پنجره‌های کاملاً اتفاقی

10.22081/hk.2018.66793

پنجره‌های کاملاً اتفاقی


پنجره‌های کاملاً اتفاقی

مژگان بابامرندی

تلفن زنگ می‌زند. از خواب می‌پرم. هر که باشد مهم نیست. اگر پیغام بگذارد، با او تماس می‌گیرم. حال بلند شدن ندارم. یادم می‌افتد که هنوز روزهای اول عیدیم. هنوز خیلی مانده است که تعطیلی تمام شود.

غلت می‌زنم سمت پنجره. نیم‌رخ پریسای توی بیل‌بورد تمام پنجره‌ی اتاقم را پر کرده است. می‌دانم که نصب بیل‌بورد او دم پنجره‌ی اتاق من کاملاً اتفاقی بوده است. الآن پنجره‌ای دارم کاملاً اتفاقی. فقط کمی از آسمان از گوشه‌اش پیداست. نصف خنده‌اش را می‌بینم. انگار که در هوای بارانی، آفتابی لب پنجره‌ی اتاقم نشسته است. خال گوشه‌ی لبش را هم می‌بینم. مطمئناً نیم‌رخ راستش است. درست مثل من. روی خالم دست می‌کشم. خیلی آرام، جوری که او نشنود، خودم هم نشنوم، می‌گویم: «هیچ می‌دانی که من هم هستم؟ و اصلاً هم بودنم کاملاً اتفاقی نیست!»

تلفن باز هم زنگ می‌زند؛ اما من منتظر تکرار کلاه قرمزی‌ام. دیشب نتوانستم آن را ببینم. دیشب باران تندی آمد. آن قدر تند که من فهمیدم خیلی تنهایم. بابا زنگ زد. گفت: «نترسی!»

گفتم: «نه!» اما ترسیده بودم.

برق‌ها رفته بود. من تنها، وسط هال، جلوی تلویزیون نشسته بودم. منتظر آمدن برق بودم. فقط هم به هیکل بزرگ و ترس‌ناک فریزر نگاه می‌کردم. می‌خواستم ببینم برق کِی شماره‌‌هایش را روشن می‌کند. این‌جا بود که فهمیدم نمی‌شود فهمید برق کی می‌آید. برق چیزی است که کاملاً اتفاقی می‌آید. مثل بعضی مادرها که کاملاً اتفاقی توی بعضی از زندگی‌ها می‌آیند. کاملاً اتفاقی بچه می‌زایند و کاملاً اتفاقی از آن زندگی اتفاقی بیرون می‌روند.

یادم می‌افتد که امروز صبح تلویزیون تکرار دیشب کلاه قرمزی را پخش می‌کند.

تلفن هنوز زنگ می‌زند. می‌ترسم سمیرا باشد و یک عالم حرف بزند. یا کسی باشد که بخواهد بیاید خانه‌‌ی‌مان. دلم می‌خواهد با کلاه قرمزی تنها باشم. شاید اگر پریسا هم جای من بود همین جوری می‌خواست.

تلفن می‌رود روی پیغام‌گیر. صدای سمیرا تمام خانه را پر می‌کند: «شبکه‌ی چهار همان فیلمی را می‌دهد که هنرپیشه‌اش خیلی شبیه توست. همان که بیل‌بوردش را توی خیابان مدرسه‌‌ی‌مان زده‌اند. فکر کنم فقط یکی - دو سال از ما کوچک‌تر است؛ البته اگر گریم نباشد...»

گوشی‌ام روی پاتختی است. تلگرام را باز می‌کنم. می‌روم توی صفحه‌ی سمیرا. تایپ می‌کنم: برای دو دسته از آدم‌ها باید متأسف بود؛ یکی آن‌هایی که شبکه‌ی چهار را نگاه می‌کنند و دیگری آن‌هایی که با کت و شلوار کفش کتانی می‌پوشند، و برایش ارسال می‌کنم.

