سیدناصر هاشمی
از بیرون صدای شعار و تیراندازی میآمد: «شاه، سگ زنجیری آمریکا...»
ـ مرگ بر شاه...
من داشتم به صدای شعارها گوش میدادم که ناگهان صدای فریاد پدربزرگ آمد. رفتم نگاهی به حیاط انداختم. پدربزرگ داشت با لگد به درِ دستشویی میکوبید و مرا صدا میزد. داد زدم: «بابابزرگ من اینجام!»
نگاهم کرد و حرفی نزد. دوباره شروع کرد به کوبیدن درِ دستشویی: «محرّم... محرّم بیا بیرون زود باش ... زود.»
گفتم: «محرّم هم رفته نون بگیره.» پدربزرگ با عصبانیت گفت: «حالا توی این شلوغی و هیر و ویر، یاد نون خوردن افتادید؟»
بعد اسم را عوض کرد: «مُصطفی... زود باش! مصطفی اوضاع بیریخته.»
میخواستم بگویم مصطفی رفته راهپیمایی؛ اما ترسیدم پدربزرگ عصبانی شود. گفتم: «بابابزرگ، مصطفی هم رفته مدرسه، تمرین تئاتر.»
پدربزرگ همینطور که تکان تکان میخورد گفت: «پس کی توی این دستشویی خراب شده است؟ مامانتون کجاست؟»
ـ رفته روضه.
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای گوشخراش زنگ در بلند شد. بدو رفتم و در را باز کردم. دوتا مأمور پشت در بودند. یکی سیبیلو و چاق و دومی بدون ریش و سبیل و لاغر. ترسیدم. مأمور یعنی دردسر. مأمور چاق با صدای کلفتی گفت: «بزرگترت کجاست پسر؟»
قبل از اینکه من جواب بدهم پدربزرگ فریادزنان پشت سرم ظاهر شد: «کیه اینجوری زنگ میزنه؟»
ولی وقتی مأمورها را دید رنگش پرید و مهربان شد: «سلام. خسته نباشید. امری داشتید؟»
ـ سلام پدرجان! بزرگتر این پسر شمایید؟
- بله... البته، من پدربزرگشون هستم پدرشون کارگره، هیچوقت خونه نیست. تربیت اینها با منه. هر امری باشه در خدمتم.
مأمور چاق، دستی به سبیلهایش کشید و همانطور که هی سرک میکشید و داخل خانه را نگاه میکرد، گفت: «چندتا سؤال میپرسم. میخوام مثل بچهی آدم درست جواب بدی، اگه زیر سیبیلی رد کنی با قانون طرفی.»
و باطومش را تکان داد.
- من غلط بکنم. حرف، حرف شماست. این چوبدستیهاتون جنسش از چیه؟
- اینا به تو ربطی نداره، این اطراف خرابکار ندیدی؟
- خرابکار؟ خرابکار یعنی چی؟
- از همین جوونهای نادون که اعلامیه پخش میکنن.
پدربزرگ ابروهایش را کشید توی هم و با عصبانیت گفت: «خرابکار غلط میکنه بیاد اینجا. خودم پاشو قلم میکنم.»
تنها حرف راستی که پدربزرگ توی عمرش زده بود همین یک جمله بود. توی محله همه بهش میگفتند: «راپورتچی.» مطمئن بودم که اگر از ما هم اعلامیه میگرفت یک راست میرفت کلانتری محل و تحویلمان میداد.
مأمور لاغر هم سرکی کشید داخل خانه و گفت: «یعنی ما اگه بخواییم بیاییم خونهتون رو بگردیم اشکالی نداره؟ کسی رو قایم نکردید؟ اعلامیه ندارید؟»
پدربزرگ با دست راستش محکم کوبید روی دست چپش و گفت: «دست شما درد نکنه. من تمام عمرم رو در خدمت اعلیحضرت بودم، صبر کنید الآن بهتون ثابت میکنم.»
پدربزرگ کمی فکر کرد و بعد داد زد: «حجت هوی... حجت بیا اینجا کارت دارم.»
حجت، داداش کوچکم کلهاش را از پنجره آورد بیرون: «چیه بابابزرگ؟»
ـ بیا دم در کارت دارم! فقط سریع.
