چیزی که نرسیده

10.22081/hk.2018.66792

چیزی که نرسیده


طنز تاریخ

چیزی که نرسید

سیدسعید هاشمی

دربار شلوغ بود. شاه هی میوه برمی‌داشت، گاز می‌زد و می‌خندید. مهمان‌ها و همسران شاه هم شربت و نقل می‌خوردند و با شاه می‌خندیدند و شاد بودند. غلام‌سیاهی سبو در دست در تالار می‌چرخید و هرکس که شربت می‌خواست، کاسه‌اش را پر از شربت می‌کرد. فقط سربازها و دربان‌ها مثل ستون ایستاده بودند و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دادند. به آن‌ها آموزش داده شده بود که وقتی در حال نگهبانی و مراقبت هستند هیچ چیزی نباید آن‌ها را تحت تأثیر قرار بدهد. یکی از سربازها با این‌که سعی می‌کرد تحت تأثیر قرار نگیرد و بی‌اعتنا باشد؛ اما به حال و روز این آدم‌ها حسرت می‌خورد. آدم‌هایی که هیچ غم و غصه‌ای در زندگی ندارند و به فکر هیچ کمبودی نیستند. هر چند وقت یک بار، شاه، دوستان صمیمی‌اش را با خانواده‌های‌شان در تالار جمع می‌کرد و به دور از همه‌ی جنجال‌ها و فکر و خیال‌های حکومتی می‌زدند و می‌رقصیدند و شاد بودند.

سرباز توی دلش گفت: «خوش به حال‌شان. چه‌قدر بی‌خیال‌اند. نه غمی، نه قرضی، نه فکری، نه دشمنی، نه ترسی... تازه اگر هم کاری داشته باشند ما باید برویم کارشان را انجام بدهیم.»

یکی از مهمان‌ها گفت: «به شاعر بگویید یک شعر بخواند.»

شاعر که دهانش پر از نقل بود، نقل‌ها را خِرت خِرت جوید و گفت: «ای بابا من که الآن شعر خواندم. بس است دیگر، خسته شدم. بگویید یکی از نوازنده‌ها بنوازد.»

شاه گفت: «ای بابا. نوازندگی دیگر به چه دردی می‌خورد؟ بیایید «دستش‌ده» بازی کنیم.»

یکی از همسران شاه گفت: «نه من دیگر حوصله‌ی دویدن ندارم. خسته شدم. می‌خواهم همین‌جا بخوابم.»

شاه گفت: «این‌جا که جای خواب نیست. ما که امشب این‌جا جمع نشده‌ایم که بخوابیم. جمع شده‌ایم خوش بگذرانیم.»

شاعر گفت: «بیایید معما بگوییم.»

پیشنهاد خوبی بود. همه قبول کردند. خود شاعر گفت: «زرد است نه زردآلو/ سرخ است نه شفتالو/ در باغ حسین‌خان است/ میوه‌ی بزرگان است. حالا بگویید جواب چیست؟»

یکی از همسران شاه فوری گفت: «زعفران است.»

این را گفت و بلندبلند خندید. اخم‌های شاعر رفت توی هم و گفت: «قبول نیست شما حتماً شنیده بودید.»

همسر شاه گفت: «بله شنیده بودم. از خودت شنیده بودم جناب شاعر. توی مهمانی قبلی که در خانه‌ی جناب وزیر برگزار شده بود، همین را خواندی.»

سرباز پیش خودش گفت: «نگاه کن. سر چه چیزهای ساده‌ای از دست هم ناراحت می‌شوند. شاعر را ببین که چه جوری اخم‌هایش رفته توی هم. آن هم فقط به خاطر یک معما. حالا خوب است معماهای‌شان شرط‌بندی نیست؛ وگرنه هم‌دیگر را می‌کشتند. این‌ها اگر به جای من بودند و معطل یک لقمه نان بودند چه‌کار می‌کردند؟»

شاه گفت: «حالا من یک معما می‌گویم. شما جوابش را بگویید. آن چیست که سال پیش نرسید، امسال هم نمی‌رسد، سال بعد هم نخواهد رسید؟»

مهمان‌ها و همسران شاه همه به هم نگاه کردند: «چه معمای عجیبی! تا حالا چنین چیزی نشنیده بودیم.»

شاعر گفت: «این معما من‌درآوردی است. اصلاً جوابی ندارد.»

همسر شاه گفت: «این اصلاً معما نیست. سرِ کاری است.»

یکی از مهمان‌ها گفت: «فکر کنم که اعلی‌حضرت بیش از اندازه خورده و نوشیده‌اند مزاج‌شان کمی ناراحت است.»