یکهو یادم می‌افتد که تلفن را جواب نداده‌ام؛ یعنی خانه نیستم. فکر می‌کنم خب می‌توانم ادعا کنم کاملاً اتفاقی این پیام را برایش فرستاده‌ام. بعد فکر می‌کنم تکنولوژی چه چیز خوبی است. می‌توانی هم حرفت را بزنی و هم پنهان باشی.

هنوز سمیرا حرف می‌زند. او نمی‌داند که  پریسا فقط دو سال از ما کوچک‌تر است. حدس می‌زند که او باید به ما سلام کند.

- ... توی این فیلم مادرش هم بازی می‌کند. شباهت شما سه نفر عجیب است... انگار هر سه نفرتان مادر و دختر و خواهرید...

او نمی‌داند که من تا به حال به صورت رؤیا نگاه نکرده‌ام؛ حتی توی عکس‌های قدیمی بابا.

دلم برای هیچ‌کس تنگ نیست. برایم مهم نیست که وقتی پا به سن گذاشتم چه شکلی می‌شوم. چاق می‌شوم یا لاغر؟ وقتی ازدواج کنم چه تغییراتی می‌کنم؟ وقتی بچه‌دار شوم چه شکلی می‌شوم؟ اصلاً مهم نیست که وقتی دکتر از من می‌پرسد مامانت هم فلان بیماری را دارد بگویم نه، خدا نکند آقای دکتر. این حرف هم که بیش‌تر مادرها شناسنامه‌ی بصری دخترهای‌شان هستند هم مهم نیست.

نمی‌گویم: «می‌خواهم کلاه قرمزی نگاه ‌کنم!»

چون خواهم شنید: «خجالت نمی‌کشی با این سن و سالت هنوز کلاه قرمزی نگاه می‌کنی؟»

صدای سمیرا: «مامانم می‌گوید خیلی سریالش قشنگ است. کاملاً اتفاقی نقدش را توی اینترنت پیدا کرده و خوانده است. مادرش توی مصاحبه‌ای گفته است که دلش می‌خواهد سرپرستی چهل کودک را قبول کند...»

زور می‌زنم تا بلند نخندم؛ چهل کودک!

بلند می‌شوم. می‌روم توی هال. تلویزیون را روشن می‌کنم. آنونس کلاه قرمزی پخش می‌شود. آنونس همان قسمتی که چند دقیقه‌ی دیگر شروع می‌شود. صدایی که با کلاه قرمزی حرف می‌زند؛ چه‌قدر آشناست.

از این‌جا هم، یعنی توی هال، اگر پنجره‌های هال را نگاه کنم پریسا را می‌بینم که می‌خندد؛ اما این‌جا تمام‌رخ است. انگار قرار است با هم کلاه قرمزی نگاه کنیم. خانه‌ی ما یک عالم پنجره‌های کاملاً اتفاقی دارد.

اما توی پنجره‌ی آشپزخانه دیگر خبری از پریسا نیست. قله‌ی دماوند است. نوک قله‌اش هم به خوبی پیداست؛ اما پنجره‌ای است که آن را کم می‌بینم. همیشه توی آشپزخانه پشت به پنجره می‌ایستم. زندگی روزمره توی هال جریان دارد. باید پشت به دماوند بایستم تا مشرف به زندگی هر روزه باشم.

اما حالا، این وقت عید، این روز به خصوص، انگار زندگی از روزمره بودن دست برداشته است. فرصت هست تا پنجره را نگاه کنم. قله هنوز پر از برف است. چند وقت دیگر که عید تمام شود، بهار تازگی خودش را از دست بدهد، حتی قله‌ی دماوند هم توی آلودگی و دود گم می‌شود. روی صورت پریسا هم یک لایه‌ی قهو‌ه‌ای می‌نشیند.

