ارزشِ شاه!

10.22081/hk.2018.66558

ارزشِ شاه!


روزگار پهلوی 5

ارزشِ شاه!

سیداحمد مدقق

اهل فال‌گوش ایستادن نبودم. آن روز هم اتفاقی شد. وقتی آن حرف‌ها را شنیدم می‌خواستم بپرم توی اتاق و داد بزنم: «برویم جناب سرهنگ، برویم یک درس ادب حسابی بهش بدهیم.» ولی خودم را کنترل کردم. چه می‌شود کرد؟ این‌طور مواقع به من می‌گفتند: «توی کارهایی که به تو ربطی ندارد دخالت نکن!»

کارهایم را انجام داده بودم و می‌خواستم دو ساعتی زودتر بروم خانه. بعدش بروم لاله‌زار عکس یادگاری بگیرم و قاب کنم و روی دیوار خانه‌ی‌مان بزنم. مثل همین عکسی که سرهنگ پشت میز کارش زده است، ولی هنوز این حرف‌ها را به سرهنگ نگفته بودم که دیدم از پله‌ها به همراه یکی از وکیل‌های مجلس بالا می‌آید. وکیل گفت: «خودت را ناراحت نکن! دیگر برای آقای ارنست پرون عادت شده به همه توهین کند.»

سرهنگ گفت: «ناراحتی من هم همین است که عادتش شده. به نظرت پیش اعلی‌حضرت، ارزش ما بیش‌تر است یا آن مردک؟»

خودم را عقب کشیدم و پشت دیوار ماندم. صدای پای سرهنگ و وکیل را روی آخرین پله‌های اداره شنیدم. سرهنگ گفت: «فقط حیف که اعلی‌حضرت این مردک خارجی را دوست دارد؛ وگرنه خیلی زودتر از این‌ها، حسابش را می‌گذاشتم کف دستش.»

وکیل گفت: «حالا فردا چه‌کار کنیم؟ حتماً توی ملاقات هم می‌بینیمش!»

سرهنگ گفت: «پشت آن دیوار چه‌کار می‌کنی؟ دوتا استکان چای بیاور.»

از جایم پریدم و جلو رفتم. تعظیم کردم و گفتم: «چشم قربان!»

همان‌طور که چای را می‌ریختم، فکرم مشغول آدمی به نام ارنست پرون شده بود. قبلاً هم اسمش را شنیده بودم. می‌گفتند آدم مرموزی است و اعلی‌حضرت هم دوستش دارد، ولی نمی‌دانستم به همه توهین می‌کند؛ حتی به سرهنگ. و هیچ‌کسی هم نیست چیزی بگوید. فکر رفتن به لاله‌زار و عکس یادگاری گرفتن به کلی از سرم پرید. مگر این ارنست‌ پرون کیست که هیچ‌کسی نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابروست؟ زمانی که اعلی‌حضرت شاه، نوجوان بود و در مدرسه‌ای در سوئیس درس می‌خوانده، با بچه‌ی باغبان مدرسه‌ی‌شان دوست می‌شود. آن بچه کسی نیست جز همین ارنست پرون. بعدها که اعلی‌حضرت هم می‌شود شاه مملکت، ارنست هم می‌آید ایران و الآن هم دست‌بردار نیست. شده است یار گرمابه و گلستان شاه و هیچ‌کس هم جرئت ندارد چیزی به او بگوید.

چای را بردم اتاق سرهنگ و بیرون نیامده، سرهنگ گفت: «فردا زودتر آماده باش، جلسه‌ی بسیار مهمی دارم.»

هر وقت ملاقاتی با اعلی‌حضرت داشت می‌گفت جلسه‌ی بسیار مهمی دارم. دوباره تعظیم کردم و از اتاق بیرون آمدم. مطمئن بودم اعلی‌حضرت از کارهای این مردک خبر ندارد؛ وگرنه دستور می‌داد زود سوار هواپیما شود و برگردد به سوئیس. شب تا دیروقت خوابم نبرد. داشتم فکر می‌کردم چه کمکی می‌توانم به سرهنگ بکنم. فکرهایی هم به سرم رسید، مثلاً دو - سه نفر را اجیر کنم، توی یک کوچه خلوت ارنست پرون را گیر بیاورند و توی گونی بیندازندش و حسابی گوش‌مالی‌اش بدهند، ولی آخر ارنست پرون که به تنهایی بیرون نمی‌آمد. اصلاً چه وقت‌هایی از آن کاخ بیرون می‌آمد. تازه، فرض کنیم یک دست کتک حسابی هم بهش بزنیم، پیش چشم شاه عزیزتر هم می‌شود. بعد از آن هر کار و هر توهینی هم بکند اعلی‌حضرت شاه می‌گفت: «حق دارد!»

