روزگار پهلوی

10.22081/hk.2018.66791

روزگار پهلوی


فرار بزرگ

سیداحمد مدقق

من این شانس را داشتم که به همراه تیم شاه باشم. توی روزنامه‌ها نوشته بودند: شاه رفت! درشت‌ همان صفحه‌ی اول. ولی ما رفته بودیم فرنگ تا دکترهای آن‌جا مریضی شاه را خوب کنند. یکی- دو سال بعدش هم رفتیم به کشور پاناما. روزنامه‌ها توی گزارش‌های مختلف نوشتند: شاه در حین سفرش با دوازده نفر و دوتا سگ به کشور پاناما رفت. می‌خواهم به شما بگویم گول نخورید. این حرف دروغ است؛ یعنی اصلش که درست است. شاه خسته شده بود و برای استراحت مدتی کشور را ترک کرد. لابد توی تلویزیون دیدید یا توی روزنامه‌ها خواندید که اعلی‌حضرت گفتند خسته شده‌اند، ولی این‌که نوشتند با دوازده نفر توی پاناما بود یک دروغ بزرگ است؛ چون ما سیزده نفر بودیم. توی هیچ گزارشی اسم من را ننوشته بودند، ولی من از چیزهای مهمی توی این سفر خبر دارم که هیچ کس چیزی از آن نمی‌داند. اتفاقاً چون سرهنگ وسط راه از ما جدا شد و من با تیم اعلی‌حضرت شاه ماندم، تمام‌وقت در خدمتش بودم. توی مسافرت، انگار شاه خیلی هم شاه نبود. البته رویم به دیوار که این حرف‌ها را می‌زنم، ولی انگار کسی حواسش خیلی به شاه نبود. در عوض من توی آن چند روز حسابی به شاه نزدیک شدم. چیزهایی که از آن چند روز می‌دانم، توی هیچ کتاب و روزنامه و یا گزارشی نوشته نشده است. چیزهایی که فقط من و شخص حضرت شاه می‌دانند؛ و اگر هم از زبان من جایی تعریف کنید همه می‌گویند خالی‌بندی است؛ چون همه حرف روزنامه‌ها را باور کرده‌اند. روزنامه‌ها هم همه اسم مرا حذف کردند تا خیال‌شان راحت شود.

در یکی از روزهایی که توی پاناما بودیم احساس کردم محل اقامت شاه زیادی ساکت و آرام شده. با خودم گفتم نکند اتفاقی افتاده و من بی‌خبر باشم. رفتم به اتاق شاه، یک پیژامه تنش بود با دمپایی پلاستیکی. فوری دویدم بیرون و این بار چند بار سرفه کردم. تق‌تق محکم به در زدم و منتظر ماندم. وقتی رفتم تو دیدم شاه از جایش تکان نخورده. انگارنه‌انگار که شاه است مثلاً. بعد شاه با انگشت به من اشاره کرد که نزدیک بیا. حسابی کیف کردم. صدایش را درست نمی‌شنیدم. گوشم را چسباندم به دهانش. گفت: «هواپیمای ما حاضر شده؟ باید برویم. این‌جا جان ما در خطره!»

سرم را زود عقب کشیدم و به چشم‌های شاه نگاه کردم. نکند زبانم لال قاطی کرده باشد! رفتم از پنجره به بیرون نگاه کردم. هیچ خبری از یازده نفر بقیه نبود؛ حتی ملکه، زن شاه هم انگار رفته بود، ولی دورتادور، مأمورها و سربازهای پانامایی ریخته بودند. انگار که مراقب باشند کسی از محل اقامت شاه فرار نکند. برگشتم پیش شاه. لباس راحتی شاه و دمپایی‌های پلاستیکی‌اش جوری بود که نمی‌شد بگویی: اعلی‌حضرتا! خیلی راحت و خودمانی گفتم: «شاه جان! ما از آمریکا فرار کردیم. این‌جا پاناماست. کسی اذیت‌مان نمی‌کنه.»

قضیه این بود که ما بعد از رفتن به آمریکا فهمیدیم انقلابی‌های مملکت‌مان سفارت‌خانه‌ی آمریکا را گرفته‌اند. حالا هم رئیس‌جمهور آمریکا می‌خواهد شاه را تحویل انقلابی‌ها بدهد تا جاسوس‌هایش را آزاد کنند. به چه مکافات و دروغ و دبنگ‌هایی سر رئیس‌جمهور آمریکا کلاه گذاشتیم و به بهانه‌ی دیدن رئیس‌جمهور پاناما آمدیم این‌جا.