صدای سمیرا قطع شده است. کی خداحافظی کرد که من نفهمیدم؟

یکهو دوربین، دست نشان می‌دهد که هی می‌رود توی کیف و می‌آید بیرون. این‌ دست‌های آشنا مال چه کسی است؟

خوش‌حالم؛ نه برای این‌‌که فیلم پریسا و رؤیا از کانال چهار پخش می‌‌شود، نه برای آن‌که عید است و تلویزیون یک عالم فیلم و سریال دارد؛ فقط برای این‌که کلاه قرمزی دارد. حساب این برنامه از بقیه جداست. اصلاً برای این‌که منتظر کسی یا چیزی هستم خوش‌حالم؛ حتی اگر یک عروسک با کلاه قرمز باشد. مطمئنم که او تنهایم نمی‌گذارد. به موقع حاضر است. ترکم نمی‌کند. مثل آقای مجری که کلاه قرمزی را اصلاً ترک نمی‌کند و خیلی خیلی دوستش دارد. او برای خنداندنم هر کاری می‌کند. نصیحت نمی‌‌کند. با خاطر آسوده هر کاری دوست دارد می‌کند؛ حتی اگر به خراب‌کاری برسد. همه او را به خاطر معصومیتش دوست دارند؛ حتی اگر گاهی ذره‌ای بدجنسی چاشنی سادگی‌اش باشد.

با صدای بلند هر چه را که آن صدای آشنا گفته است تکرار می‌کنم. این صدا، صدای کیست؟

تلویزیون تیزر تبلیغاتی یکی از بانک‌ها را می‌دهد که برویم و پس‌انداز کنیم. برای آینده‌‌ی‌مان خوب است. پدر و مادری دست دخترشان را گرفته‌اند و می‌روند بانک تا برایش حساب پس‌انداز باز کنند. من هم توی بانک پول دارم؛ اما نه خودم رفته‌ام و نه سه نفری رفته‌ایم. بابا تکی رفته و برایم حساب باز کرده است. حدس می‌زنم که رؤیا خیلی پول‌دار است. لابد از آدم‌هایی است که رئیس بانک و کارمندهایش خیلی به او احترام می‌گذارند.

می‌روم توی آشپزخانه. پشت به دماوند می‌ایستم تا برای خودم چای دم کنم. بوی چای تازه‌دم را دوست دارم. یکی از خوبی‌های روزهای تعطیل نان و پنیر و چای شیرین خوردن است.

همه چیز طراوت خاصی پیدا کرده است. هیچ‌کس نیست؛ حتی یک رهگذر از خیابان عبور نمی‌کند.

نم‌نم کوتاهی می‌بارد. انگار که آسمان تکلیفش با خودش معلوم نیست. هر چند وقت یک بار نم‌نمِ قشنگی می‌بارد و باز قطع می‌شود و هوا آفتابی می‌شود. نمی‌دانم پریسای توی بیل‌بورد هم مثل من از باران لذت می‌برد یا نه؟ نمی‌دانم چه وجه مشترکی ممکن است با هم داشته باشیم؟ جز خال کنار لب‌مان و چال‌های گونه‌های‌مان وقتی که می‌خندیم. بابا می‌گفت ترک‌ها معتقدند در این آب و هواست که گرگ‌ها فارغ می‌شوند. به احتمال زیاد من و پریسا حس‌های مشترکی داریم.

پشت به دماوند می‌ایستم. برای خودم چای می‌ریزم. قل‌قل کتری را خاموش می‌کنم. لیوان چایم را روی اُپن می‌گذارم. شکر می‌ریزم.

کنترل کنار دستم است. صدای تلویزیون را زیاد می‌کنم: عید اومده دوباره شادی و خنده/ لطفاً نشه فراموش عیدی بنده/ آخ دهنم آب افتاد/ دلم به تاب تاب افتاد/

چایم را هم‌ می‌زنم و به آهنگ تیتراژش گوش می‌کنم. می‌بینم که نان داغ نکرده‌ام. پنیر را هم از یخچال بیرون نیاورده‌ام.

گوشم با تلویزیون است. خانم معلم کلاه قرمزی آمده است خانه‌ی‌شان. آقای مجری او را خانم معلم مهربان معرفی می‌کند. کسی که با بچه‌ها خیلی مهربان است و آن‌ها را خیلی دوست دارد. کلاه‌ قرمزی حرف می‌زند. نمی‌گذارد کس دیگری حرف بزند. حدس می‌زنم که خراب‌کاری بزرگی کرده است. خیلی هول شده است و همه‌ی کلمه‌ها را غلط می‌گوید. انگار جعبه‌ی ابزار را توی کیف خانم معلم خالی کرده است.