باید کاری می‌کردیم تا خودِ شاه متوجه کارهای نادرست این مردک شود. اگر می‌شد همان موقعی که به یکی از بزرگان و اطرافیان اعلی‌حضرت توهین می‌کرد، صدایش را ضبط می‌کردیم و به محضر شاهنشاه می‌بردیم، نمی‌توانست چیزی را انکار کند. قبرش کنده می‌شد و از شرش راحت می‌شدیم، ولی چه‌طوری؟ یک دستگاه ضبط گُنده را چه‌طوری می‌بردیم پیشش؟

فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، ماشین را شستم، روشن کردم و منتظر ماندم سرهنگ بیاید. توی راه با مِن مِن و کلی مقدمه‌چینی به سرهنگ گفتم: «قربان، حیف است جلسات و مذاکرات شما در تاریخ ثبت نشود.»

چیزی به مقصد نمانده بود و فرصت نداشتم. ادامه دادم: «قربان، همه‌ی کارها را خودم انجام می‌دهم. شما فقط دستور بدهید اجازه بدهند ضبط را با خودم بیاورم داخل.»

سرهنگ، صورتش را تُرش کرد. گفت: «آن‌جا به اندازه‌ی کافی دستگاه‌های پیشرفته و حرفه‌ای برای ضبط وجود دارد. تو زحمت نکش!»

تا خواستم دوباره توضیح بدهم، سرهنگ گفت: «خیلی خب، خیلی خب، هر غلطی می‌خواهی بکن.»

دهانم را که نیمه باز مانده بود، بستم و حواسم را جمع کردم سرهنگ را عصبانی نکنم که از حرفش برنگردد. واقعاً توی فکر بودم چه‌طور با آن ضبط گُنده و با چه بهانه‌ای صداهای توهین ارنست پرون را ضبط کنم، ولی دل به دریا زدم و وقتی رسیدیم ضبط را از صندوق عقب ماشین پایین آوردم و با خودم بردم داخل.

توی راهرو جلوی‌مان را گرفتند. من منتظر ماندم و سرهنگ رفت. گفتم: «من هم باید باشم.»

نگهبان به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت: «اسمی از شما توی برنامه نیست.»

گفتم: «من مسئول ضبط و آرشیو برنامه‌های سرهنگم!»

نگهبان به ضبط گُنده توی دستم نگاه کرد و گفت: «با این؟»

و همه‌ی‌شان زدند زیر خنده.

از انتهای سالن سرهنگ را دیدم که با عده‌ای سمت ما می‌آیند. دستپاچه شدم و زود از جایم بلند شدم. سرهنگ با آب‌وتاب برای یکی‌شان چیزی را توضیح می‌داد. اول حرف‌هایش هم می‌گفت: «جناب پرون!» پس پرون پرون که می‌گفتند، ایشان بود؟ برایش داشتم. ضبط به دست دنبال جمعیت راه افتادم. از سالن بیرون رفتیم و وارد محوطه‌ی حیاط کاخ شدیم. ده دقیقه‌ای راه رفتیم. دو طرف‌مان درخت‌کاری و پر از چمن بود. قد و بالای اعلی‌حضرت را از همان دور شناختم. توی فضای بازی، دست‌هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود و قدم می‌زد. ارنست پرون گفت: «بس است جناب سرهنگ! چه‌قدر حرف می‌زنی!»

بدون این‌که به ضبط نگاه کنم با دستم دنبال دکمه‌ی ضبطش گشتم. کاش یک دقیقه زودتر روشن کرده بودم و این توهین پرون را ضبط می‌کردم. یک دقیقه دیگر می‌رسیدیم پیش اعلی‌حضرت، امیدوار بودم سرهنگ گزارش این رفتار نادرست را می‌داد. همه هم شاهد بودند. نمی‌توانست انکار کند. رسیدیم پیش اعلی‌حضرت. کمی آن‌طرف‌تر میزی گذاشته بودند و پارچ آبی روی میز قرار داشت. ارنست پرون جلو رفت و برای خودش آب ریخت. به هیچ‌کس هم تعارف نکرد و یک ضرب آب توی لیوان را خورد.

اعلی‌حضرت گفت: «کجا بودی ارنست؟ باهات کار داشتم!»

ارنست پرون بدون این‌که به اعلی‌حضرت نگاه کند، با پشت دست خیسی دور لبش را گرفت. گفت: «من رفتم، حوصله‌ام سر رفته. اصلاً ارزش این را نداری که من با تو صحبت کنم!»

محوطه به آن بزرگی به اندازه‌ی یک اتاق کوچک شده بود. صدای نفس‌های هم‌دیگر را هم می‌شنیدیم. هر چه دنبال دکمه‌ی ضبط می‌گشتم پیدا نمی‌شد.

CAPTCHA Image