شاه حبه‌ی انگوری انداخت توی دهانش و با خنده گفت: «نادانی و بی‌اطلاعی‌تان را گردن مزاج من نیندازید. هرکس جواب این معما را بگوید، صد سکه‌ی طلا به او می‌دهم.»

تا اسم صد سکه طلا آمد، سرباز بی‌اختیار دستش را بالا برد و گفت: «اعلی‌حضرت اجازه بدهید جوابش را من بگویم.»

با صدای او ناگهان تمام تالار غرق در سکوت شد. سرباز که از این سکوت به خودش آمد، رنگ از رویش پرید. دستش را انداخت و با خودش گفت: «ای‌داد بی‌داد! این چه کاری بود که من کردم؟ من که نباید در این مهمانی‌ها حرف بزنم. به من یاد داده‌اند که در مهمانی‌های سلطنتی کور باش و کر باش.»

یکی از همسران شاه گفت: «وای چه پررو! اعلی‌حضرت گویا این سربازان شما هیچ ادب و نزاکتی ندارند. مگر به این‌ها آداب دربار را نمی‌آموزید؟»

یکی از مهمان‌ها گفت: «نکند جاسوس است؟»

شاعر گفت: «این‌جا معلوم می‌شود که به هر سربازی نباید اطمینان کرد.»

سرباز داشت می‌لرزید. دندان‌هایش به هم می‌خورد. دوست داشت بگوید: ببخشید. غلط کردم؛ اما گفتن این حرف‌ها کار را خراب‌تر می‌کرد. اصلاً دیگر توانی نداشت که بخواهد حرف بزند.

شاه به بقیه‌ی سربازها نگاه کرد. گویی همه کور و کر بودند. هیچ کدام تکان نمی‌خوردند و عکس‌العملی نشان نمی‌دادند.

همسر شاه گفت: «اعلی‌حضرت معطل چی هستید؟ دستور بفرمایید این سرباز بی‌ادب را بیندازند بیرون.»

یکی از مهمان‌ها گفت: «اصلاً دستور بدهید این سرباز را بیندازند توی زندان.»

شاه به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی سرباز نگاه کرد. لرزش دست و پای او قشنگ مشخص بود. شاه حبه‌ی انگوری در دهان انداخت و گفت: «بگذارید حالا که می‌خواهد جواب بدهد، جوابش را بشنویم؛ اما اگر جوابش اشتباه بود آن وقت یک فکری برایش می‌کنیم.»

بعد به سرباز گفت: «خب اگر جواب را می‌دانی بگو.»

سرباز با ترس نگاهی به آدم‌ها انداخت. می‌خواست به پای شاه بیفتد و از او عذرخواهی کند؛ اما می‌دانست که اگر قرار باشد شاه کسی را مجازات کند، با عذرخواهی کوتاه نمی‌آید. هرچه بود او سال‌ها در قصر بود و این چیزها را خوب می‌دانست. بالأخره دلش را زد به دریا و گفت: «قربان آن چیزی که از پارسال تا حالا نرسیده و احتمالاً سال بعد هم نرسد، حقوق ما سربازان است؛ چون هر وقت به جناب وزیر می‌گوییم حقوق، می‌گوید هنوز بودجه نرسیده.»

شاه که انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت یک‌دفعه مثل بشکه‌ی باروت منفجر شد و زد زیر خنده. صدای خنده‌اش تا بیرون قصر می‌رفت. انگار سقف تالار از صدای خنده‌ی او داشت می‌لرزید. مهمان‌ها همه نگاه‌شان را از سرباز گرفتند و به شاه دوختند که با صدای بلند و خیلی عجیب داشت می‌خندید.

شاه وقتی خنده‌اش تمام شد، گفت: «مرتیکه جواب این معما که این نبود؛ اما خب بدک هم نبود. به جواب نزدیک بود.»

همسر شاه گفت: «قربان این سرباز فضول را چه‌کارش می‌کنید؟»

شاه داد زد: «آهای خزانه‌دار، یک کیسه‌ی صد سکه‌ای بیاور.»

چند لحظه بعد، خزانه‌دار با یک سینی طلا که تویش یک کیسه پول بود سر رسید. سینی را با احترام در مقابل شاه گرفت. شاه کیسه را برداشت و به طرف سرباز پرت کرد.

ـ فعلاً این صد سکه که قولش را داده بودم بگیر. درباره‌ی حقوقت هم با وزیر صحبت می‌کنم، ولی یادت باشد که نگهبان‌ها در قصر باید کور و کر باشند.

بعد داد زد: «گرسنه‌ی‌مان شد. مهمان‌های‌مان هم گرسنه هستند. پس این آشپزباشی کجا رفت؟»

CAPTCHA Image