حجت از همان پنجره پرید پایین، پابرهنه و با زیرپوش و پیژامهی پاره آمد پیش ما: «سلام.»
هیچکس جوابش را نداد. جلوی مأمورها از دیدن تیپ و قیافه حجت خجالت کشیدم. پدربزرگ دستش را گرفت و آورد کنار من. ناگهان محرم هم با یک بغل نان از راه رسید: «سلام، چه خبر شده؟ بابابزرگ رو میخوان دستگیر کنن؟»
پدربزرگ گوش محرم را گرفت و گفت: «کم حرف مفت بزن بچه، بیا اینجا وایستا.»
سه نفرمان را به خط کرد و گفت: «اینها نوههای من هستند به درد همه کاری میخورند الّا اعلامیه پخش کردن، البته اگر خطایی ازشان سر بزند خودم پدرشان را درمیآورم، اصلاً چرا من؟ همین الآن سهتایشان را ببرید نظمیه و آنقدر کتک بزنید که به کارهای نکرده هم اعتراف کنند... ببریدشان دیگر...»
مأمورها با تعجب داشتند پدربزرگ را نگاه میکردند. گاهی هم طوری ما را نگاه میکردند که انگار ما بچهیتیم هستیم. پدربزرگ هم به راحتی داشت ما را تحویل میداد؛ البته برای ما تعجب نداشت. بارها چقلیِ ما را پیش بابا و مامان کرده بود. حتی یکبار هم رفته بود مدرسهی مصطفی و حسابی زیرآبش را زده بود.
نگاهم به دستبند مأمورها افتاد. ترسیدم. نکند ما را ببرند و بیندازند زندان. یعنی پدربزرگ تا این حد نامرد است؟ نکند قرار است از مأمورها پول بگیرد. اگر پای پول وسط باشد که هر کاری میکند. در همین فکرها بودم که ناگهان حجت زد زیر گریه: «من نمیخوام برم زندان... من که شیشهی خونهی اکبرآقا را نشکوندم، قاسم شکوند. توپ همسایه را هم بابابزرگ پاره کرد.»
پدربزرگ زد پس کلهی حجت و گفت: «لال شو بیادب!» و بعد رو کرد به مأمورها و گفت: «خواهش میکنم این سهتا رو زودتر از اینجا ببرید.»
مأمورها نگاهی به هم انداختند و دستی به دستبندشان کشیدند. محرم هم که در حال نان خوردن بود ناگهان زد زیر گریه. دهانش را آنقدر باز کرده بود که تمام محتویات دهانش پیدا بود. نان جویده شده به همراه آب دهان. حالم داشت بد میشد. محرم با همان حال شروع کرد به حرف زدن: «من که کاری نکردم. همش تقصیر قاسمه. هی میگه بیا زنگ خونهها رو بزنیم و فرار کنیم.»
ای دل غافل راست میگویند که باید در سختیها مردم را شناخت. نامردها چه آسان داشتند مرا میفروختند. پدربزرگ چهرهاش را در هم کشید و گفت: «اَه... اَه... حالم بد شد. ببند اون دهن گندهات رو.»
مأمور چاق، دستی به سبیلش کشید و گفت: «نخیر ما اینجا چیزی کاسب نیستیم. خدا به شما هم عقل درست و حسابی عطا کند.» و خودش دستش را بلند کرد و گفت: «الهی آمین!»
مأمورها راه افتادند. چند قدمی دور نشده بودند که پدربزرگ داد زد: «جاوید باد شاهنشاه!» ناگهان مأمور لاغر برگشت. پدربزرگ هول شد و گفت: «غلط کردم.»
مأمور لاغر از همانجا داد زد: «فقط اگر خرابکاری، اعلامیه پخش کنی، شعارنویسی دیدید به ما یا هر مأموری خبر بدید.»
- چشم چشم! حتماً. کارشان ساخته است. من و شما پدرشان را در میآوریم. خدا نگهدار.
مأمورها دور شده بودند و دیگر صدای پدربزرگ را نمیشنیدند. سهتایی با عصبانیت پدربزرگ را نگاه میکردیم. پدربزرگ وقتی نگاههای ما را دید گفت: «چیه؟ بیایید منو بخورید! اگه کوتاه میاومدم و التماس میکردم حتماً شما رو میبردند. اونوقت جواب پدر و مادرتون رو کی میداد؟»
گفتم: «دستشوییتون نریزه.»
