یک قصه، یک حدیث

10.22081/hk.2018.66549

یک قصه، یک حدیث


تا دیر نشده...

فاطمه نفری

عصر اربعین خسته از هیئت، به خانه برگشتم. آمده بودم استراحتی کنم، دوشی بگیرم و دوباره با بچه‌ها برای شب به هیئت برویم. مامان، خانه نبود. شاید رفته بود روضه. لم دادم روی مبل. دلم می‌خواست بخوابم؛ اما حرف‌های حاج‌آقا رفیعی نمی‌گذاشت! وقتی توی هیئت مرا نگاه کرد و گفت: «همه‌ی ما با هر تیپ و قیافه‌ای که باشیم عاشق امام حسینm هستیم...» خیلی خوش‌حال شدم و یاد مامان افتادم. مامان همیشه از من شاکی بود، دلش می‌خواست آن‌طوری باشم که او دوست داشت، نماز بخوانم، قرآن بخوانم... صبح که داشتم موهایم را اتو می‌کشیدم، اخم کرد و گفت: «حالا توی این روز عزیز، موهایت را سیخ سیخ نکنی می‌میری بچه؟»

اما حالا حاج‌آقا نگاهش به من بود و داشت حرف می‌زد: «جوان‌های نازنین، یادتان باشد واجبات‌تان را ترک نکنید. می‌خواهید تیپ بزنید و روی مد باشد، اشکالی ندارد؛ اما یادتان باشد همین امام حسینی که به حرمتش چهل روز است دارید به سینه می‌زنید، برای نماز رفت و جانش را داد. مبادا نمازتان را ترک کنید! اگر هم تا به‌ حال نمی‌خواندید، قسم‌تان می‌دهم به امام حسینm که از همین امروز شروع کنید! نماز، آدم را از خیلی از گناهان باز می‌دارد...»

وقتی نگاه حاج‌آقا را دیدم، سرم را انداختم پایین. انگار می‌دانست که مدت‌هاست نماز را گذاشته‌ام کنار! انگار همه‌ی مجلس را ول کرده بود و داشت این حرف‌ها را به من می‌زد. به منی که حرف‌های هیچ سخنران دیگری جز او به دلم نمی‌نشست و هر چی نادر گفته بود بیا برویم هیئت مصطفوی که امشب شام فسنجان می‌دهند، به حرفش گوش نکرده بودم و زده بودم پسِ کله‌اش و گفته بودم: «خاک بر سرت کنند! امشب هم به فکر شکمت هستی.»

حرف‌های حاج‌آقا توی گوشم زنگ می‌زد: «هر گناهی کرده‌اید، امشب توبه کنید... شما جوانید، دل‌تان پاک است... خدا بخشنده است، همه‌ی گناهان را می‌بخشد...»

مانده بودم توی دو راهی. دلم می‌خواست بلند شوم و نماز ظهر و عصرم را بخوانم؛ اما... شش ماه بود قید نماز را زده بودم. مامان اوایل چندباری به رویم آورد؛ اما بعد که دید گوشم بدهکار نیست، دیگر نماز صبح صدایم نکرد. گفت: «وقتی با این رفقای نادرست می‌چرخی بهتر از این نمی‌شود!» دوباره داشت تیکه می‌انداخت که چرا با محسن پسرخاله‌ات نمی‌چرخی؟ همان محسنی‌ که همه‌ی بچه‌های دبیرستان پاستوریزه صدایش می‌کردند!

اما حالا با حرف‌های حاج‌آقا... من که از نماز نخواندن لذتی نمی‌بردم، تازه همیشه یک چیزی روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد؛ واقعاً چرا نمازم را ترک کرده بودم؟

چشم‌هایم را باز کردم و نشستم. دلم می‌خواست شانه‌هایم سبک شود. پاستوریزه نبودم؛ اما تمام این شب‌ها را رفته بودم هیئت، مگر جای دیگری می‌توانستم بروم؟ حالا باید به آقا نشان می‌دادم که چه‌قدر دوستش دارم و چهل روز است بی‌خودی برایش به سینه نمی‌زنم. باید تا دیر نشده اشتباهاتم را جبران می‌کردم.

آستین‌های لباس مشکی‌ام را تا کردم بالا و رفتم وضو بگیرم.

رسول اکرم j:

اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِن فِى الشَّبابِ اَحسَنُ؛ توبه زیباست، ولى در جوانی زیباتر.

نهج‌الفصاحه، ص578، ح2006

CAPTCHA Image