شکارچی و خرس

10.22081/hk.2018.66557

شکارچی و خرس


کایتلین تیمرمن

برگردان به فارسی: رمضان یاحقی

روزی از روزهای آخر ماه نوامبر بود. وقتی پیوترخرسه، نان و حلیم عصرانه‌اش را می‌خورد، درِ روبه‌رویش به شدت باز شد و مردی در چارچوبِ در ایستاد. مرد چکمه‌های خزه‌ای خود را روی پادری کوبید تا برف‌های آخر نوامبر را از آن‌ها بتکاند و کلاه پشمی‌اش را برداشت. بعد او پیوترخرسه را دید که پشت میز نشسته و قاشق پرِ حلیم را با پنجه‌ی راستش گرفته بود. مرد، تفنگش را بالا برد و گفت: «بهتره بزنی به چاک. من شکارچی‌ام.»

پیوترخرسه نیشخند زد و دندان‎هایش نمایان شد، سپس جواب داد: «تو بهتره بزنی به چاک، من خرسم.»

شکارچی تفنگش را آرام پایین آورد. گفت: «تو حق نداری این‌جا باشی، این کلبه برای مسافرهاست. برای آدم‌هاست.»

پیوترخرسه تکه‌ای بزرگ از نان کَند، شروع به جویدن کرد و گفت: «تو که مسافر نیستی. تو شکارچی هستی.»

شانه‌های مرد شل شد و به چارچوب در تکیه داد.

- صادقانه بگم، خیلی هم شکارچی نیستم. از وقتی از خونه اومدم بیرون چیزی نزدم. گرسنه و خسته‌ام.»

او به میزِ مرتب چیده شده‌ی خرس نگاهی کرد و ادامه داد: «ببینم، تو از اون نون و حلیم بازم داری؟»

پیوتر، نان و حلیم داشت. در حقیقت، خیلی هم داشت. روز اول هفته بود و او تازه پخت و پز کرده بود؛ اما چه‌طور می‌توانست یک شکارچی را توی غذایش سهیم کند. مرد التماس کرد: «خواهش می‌کنم!»

و هم‌زمان از خستگی روی صندلی نشست. پیوتر، دلش به حال مرد سوخت: «تو خیلی گرسنه و خسته هستی. اگه قول بدی فقط یک شب بمونی، می‌توانم غذامو با تو قسمت کنم؛ اما فقط این بار.»

شکارچی قول داد: «من صبح می‌رم.»

*

اما تمام شب در جنگل وحشی سیبری دوازده اینچ برف بارید و همه‌ی راه‌ها بسته شد. پیوتر غرید: «گمون کنم باید برای صبحانه بمونی.»

صبحانه، ژامبون و کیک زغال اخته و حلیم شب مانده داشتند، به اضافه یک قوری چای؛ چون بیرون سرد بود. بعدِ صبحانه شکارچی سازدهنی‌اش را بیرون آورد. پیوتر با شور و شوق فریاد کشید: «تو هم سازدهنی می‌زنی؟»

شکارچی جواب داد: «فقط آهنگ آی سوسانا؛ اما خیلی خوب می‌زنمش.»

پیوتر گفت: «آی سوسانا آهنگ مورد علاقه‌ی منه.»

خلاصه، آن‌ها دو نفره آهنگ «آی سوسانا» را تا ناهار نواختند. تا بعدازظهر چنان برفی می‌بارید که نمی‌شد جایی رفت؛ اما پیوتر فکر کرد که بد نیست بیرون بروند و فرشته‌های برفی درست کنند. آن‌ها بیرون رفتند و روی برف‌ها افتادند و دست‌ها و پاهای‌شان را برای جمع کردن برف‌ها به عقب و جلو حرکت دادند. بعد مدتی که هر دو سخت به ساخت فرشته‌های‌شان سرگرم بودند، شکارچی که اسمش نیکولای بود، خندید و گفت که فرشته‌ی پیوتر مثل هیولاست؛ پیوتر گفت که فرشته‌ی نیکولای بیش‌تر شبیه کرم است. سپس شکارچی آدم‌برفی درست کرد، کلاه‌ِ آبی پشمی‌اش را روی آن گذاشت و تفنگ شکاری‌اش را به دستان آن داد. پیوتر، خرسی به اندازه‌ی خرس زنده درست کرد و کنار آدم برفی گذاشت. خرس از میان دندان‌های یخی‌اش می‌غرید.

شکارچی در هنگام غروب همان‌طور که در جای گرم و نرمش جاخوش کرده بود و حلیم و نان می‌خورد، گفت: «درست کردن آدم‌برفی خنده‌دار بود، می‌تونم یه شب دیگه بمونم؟»

*

در جنگل‌های وحشی سیبری سه هفته و نیم مدام برف بارید. هر روز لایه‌ی جدیدی از یخ روی پنجره‌های کلبه‌ی پیوتر روی لایه‌های قبلی تشکیل می‌شد؛ هر روز توده‌ی برف از درِ سبز کلبه‌ی گرم و نرم بالاتر می‌رفت. دیگر پیوتر از نیکولای درخواست رفتن نمی‌کرد. پیوتر و شکارچی سه آهنگ جدید سازدهنی یاد گرفتند و بیست نوع گوناگون آهنگ «آی سوسانا» را بداهه‌نوازی کردند. نیکولای یاد گرفت چه‌طور نان و حلیم درست کند و به پیوتر یاد داد چه‌طور با بعضی از زغال اخته‌هایش مربای سیاه درست کند.