پدربزرگ انگار چیزی یادش آمده باشد بدو رفت طرفت دستشویی: «پس کی تو این دستشوییه. کسی بیرون نیومد؟»
دوباره لگد زد به در، ولی باز نشد. دوید طرف کوچه: «حتماً این در دوباره خود به خود قفل شده، من برم از محمدآقا پیچگوشتی بگیرم و بیام.»
پدربزرگ رفت و ما هم رفتیم تو. محرم هنوز داشت زیر لب فحش میداد. تکهای نان کَندم و گذاشتم دهانم. صدای درِ دستشویی آمد. انگار پدربزرگ در را باز کرده بود. از پنجره نگاهی انداختم. در دستشویی باز شد و چند لحظه بعد خیلی آهسته کلهی غریبهای آمد بیرون. یاابوالفضل! ترس برم داشت. این دیگر کی بود. توی دستشویی چهکار میکرد. اصلاً کی رفته بود اونجا؟
غریبه کمی دور و اطراف را نگاه کرد. دید که خبری نیست، خیلی آهسته آمد بیرون. جوانکی بود. چند سالی از من بزرگتر. دستش را گذاشته بود روی بینیاش. چندتا نفس عمیق کشید و نوک پا رفت طرف در. بیاختیار داد زدم: «دزد... آی ی ی دزد... کمک!»
جوان نگاهی به من انداخت. از ترس نزدیک بود جایم را خیس کنم. ناگهان پدربزرگ در چارچوب در ظاهر شد و خیز برداشت طرف جوان.
***
پسر جوان هی ناله میکرد و التماس میکرد: «به خدا من دزد نیستم. اشتباه گرفتید.»
پدربزرگ که با چوب خیلی جدی ایستاده بود بالای سر جوان، گفت: «اگر دزد نیستی پس توی دستشویی چهکار میکردی؟»
ـ آخه شماها عقلتون کجا رفته. کدوم دزد ابلهی میره توی دستشویی؟ اونم توی دستشویی شما. مگه چی میخورید؟ داشتم از هوش میرفتم پدربیامرزا.
ـ حتماً رفته بودی طلاها رو قایم کنی؟
ـ آخه شماها به قیافهتون میخوره که طلا داشته باشید؟
چهار نفری نگاهی به هم انداختیم. راست میگفت. ما اصلاً طلا نداشتیم. یعنی خداییش هیچ چیز ارزشمندی برای دزدی نداشتیم. پدربزرگ خیلی عصبانی یقهی جوان را گرفت و گفت: «اگر نگویی اونجا چهکار میکردی با همین چوبدستی حالت را جا میآورم.»
جوان وقتی عصبانیت و جدیت پدربزرگ را دید ترسید. خیلی آرام و لرزان گفت: «اگر راستش را بگویم قول میدهید که ولم کنید؟»
ـ آره قول میدیم. فقط سریع بگو.
ـ اعلامیه پخش میکردم. مأمورا فهمیدن، از بالای دیوار پریدم توی خونهی شما.
چشمهای پدربزرگ داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب گفت: «پس تو یه خرابکاری! درسته؟ بچهها مراقبش باشید تا من برم یه مأمور خبر کنم.»
ـ شما قول دادید. مگه مسلمون نیستید؟
پدربزرگ رفت و وسط راه برگشت: «نه نه... ممکن است سر شما را گول بمالد و فرار کند. شما مراقبش باشید تا من از محمدآقا گاریاش را قرض بگیرم و بندازمش توی گاری و ببرمش نظمیه... آره این فکر خوبیه.»
جوان بیچاره هم داشت التماس میکرد: «پدرجان خواهش میکنم! شما قول دادی. پس مرام و معرفت چی میشه...»
پدربزرگ بدون توجه به حرفهای جوان رفت. جوان نگاهی به ما انداخت: «بچهها شما که مثل پدربزرگتون نیستید. اگه میشه دست و پای منو باز کنید تا برم. تو رو خدا!»