شاه دوباره اشاره کرد که نزدیک بیا. گوشم را بردم نزدیک دهان شاه. شاه دوباره با صدایی ضعیف گفت: «ما باید برویم مصر. این‌ها می‌خواهند تحویلم بدهند دست انقلابی‌ها.»

مثل این‌که دردسر جدی بود. رفتم و دوباره از پنجره به سربازهای پانامایی نگاه کردم. تازه فهمیده بودم این‌ها برای محافظت شاه نیامده بودند. آمده بودند که ما فرار نکنیم. احتمالاً چند لحظه‌ی دیگر می‌آمدند و می‌گرفتن‌مان. دست‌وپایم شل شد و زدم توی سرم. به خاطر شاه مرا هم می‌گرفتند و روزگارم را سیاه می‌کردند. بدون این‌که حرفی به شاه بزنم از محل اقامتش بیرون رفتم. باید تا جایی که می‌توانستم سریع بدوم و خودم را نجات بدهم، ولی به کجا می‌رفتم؟ هر جا می‌رفتم بالأخره پیدایم می‌کردند. فرودگاه هم که می‌رفتم می‌گفتند چرا اعلی‌حضرت را نیاورده‌ای؟ چاره‌ای نبود. هر چه بادا باد! به شاه می‌گفتم آماده شود و هر دوتای‌مان فرار می‌کردیم. خدا را چه دیدی! شاید می‌توانستیم از سد این سربازها بگذریم.

برگشتم پیش شاه. گفتم: «بقیه منتظرند شما بیایید!»

یک دفعه شاه از جایش بلند شد. اشک در چشم‌هایش حلقه‌زده بود. گفت: «می‌دانستم! می‌دانستم که ملت منتظر من است که دوباره برگردم.»

خشکم زد. خواستم بگویم: ملت کدام است؟ منظورم بقیه‌ی گروه است که در فرودگاه منتظر نشسته‌اند برویم مصر؛ ولی شاه رفته بود لباس‌های شاهنشاهی‌اش را درست و مرتب پوشیده بود. انگار که همان جمله سر حالش کرده بود. کلمه‌ی شاه جان در دهانم نچرخید. نمی‌شد ساده و خودمانی حرف زد. تعظیم کردم و گفتم: «اعلی‌حضرت در خدمتم برویم.» شاه هم شق و رق از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد.

پای‌مان را از محل اقامت بیرون نگذاشته بودیم که دیدم انگار تعداد سربازها دو برابر شده. امکان نداشت که بتوانیم از دست‌شان فرار کنیم. دست اعلی‌حضرت را گرفتم و بردمش داخل اقامتگاه. اعلی‌حضرت قرمز شده بود و با عصبانیت گفت: «چه کار می‌کنی؟»

خودم را زدم به نشنیدن و همان‌طور دستش را کشیدم و بردم داخل. نشستم به فکر کردن. این‌طور نمی‌شد! باید نقشه‌ای حساب شده می‌کشیدم. به اعلی‌حضرت نگاه کردم. دوباره قیافه‌اش مثل شاه شده بود و نمی‌شد خیلی راحت باهاش حرف زد.

تا اعلی‌حضرت به خودش بجنبد، چشم‌هایم را بستم و لباس‌های رسمی‌اش را از تنش درآوردم. کفش‌هایش را از پایش درآوردم و انداختم گوشه‌ای. دوباره همان شاه اول صبح شد. با دمپایی پلاستیکی و پیژامه. دستش را گرفتم و راه افتادیم سمت در. هیچ سربازی چیزی از ما نپرسید. فقط یکی‌شان با توپ و تشر به زبان خودشان سروصدا کرد و با دست اشاره می‌کرد که زود دور شوید.

رفتیم فرودگاه. به هواپیمای اختصاصی شاه و همراهان اجازه‌ی پرواز نمی‌دادند. زن اعلی‌حضرت تا شاه را با آن سر وضع دید زد توی سرش و گفت: «چرا این‌طور؟»

گفتم: «به جای تشکرتان است؟»

دیگر از هیچ کدام‌شان نمی‌ترسیدم. زن شاه هیچی نگفت. رفت تلفن بزند. دو ساعتی منتظر ماندیم تا بالأخره اجازه‌ی پرواز به هواپیما دادند. هیچ روزنامه‌ای را هم نخواندم تا علتش را بفهمم؛ چون می‌دانستم واقعیت را نمی‌نویسند. اصلاً وقتی به جای سیزده نفر توی گزارش نوشته باشند گروه دوازده نفری شاه و همراهانش پاناما را به مقصد مصر ترک کردند، می‌شود به آن گزارش‌ها اعتماد کرد؟

 

CAPTCHA Image