پنیر را کنار چای گذاشته‌ام. نان و پنیر و چای؛ لذیذترین غذای دنیا از نظر من. برای آماده شدنش نیاز به هیچ مامانی ندارد. مثل غذاهای مختلف نیست که هر مامانی یک جور بپزد. مزه‌اش همیشه یک جور است.

نگاهم به تلویزیون است. دوربین فقط کیف خانم معلم را نشان می‌دهد و دست او را. یک چیز عجیب دوباره تکرار می‌شود؛ اما نمی‌فهمم چی؟ قلبم تندتند می‌زند. یکهو مایکروفر جیغ می‌کشد. نان داغ شده است. دست می‌برم تا نان را بیرون بیاورم. دستم را می‌بینم که می‌رود توی کیف و بیرون می‌آید. یکهو پلاستیک نان دستم را می‌سوزاند. برای خودم لقمه می‌گیرم. باز هم دست‌هایم را می‌بینم. هنوز می‌روند توی کیف و بیرون می‌آیند. با صدای بلند دیالوگ‌های خانم معلم را تکرار می‌کنم. باز هم همان چیز عجیب تکرار می‌شود. انگار جای خانم معلم، من حرف می‌زنم.

دستم هنوز توی کیف خانم معلم می‌رود و هر بار ابزاری را بیرون می‌آورد. انبردست، آچار فرانسه، پیچ‌گوشتی، سیم‌چین، فاز متر و...

لقمه‌ام را گرفته‌ام؛ اما هنوز توی دستم مانده است. به دست‌هایم نگاه می‌کنم. صدای خودم را می‌شنوم که در مورد اشتباه کلاه قرمزی حرف می‌زند و این‌که نباید به کیف دیگران دست بزنیم. لقمه را روی اُپن می‌گذارم. می‌روم جلوتر. انگار اگر جلوتر بروم صورت خانم معلم را می‌بینم.

دوربین صورت معلم مهربان را نشان می‌دهد. او همان است که من حتی به عکس‌هایش هم نگاه نمی‌کنم. او رؤیاست...

خشکم می‌زند. برمی‌گردم پشت اُپن. رؤیا، کلاه قرمزی را نوازش می‌کند. دست‌هایم را نگاه می‌کنم. صدایم، دست‌هایم شده‌اند؛ شناسنامه‌ی بصری یک اتفاق کاملاً اتفاقی...

کلاه قرمزی هنوز حرف می‌زند؛ اما من دیگر نمی‌فهمم چه می‌گوید.

تکیه می‌دهم به اُپن. پنجره‌ی اتاقم از این‌جا پیداست. نیم‌رخ پریسا را می‌بینم. توی پنجره‌ی اتاق خواب بابا هم پریساست. توی پنجره‌ی پذیرایی هم پریساست.

کلاه قرمزی حرف می‌زند. رؤیا گونه‌ی او را می‌بوسد. دستش روی گونه‌ی کلاه قرمزی می‌ماند. تیتراژ پایانی کلاه قرمزی پخش می‌شود.

تلفن زنگ می‌زند. چایم سرد شده است. تلفن زنگ می‌زند. می‌رود روی پیغام‌گیر. باباست. هوا تکه‌تکه ابر می‌شود. آفتابی هم هست. پریسا هنوز می‌خندد.

با این‌که قله را نمی‌بینم، می‌دانم پر از برف است. هنوز مانده است تا آسمان دودآلود شود. هنوز مانده است تا عکس پریسا قهوه‌ای شود. بابا حالم را می‌پرسد. صدایش تمام خانه را پوشش می‌دهد: «تلویزیون کلاه قرمزی دارد. یادت نرود...»

یکهو آسمان می‌غرد، می‌بارد، بی‌امان.

CAPTCHA Image