ولی ما هیچ حرفی نمیزدیم و همینطور بر و بر نگاهش میکردیم. جوان وقتی دید از ما بخاری بلند نمیشود، گفت: «یعنی پدربزرگتون حق داشت که میخواست شما رو تحویل بده. ترسوهای بدبخت.»
محرم که تا آن موقع ساکت بود، گفت: «قاسم من اینو میشناسم. یه بار با مصطفی دیدمش.»
جوان با تعجب و هیجان گفت: «کدوم مصطفی؟ کدوم؟ کدوم؟»
ـ مصطفی داداشم. مصطفی احمدی.
جوان خوشحال شد و با خنده گفت: «شما داداش مصطفی هستید؟ پس چرا اینقدر بیعرضهاید؟ مصطفی که خیلی نترس و زرنگه؟ کلی با هم اعلامیه پخش کردیم. حالا که فامیل شدیم دست منو باز کنید که الآن پدربزرگتون میاد و اوضاع خراب...»
قبل از اینکه حرفش تمام شود، پدربزرگ در چارچوب در ظاهر شد: «آفرین بچهها! خیلی نگران بودم که مبادا آزادش کنید، ولی ثابت کردید که نوهی خود مناید.»
ـ بابابزرگ نمیشه ولش کنید بره؟ چیزی که برنداشته؟ تازه رفیق مصطفی هم هست.
پدربزرگ خندید و گفت: «گول حرفاشو نخورید. دروغ میگه. تازه قصد دارم یه روزی مصطفی رو هم تحویل بدم.»
ـ نه دروغ نمیگم. مصطفی کلاس هشتمه، مدرسهی پارس هم میره.
پدربزرگ رفت از اتاق یک روسری آورد و بست به دهان جوان بدبخت و گفت: «خوب شد. حالا دیگه نمیتونی هی ور ور کنی و کسی رو گول بزنی. بچهها کمک کنید ببریمش توی حیاط.»
جوان بیچاره خیلی تقلا میکرد، ولی نمیتوانست خودش را از چنگال ما نجات دهد. رسیدیم نزدیک گاری. پدربزرگ یک کیسهی بزرگ از روی گاری برداشت و جوان بیچاره را کرد توی کیسه.
دلم برای جوانک سوخت. دست بد آدمی افتاده بود. با زور چهار نفری جوانک را گذاشتیم روی گاری. سنگین بود. همه نفس نفس میزدیم. پدربزرگ نگاهی به لباسش انداخت و گفت: «مراقبش باشید من بروم دستشویی و بعد پیراهنم را عوض کنم و ببرمش نظمیه. خوب نیست با این سر و وضع برم.»
تا پدربزرگ رفت دستشویی چشمکی به بچهها زدم. سریع جوان را از توی کیسه درآوردیم، فراریاش دادیم و چندتا آجر لای پتو گذاشتیم و پتو را کردیم توی کیسه. درست مثل یک انسان خوابیده. کارمان به دقیقه نکشید. پدربزرگ که آمد گاری را تحویلش دادیم و رفتیم پی کارمان.
پدربزرگ راه افتاد طرف کلانتری یا به قول خودش نظمیه.
***
ساعت از ده شب هم گذشته بود، ولی هنوز پدربزرگ نیامده بود. دلم شور میزد. محرم هم چپ میرفت و راست میآمد میگفت تقصیر تو بود. بابا نگران بود. هی میرفت توی کوچه و میآمد تو. جریان را برایش تعریف کرده بودیم. حرفی نزده بود. مامان هم نگران بود. هی میرفت لب پنجره و از بابا میپرسید: «نیامد؟»
ناگهان از توی کوچه صدای گاری آمد. همه دویدیم توی حیاط. پدربزرگ بود. وقتی دیدمش نفس راحتی کشیدم. ناراحت بود. بابا دوید و گاری را ازش گرفت: «کجایی شما؟ دلمان هزار راه رفت.»
پدربزرگ حرفی نزد. فقط ما سه نفر را نگاه کرد و بدون هیچ حرفی و هیچ کاری رفت خوابید.
دلم برایش سوخت. بعدها فهمیدیم به خاطر اینکه مأمورها را دست انداخته بود چند ساعت بازداشتش کرده بودند. پدربزرگ تا چند روز عصبانی بود؛ و اگر حرفی میزدیم میپرید بهمان. مصطفی، ولی خوشحال بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله