌گذاشتند.

روزی که حضرت امام آمدند، شما آن‌جا بودید؟

من روز دوازدهم بهمن، در ردیف اول بودم تا مردم هجوم نیاورند؛ ولی به محض ورود ماشین حضرت امام (خنده‌‌‌اش می‌گیرد) مردم ‌چنان یورش بردند که همه‌ی ما روی زمین افتادیم و زیر دست و پای مردم ماندیم!

از زمان زندانی‌ بودن‌تان خاطره‌ای دارید؟

تنها تفریح ما این بود که از سلول بیرون بیاییم و تِی بکشیم. یک شب از نگهبان خواستم اجازه بدهد من تِی بکشم. در حال تِی کشیدن، صدای آه و ناله‌ای شنیدم. به نزدیک سلول آقای مطهری نزدیک شدم. (مطهری یکی از زندانیان است که نام خانوادگی‌اش ابتدا «شاهی» بوده و بعد از انقلاب به مطهری تغییر یافت.) نور کمی بود؛ ولی می‌دیدم که او از شدت شکنجه روی آهنِ تخت جمع شده‌. مچاله می‌شد و باز می‌شد! به شدت زیر فشار بود. پتویی نداشت، تخت آهنی لخت بود. کنترل خودم را از دست دادم؛ برای همین نگهبان مرا به سلولم برگرداند.

یکی دیگر از خاطره‌هایم این است که یک خانم را آن‌قدر با کابل به پایش زده بودند که پایش متورم شده بود و شلوارش پاره پوره بود!

وقتی یکی از هم‌سلولی‌های‌تان را برای شکنجه می‌بردند، شما در سلول چه حالی داشتید؟

همان صحنه‌ها را که برای خودمان رخ داده بود، به یاد می‌آوردیم؛ الآن کابل را بالا می‌برد، الآن روی صندلی نشسته است، الآن با فحاشی مواجه می‌شود. گاه از آن‌که شکنجه می‌شد، بیش‌تر شکنجه می‌شدیم! برایم قابل تحمل‌تر بود که خودم شکنجه شوم تا یکی دیگر. همیشه شب و روز فریاد جیغ و داد و نعره را می‌شنیدیم.

دل‌تان برای آن روزها تنگ می‌شود؟

راستش را بگویم، من دلم برای آن روزها تنگ می‌شود. سه سال زندان بودم؛ اما به اندازه‌ی پانزده سال تجربه‌ کسب کردم.

واکنش بازدیدکنندگان با دیدن موزه چگونه است؟

واکنش بازدیدکنندگان متفاوت است؛ اما بیش‌ترشان تحت‌ تأثیر فضا هستند. بعضی‌ها باور نمی‌کنند این‌قدر جنایت صورت گرفته باشد؛ ولی کم‌کم با دیدن صحنه‌ها باورشان می‌شود. بعضی‌ها هم بی‌معرفتی نشان می‌دهند و لجبازی می‌کنند که ما آن را تأثیر تبلیغات دشمن می‌دانیم. اگر جوانی به من بگوید: «تو انقلاب کردی و اشتباه کردی!» من می‌گویم: «باشد... من انقلاب کردم؛ اما من بدهکار انقلاب هستم. من پای انقلابم ایستاده‌ام.» (گریه می‌کند و گفت‌وگوی‌مان به پایان می‌رسد.)

***

دوباره برای آخرین ‌بار به بازدید حمام می‌روم. صدای آب و سردیِ فضا می‌ترساندم. صدای هیاهوها دوباره بلند می‌شود.

خون‌های همراه آب، به چشمم می‌آید. هراسان می‌دوم. برای پذیرایی از مدعوین چای و نسکافه روی میز چیده‌اند. هیچ چیزی از گلویم پایین نمی‌رود. به ایستگاه امام خمینی برمی‌گردم.

CAPTCHA Image