با سواد و بی سواد

10.22081/hk.2019.67036

یوسف قوجُق

یکی بود، یکی نبود. غیر از خداوند بزرگ، کسی نبود. در روزگار خیلی قدیم، پشت کوه‌های بلند، در روستایی دور از این‌جا، مرد چوپانی زندگی می‌کرد که خیلی ساده بود. مرد چوپان، تنبل نبود. اهل کار و تلاش بود. او هر روز گوسفندهای اهالی روستا را به دشت می‌برد و می‌چراند. هر بار هم که با گله به روستا برمی‌گشت، پُشته‌ای بزرگ از علوفه را بار الاغش می‌کرد و می‌آورد. زمستان که می‌شد، بی‌کار نمی‌نشست. به کوه و دشت می‌رفت و چوب‌های خشک می‌آورد و به اهالی روستا می‌داد.

سال‌ها گذشت و مرد چوپان صاحب پسری شد. در این مدت پنجاه سکّه پس‌انداز کرده بود. او به فکر آینده‌ی تنها پسرش بود. دوست داشت سال‌ها بعد، پسرش را به مکتب‌خانه بفرستد و پنجاه سکّه را خرج سوادآموزی او بکند. چوپان برای مشورت، به نزد دوستش رفت. گفت: «این پنجاه سکّه اگر مقابل چشمانم باشد، شاید آن‌را خرج کنم و نتوانم پسرم را به مکتب بفرستم. به نظرت چه بکنم؟»

دوستش که می‌دانست مرد چوپان آدم ساده‌ای است، فکری کرد و گفت: «بهترین راه، این است که سکّه‌ها را دفن کنیم.»

مرد چوپان پذیرفت و به این ترتیب، سکّه‌ها را در جایی بیرون از روستا دفن کردند.

یک روز، مرد چوپان وقتی داشت گله را به روستا می‌آورد، به محلی رسید که سکّه‌ها را دفن کرده بودند. به روزهای آینده فکر کرد. روزی را جلوی چشمانش مجسم کرد که سکّه‌ها را به مُلای مکتب می‌داد و از او می‌خواست به پسرش. خواندن و نوشتن بیاموزد. دلش خواست نگاهی دوباره به سکّه‌هایش بیندازد. رفت و محل دفن سکّه‌ها را گشت؛ اما اثری از سکّه‌ها نبود. با ناراحتی نشست و فکر کرد؛ اما به نتیجه‌ای نرسید. وقتی گله را به روستا رساند، با خودش گفت: «ملای روستا چون سواد دارد، حتماً آدم فهمیده و دانایی هست. بهتر است بروم و ماجرا را برایش تعریف کنم، بلکه راهنمایی‌ام کند.»

ملا وقتی ماجرا را شنید، گفت: «نگران نباش مرد چوپان! چون آن سکّه‌ها را با تلاش و زحمت فراوان به دست آورده‌ای و تصمیم گرفته بودی در کار خوبی خرج کنی، مطمئن باش از دستش نخواهی داد.»

بعد هم راهنمایی‌اش کرد که چه بکند.

همان شب مرد چوپان، به نزد دوستش رفت و گفت: «در این مدت، از هیزمی که می‌فروختم، پنجاه سکّه‌ی دیگر به دست آورده‌ام. این را چه بکنم؟»

دوستش فکری کرد و گفت: «بهترین کار همان است که قبلاً انجام دادیم. الآن که پاسی از شب است و هر دو خسته‌ایم. فردا شب، بیا تا با هم برویم و سکّه‌ها را در همان جایی بگذاریم که سکه‌های قبلی را گذاشته‌ایم.»

مرد چوپان آن شب خوابید. صبح روز بعد، وقتی داشت گله را به دشت می‌برد، به حرفی که ملا گفته بود، عمل کرد و سری به محل دفن سکّه‌ها زد و با کمال تعجب، پنجاه سکّه‌اش را پیدا کرد.

مرد چوپان فهمید که بهتر است گوش به حرف کسی بدهد که باسواد است.

CAPTCHA Image