در غروبی بعد از این‌که شستن ظرف‌ها تمام شد، پیوتر پرسید: «چرا تو خرس‌ها رو شکار می‌کنی؟»

نیکولای فکر کرد، فنجان چایی‌اش را در نعلبکی چرخاند و گفت: «چرا تو به مردم حمله می‌کنی؟»

- معمولاً حمله نمی‌کنم. فقط زمانی که اخلاقم بده این کار رو می‌کنم.

- خب، اگر تو به ما حمله نکنی، ما هم تو رو شکار نمی‌کنیم.

شکارچی و خرس برای لحظه‌ای سکوت کردند. آن‌ها باریدن برف را تماشا می‌کردند. باریدن، باریدن مانند پرهایی که از جنگ بزرگ بالش‌ها به زمین می‌ریزند. پیوتر گفت:

- من فقط به این دلیل بداخلاق می‌شم که شما شکارچیا با تفنگ‌هاتون به جنگل من قدم می‌ذارید. خودتو جای من بذار، اگه کسی بیاد توی خونه‌ات، سروصدا راه بیندازه و دست به کشتار بزنه بداخلاق نمی‌شی؟

نیکولای پذیرفت و گفت: «گمان کنم حق با تو باشه.»

پیوتر فنجان سوم چایی‌اش را تمام کرد و با چشمان قهوه‌ای غم‌زده‌اش شروع کرد به تماشای شکارچی. نیکولای ناگهان گفت:

- گوش کن، من نمی‌تونم از طرف شکارچیای دیگه قولی بدم؛ اما به سهم خودم، قول می‌دم که هرگز به خرس‌ها شلیک نکنم.

پیوتر جواب داد: «حالا که این‌طوره، من به تو قول می‌دم که هرگز به آدم‌ها حمله نکنم.»

نیکولای با شور و حرارت داد زد: «چه معامله‌ای!»

دستش را دراز کرد، با خرس دست داد و خرس پنجه‌ی بزرگش را تکان داد.

*

وقتی اولین درنای بهاری با بال‌های بزرگ سفیدش که به سفیدی برفِ در حال آب شدن بود، بال‌زنان از جلوی پنجره‌ی پیوتر گذشت، نیکولای فهمید که وقت رفتن به خانه است. به پیوتر گفت: «ممنونم!»

ناراحت جلو در ایستاد و ادامه داد: «به من خوش گذشت.»

پیوتر جواب داد: «مجبور نیستی بری.»

و سرفه‌ی تندی کرد و ادامه داد: «دلم برات تنگ می‌شه.»

نیکولای جواب داد: «می‌دونم. منم دلم برات تنگ می‌شه؛ اما من خرس نیستم، در روستا خانواده و دوستانی دارم. باید برای همسرم چای درست کنم و بچه‌هامو توی رختخواب گرم و نرم بخوابونم و سازدهنی در گروه موسیقی روستا بزنم.»

این جمله‌ها پیوتر را به فکر فرو برد. آرزو کرد که خانواده و دوستانی داشت، هر چند این برای خرس‌ها معمول نبود. نیکولای ادامه داد: «تو می‌تونی به دیدار من بیایی، حتماً مردم روستا غافلگیر می‌شن. می‌تونیم زغال‌اخته بچینیم. درست پشت خونه‌ی من جالیز بزرگی پرِ زغال‌اخته هست.»

پیوتر تا به چیدن زغال‌اخته فکرکرد، لبخند زد و در رؤیا فرو رفت: «زمان زیادی بود که در زیر آفتاب نشسته بود و با پنجه‌ی بزرگش به میوه‌های کوچولو ضربه می‌زد تا به زمین بریزند و او بتواند جمع‌شان کند.» سرانجام گفت: «گمان کنم بتونم زغال‌اخته بچینم.»

*

خب، این‌طور بود که پیوترِ خرس و نیکولایِ شکارچی دوست شدند، نه در مدت یک فصل، بلکه در تمام زندگی‌شان. در تابستان پیوتر به دیدن نیکولای می‌رفت و با یک‌دیگر به اندازه‌ی کافی زغال‌اخته می‌چیدند که کیک بزرگی درست کنند، به اندازه‌ای بزرگ که به همه روستایی‌ها بدهند. وقتی اهالی روستا دور هم جمع می‌شدند تا تکه کیک شیرین، چسبان و نرم‌شان را زیر ستارگان شب‌های تابستان بخورند، احتمالاً با تعجب و شگفتی به خرس بزرگی خیره می‌شدند که مانند مجسمه‌ای کنار نیکولای نشسته بود و با دقت پنجه‌هایش را لیس می‌زد.

و در زمستان، همین که اولین برف شروع به باریدن می‌کرد، نیکولای، کلاه پشمی ‌آبی‌اش را به سر می‌گذاشت و به سوی جنگل‌های وحشی سیبری می‌رفت. او می‌دانست جایی در میان جنگل، کلبه‌ی کوچک، گرم و نرم دوستش است که دوستش در آن دارد «آی ساسانا» را می‌نوازد و هم‌زمان دیگچه‌ی حلیم او روی اجاق بخار می‌کند.

CAPTCHA Image