روزهای جنگ و باران

10.22081/hk.2019.67034

روزهای جنگ و باران


جشن پتو

بعضی وقت‌ها هنگام شب بچه‌ها داخل چادر دور هم جمع می‌شدند و با هم شوخی می‌کردند. یکی از شوخی‌های بچه‌ها جشن پتو بود. یکی را از بین هم انتخاب می‌کردند، چندتا پتو روی سر و بدن فرد انتخابی می‌انداختند و با مشت و لگد به جانش می‌افتادند. یک شب حیدر به بچه‌ها گفت این بار یکی غیر از خودمان را بیاریم داخل چادر و برایش جشن پتو بگیریم. همگی قبول کردند. حیدر رفت بیرون چادر و چند دقیقه‌ی بعد با یک نفر دیگر وارد چادر شد. به اتفاق هم آمدند کنار بقیه نشستند. بنده‌ی خدا نمی‌دانست که بچه‌ها برایش چه خوابی دیده‌اند. هنوز سرجایش ننشسته بود که یک مرتبه بچه‌ها چندتا پتو ریختند روی سر و بدنش و شروع به زدن مشت و لگد کردند. حیدر دستش را برد زیر پتو و پای آن بدبخت را گرفت و شروع به کشیدن پایش کرد که یک مرتبه حیدر عقب عقب رفت و محکم خورد زمین. وقتی از جایش بلند شد گفت: «فکر کنم پایش را از جا کندم.» همگی هاج و واج مانده بودیم که آن رزمنده‌ی بدبخت از زیر پتو بیرون آمد و گفت: «نترسید بابا من یکی از پاهایم را عراقی‌ها از جا کنده‌اند و از آن موقع مجبورم با پای مصنوعی حرکت کنم.»

نوشته‌ی حمیدرضا کنی‌قمی

کمپوت

بچه‌های تدارکات آمدند شروع کردن به پخش کمپوت‌های میوه که مردم از شهرهای مختلف برای رزمنده‌ها فرستاده بودند. یکی کمپوت گیلاس گیرش می‌آمد، آن یکی کمپوت سیب و... علی از بچه‌های بسیار بامزه و شوخ‌طبع بود و این شوخ‌طبع بودن علی کلی به بچه‌ها نیرو و انرژی می‌داد. علی مشغول باز کردن درِ کمپوت بود که یک مرتبه مثل فنر از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت: «خدایا آخه من چه‌قدر بدبخت هستم!» یکی از بچه‌ها گفت: «مگه چی شده؟» علی گفت: «یکی نیست به این مردم خوب کشورمان بگوید وقتی کمپوت می‌فرستید جبهه پوست دور قوطی آن را پاره نکنید آخه این دفعه‌ی چهارم است که قسمت من بدبخت و بیچاره رب گوجه شده حالا شما به من بگوید واقعاً بدبخت نیستم؟»

نوشته‌ی حمیدرضا کنی‌قمی

 

CAPTCHA Image