سوپ‌

10.22081/hk.2018.66798

سوپ‌


سوپ‌

سارا غلامی- 11ساله - اهواز

به ساحل نگاه کردم. هنوز یک قاشق از سوپش را نخورده بود. پشت سر هم با قاشق به بشقاب می‌کوبید. یک چشم غره‌ی حسابی به او رفتم و گفتم: «دارم عصبانی می‌شم ها!» جواب داد: «از هر چی سوپ تو دنیاست بدم می‌یاد.» مامان آمد و گفت: «غذاتونو که خوردید ظرفا رو بذارید توی سینک، من می‌رم استراحت کنم.»

 تا مامان رفت، گفتم: «ساحل دنبال من بیا و بشقابتم بیار.»

درِ سطل زباله را باز و سوپ داخل بشقاب‌ها را توی آن سرازیر کردم. دلم خنک شد. هر دوتا خندیدیم. گفتم: «حالا بیا بریم بازی.» یک ساعتی شد که بازی می‌کردیم. بوی هویج پخته همه‌جا را پر کرد. به آشپزخانه رفتم. پرسیدم: «مامان‌جون چی درست می‌کنی؟ دوباره سوپ؟»

ملاقه را کنار گاز گذاشت و گفت: «بله. چون دیدم شما سوپ‌تون رو کامل خوردید فهمیدم خیلی دوست دارید. سارا، عزیزم پوست هویج‌ها رو از روی میز بردار و بریز توی سطل آشغال.»

تا در سطل را باز کردم با خودم فکر کردم شاید مامان سوپ‌ها را توی سطل دیده است.

مامان درِ سطل را بست: «ساراخانم شما مگر سرما نخورده بودید! در ضمن خیلی‌ها به همین سوپ و هویج محتاجن. باباتون این همه زحمت می‌کشه تا پول بیاره من مواد غذایی بخرم اون‌وقت شما اونو می‌ریزید توی سطل زباله.»

سرم را پایین انداختم.

مامان بشقاب‌های سوپ و قرص‌ها را آورد. من و ساحل به این فکر کردیم که چه کسی سوپ را اختراع کرد!

خاله به جای مامان

داشتم از خوش‌حالی می‌مُردم. ساعت ده جلسه‌ی اولیا و مربیان شروع می‌شد. خوش‌حال بودم؛ چون مامان و بابا قرار نبود بیایند. خاله آمد. حالا فقط خاله از نمره‌ها و وضع بد درس‌هایم و شلوغ‌کاری‌های من خبردار می‌شد. از توی حیاط آمد. درِ کلاس‌مان را زد. تا خانم در را باز کرد، با خاله داد زدند و هم‌دیگر را بغل کردند. بچه‌ها گفتند: «سارا چی شد؟ مامانت خُل شده؟»

داشتم عصبی می‌شدم. این کلمه‌ها از دهنم بیرون پرید: «خاله چه‌کار می‌کنی؟ چرا معلم‌مون رو بغل کردی؟» خاله گفت: «سارا، تو، من رو به صمیمی‌ترین دوست دوران نوجوانی‌ام رسوندی.»

بچه‌ها نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. مادرها و پدرها زیر لب چیزی می‌گفتند. از خجالت آب شدم. بعد از جلسه خاله به خانه رفت و معلمم من را صدا زد و گفت: «به به! خانم غلامی دروغ‌گو شدید. به جای مامانت خاله‌ات رو آوردی! به مامانت زنگ می‌زنم. باید خودش فردا به مدرسه بیاد.» اگر دیروز به مامان گفته بودم بیاید جلسه چه خوب می‌شد. حالا از این دروغِ من خانم معلم‌مان، خاله، بچه‌ها، مامان و بابای آن‌ها از همه بدتر بابا و مامان خودم هم خبردار شدند. من که نمی‌دونم، ولی اگر بدونم چه کسی جلسه‌ی اولیا و مربیان رو اختراع کرد حسابشو می‌رسم.

یادداشت

دوست خوبم، ساراجان، سلام!

نثر روان بود. نوشته‌ات صمیمیت یک نوجوان را خوب نشان داد. صمیمیتی که در لابه‌لای آن جنب‌وجوش، نشاط و شیطنت‌های نوجوانی را داشت. این از نگاه نوشته‌ات خوب بود. متناسب با سنت نوشتی و چیزهایی نوشتی که در زمان حالا یک نوجوان وجود دارد و اتفاق می‌افتد.

این حال‌اندیشی چیزی است که اگر نوجوان خوب به آن دقت کند، می‌تواند از دلِ آن داستان‌های خوب به وجود بیاورد.

نکته‌ی قابل توجه‌ای که در نوشته‌ی شما بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌خورد، این است که نوشته به سمت خاطره رفته است. من به عنوان خواننده نمی‌دانم خاطره می‌خوانم یا داستان؟ چیزی که در خاطره مهم است همان پای‌بندی به واقعیت و اتفاق است، که در نوشته‌ی شما بود.

خوب است که نویسنده با آوردن نشانه‌هایی داستان بودن متنش را نشان بدهد. با آوردن عناصر داستان به راحتی می‌توان مرز خاطره از داستان را مشخص کرد.

در نوشته‌ی شما عناصری چون شخصیت‌پردازی، توصیف مکان و زمان در حد یک داستان کوتاه وجود نداشت. فقط اصل ماجرا بیان شده بود، بدون ذره‌ای جزء‌پردازی.

باز هم بنویس و برای دوستت آسمانه بفرست.

CAPTCHA Image