حرف‌های آبدار!

10.22081/hk.2018.66556

حرف‌های آبدار!


طنز در تاریخ

سیدسعید هاشمی

«آبنوش» خسته بود. آفتاب داغ بیابان بر سرش می‌خورد و نسیم داغ، گرمای آفتاب را دو برابر می‌کرد. با خودش گفت: «کاش که اسب یا شتری داشتم. آن وقت از این همه پیاده‌روی راحت بودم.»

اما این‌ها همه‌اش خیال بود. اسب کجا و آبنوش کجا؟ شتر کجا و آبنوش کجا؟ کمی بعد با خودش گفت: «اسب و شتر همه‌اش خیال است. من حالا حالاها نمی‌توانم این چیزها را بخرم، پس بهتر است خیال بیهوده نکنم. از اول عمرم تا حالا هر وقت خواسته‌ام مسافرت بروم پیاده رفته‌ام، این هم رویش! بالأخره این راه تمام می‌شود و من می‌توانم استراحت کنم.»

بعد آرزو کرد کاش عمویش هم در شهر آن‌ها زندگی می‌کرد.

ـ اگر عمو در شهر خودمان بود حالا مجبور نبودم که این همه راه را پیاده برای عیادتش بروم.

همین‌طور که می‌رفت دید کنار جاده زیر یک درخت خشک شده، مردی نشسته است. سلام کرد. مرد جوابش را داد و گفت: «کجا می‌روی جوان؟ مثل این‌که خیلی خسته‌ای؟ خیلی افتان و خیزان می‌روی؟»

جوان گفت: «به شهر می‌روم. عمویم مریض شده، می‌روم عیادتش. بله درست فهمیدید. خیلی خسته‌ام. از بعد از اذان صبح که راه افتاده‌ام، همین‌طور یک ریز راه رفته‌ام.»

ـ خب حالا چه عجله‌ای داری؟ بیا بنشین کمی زیر سایه‌ی این درخت استراحت کن. درست است که خشکیده؛ اما به اندازه‌ای سایه دارد که بتوانی یکی - دو ساعت زیرش خستگی در کنی.

ـ اوووووَه... یکی - دو ساعت؟ چه خبر است؟ من باید زود به شهر برسم و فردا صبح زود هم به روستای خودم برگردم تا به کار و کاسبی‌ام برسم؛ وگرنه از نان خوردن می‌افتم.

مرد بلند شد. خاک لباس‌هایش را تکاند. بقچه‌ای را که همراهش بود، برداشت و گفت: «پس من هم با تو می‌آیم. می‌خواستم این‌جا کمی استراحت کنم؛ اما حالا که یک همراه پیدا کرده‌ام خوب است آن را از دست ندهم.»

دوتایی راه افتادند. آبنوش گفت: «کاش اسب یا شتری داشتیم!»

مرد گفت: «همراه و هم‌سفر از اسب و شتر بهتر است.»

ـ نه بابا، اگر اسب یا شتر داشتیم خسته نمی‌شدیم.

ـ اشتباه می‌کنی. چیزی که باعث می‌شود تو خسته نشوی، یک هم‌سفر خوب است. وقتی با هم‌سفر صحبت می‌کنی، خستگی راه و طولانی بودن مسیر را حس نمی‌کنی.

ـ نه تو اشتباه می‌کنی. هم‌سفر، بود و نبودش فرقی نمی‌کند؛ چون به هر حال باید پیاده بروند.

مرد پرسید: «راستی نگفتی نامت چیست؟»

ـ آبنوش!

مرد ایستاد و با تعجب آبنوش را نگاه کرد.

ـ چی؟ آبنوش؟ چه اسم عجیبی!

ـ آره، کمی عجیب است.

ـ اسم پدرت چیست؟

ـ پدرم مرحوم شده. اسمش آبخیز بود.

مرد باز هم با تعجب آبنوش را نگاه کرد: «اسم مادرت چه؟»

آبنوش که تعجب را در چشم‌های مرد می‌دید و از این‌که اسم‌های عجیب خانوادگی‌شان، او را به تعجب انداخته بود، لذت می‌برد، گفت: «آبناز!»

مرد ابرو بالا داد و گفت: «جل‌الخالق! چه اسم‌هایی!»

آبنوش که می‌خواست تعجب مرد را بیش‌تر کند، گفت: «اسم برادرم آبچهر است. اسم خواهرم آبشاد. اسم مادربزرگم هم دریا...»

با این حرف، مرد یک‌دفعه برگشت و گفت: «پس من برمی‌گردم.»

آبنوش با تعجب گفت: «کجا؟»

ـ این‌جا پر از آب شد. می‌روم با قایق بیایم. می‌ترسم آب مرا ببرد.

آبنوش زد زیر خنده. همان‌طور که می‌خندید، گفت: «ای بابا! این‌ها اسم است دیگر. بالأخره هرکس یک اسمی دارد.»

و باز خندید. حسابی خندید. احساس کرد خستگی‌اش در رفته است. به قدری خندید که در این چند روز این‌طوری نخندیده بود.

مرد منتظر ماند تا آبنوش خنده‌اش تمام شود. بعد گفت: «حالا فهمیدی هم‌سفر چه لذتی دارد؟ به پشت سرت نگاه کن ببین چه‌قدر راه آمده‌ایم!»

آبنوش به پشت سرش نگاه کرد. مرد راست می‌گفت. درخت خشکیده، دیده نمی‌شد. آبنوش اصلاً فکرش را نمی‌کرد که این همه راه آمده باشند و او متوجه نشده باشد.

دیگر چیزی نمانده بود که به شهر برسند. آبنوش با خودش گفت: «خدا کند بیماری عمویم شدید نباشد.»

کمی فکر کرد و بعد دوباره با خودش گفت: «خدا کند موقع برگشت هم این مرد با من بازگردد.»

CAPTCHA Image