وقتی مادربزرگی کج‌کجی نگاه می‌کند

10.22081/hk.2018.66797

وقتی مادربزرگی کج‌کجی نگاه می‌کند


محمدرضا یوسفی

مادربزرگ گریه می‌کرد. من و عروسکم قاه‌قاه خندیدیم. گفتم: «مادربزرگ چرا گریه می‌کنی؟» او اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «مادرم را می‌خواهم.»

عروسکم گفت: «وای خدایا، مادربزرگ هم مادر دارد! کی مادرش است؟»

به عروسک گفتم: «خب هر مادربزرگی یک مادر دارد.»

عروسک به مادربزرگ گفت: «من که، نه مادر دارم و نه مادربزرگ چه کنم؟»

با او دعوا کردم و گفتم: «پس من چی، کی هستم؟ مادرت نیستم؟»

عروسک چشمش تابه‌تا شد. فهمیدم دلش برای من، یا مادربزرگ سوخت و به من گفت: «تو که مادر من هستی، نمی‌توانی مادرِ مادربزرگ هم باشی؟»

حرف قشنگی زد، ولی مادربزرگ خیلی‌خیلی بزرگ بود و من خیلی‌خیلی کوچک بودم؛ نمی‌توانستم مادر او باشم. گفتم: «مادربزرگ، مادرت چند سال داشت؟ قدّش چه‌قدر بود؟ خوشگل بود؟»

مادربزرگ اشکش را پاک کرد، به من زُل‌زُل نگاه کرد و گفت: «مادرم مثل تو بود. قدّش از تو بزرگ‌تر بود. مثل تو قشنگ بود. مگر عکسش را روی دیوار نمی‌بینی؟»

او همان‌طور گریه می‌کرد. وای خدایا، انگار باران می‌بارید! به عروسک گفتم: «باید یک کاری کرد؛ وگرنه مادربزرگ تا شب گریه می‌کند.»

عروسک گفت: «آن عکس روی دیوار مگر مادرِ مادربزرگ نیست؟»

گفتم: «چرا!»

من و عروسک از جلو جلوتر رفتیم. به عکس مادرِ مادربزرگ زُل زدیم. عروسک به او گفت: «مادربزرگ! چرا وقتی مادربزرگ گریه می‌کند و تو را می‌خواهد به او جواب نمی‌دهی؟»

منم گفتم: «آره مادرِ مادربزرگ، تو هم مثل مادربزرگ به او بگو، چی می‌گویی خوشگلم؟ چی می‌خواهی دلبرم؟ چرا گریه می‌کنی عسلم؟»

مادرِ مادربزرگ اخم کرد و گفت: «نه، باید به او گفت، چی می‌گویی بچه‌ی نادان!»

من و عروسک جا خوردیم، آن‌جور که با کفش تَق‌تَقی توی سر آدم بزنند و موی عروسک را یکی بکشد و اشک او را دربیاورد.

مادرِ مادربزرگ راه افتاد. رفت توی حیاط، بعد رفت توی کوچه، بعد گفت: «وای چه پارک قشنگی این‌جا ساخته‌اند!»

روی نیمکتی نشست. من و عروسک هم این‌ور و آن‌ورش نشستیم و گفت: «نمی‌خواستم حرف‌هایم را مریم نق‌نقو بشنود.»

اسم مادربزرگ مریم بود، مریم‌خانم. مادرِ مادربزرگ گفت: «آخه مریم نِق‌نِقوی نادان، پایش را کرده توی یک کفش و می‌خواهد بیاید پیش من. آن‌وقت تو تنها می‌شوی، عروسک تنها می‌شود، مادرت تنها می‌شود، بابایت تنها می‌شود، همه تنها می‌شوند.»

وای که چه حرفی مادرِ مادربزرگ زد! پریدم او را چِلِپ‌ و چُلُوپ ماچ کردم. بدوبدو با عروسک به خانه رفتم. مادربزرگ، با اشک‌هایش گل‌های قالی را آب داده بود. من و عروسک بدوبدو به اتاق گوشه‌ای رفتیم. من یک روسری مثل مادربزرگ به سرم کردم. با پودر مامانی جلو موهام را سفید کردم. از پودر به صورتم زدم. چادر مادربزرگ را برداشتم. عصای او را به دستم گرفتم. مثل پیرزن‌ها از اتاق بیرون آمدم. یک‌دفعه گریه‌ی مادربزرگ قطع شد. چهارچشمی به من زُل زد و گفت: «وای مادربزرگِ کوچولوی من!»

مثل پیرزن‌ها گفتم: «چرا گریه می‌کنی مریم نق‌نقو؟»

مادربزرگ جا خورد. مثل این‌که زمین‌لرزه شود، بلند شد. رفت، عکس مادرش را از روی دیوار برداشت. به اتاق من رفت. عکس مادرش را روی میز گذاشت. عکس مرا برداشت و آمد و آن را روی دیوار گذاشت و گفت: «تا همیشه به یاد تو باشم. آخه تو شبیه مادرم هستی. به سر و رو و خوشگلی او.»

عکس مادرِ مادربزرگ، کجکی روی میز بود. او را می‌دیدم که همان‌طور کجکی به من لبخند می‌زد و تازه فهمیدم راستی‌راستی چه‌قدر شبیه او هستم. مادربزرگ دیگر گریه نمی‌کرد.

CAPTCHA Image