فرار از بهشتی که جهنم شد

10.22081/hk.2018.66548

فرار از بهشتی که جهنم شد


سمانه عبدی

(به مناسبت 5 مهر سال‌روز شکست حصر آبادان)

«بلند شو باید بریم.» این تنها حرفی بود که با صدای بلند از بابا شنیدم. این‌جا دیگر برای زندگی امن نبود. به گفته‌ی بابا تمام شرکت نفتی‌ها رفته بودند. فقط ما و یک خانواده‌ی دیگر مانده بودیم که باید می‌رفتیم. مامان سعی کرد در کوتاه‌ترین زمان ممکن وسایل من و بابا را جمع کند و چادرش را روی سرش بیندازد. صدای بمب و گلوله از هر طرف به گوش می‌رسید. من هنوز دستپاچه‌تر از آن بودم که بفهمم چه‌کار باید بکنم. به یونس قول داده بودم که غروب برویم لب شط. این عهد هر روزمان بود، ولی گفتن این حرف به بابا می‌توانست حسابی کار دستم بدهد. با عجله کفش‌هایم را پوشیدم و دست توی دست بابا و مامان سوار ماشین شرکت نفت شدیم و همراه با یک خانواده‌ی دیگر به سمت جاده‌ی آبادان - ماهشهر رفتیم.

درست 99 روز بود که عراقی‌ها با بمب و گلوله امان‌مان را گرفته بودند و در این شرایط ماندن در آبادان خیلی خطرناک بود.

فکر یونس از ذهنم بیرون نمی‌رفت. باید او را هم با خودم می‌بردم. در افکار خودم بودم که صدای داد و بیداد مامان حواسم را پرت کرد.

- احمد به خاک آقام اگه بخوای بمونی منم می‌مونم.

بابا در شرایطی نبود که به مامان توضیح بدهد چه اتفاقی خواهد افتاد. می‌دانستم تمام دوستانش برای جنگ به جبهه رفته‌اند. این را از یونس شنیده بودم که عمویش شرکت نفتی بود. بابا در مقابل مخالفت مامان چیزی نگفت. فقط دستی به ریش‌های خاکستری‌اش زد و تسبیحش را لای انگشتانش جابه‌جا کرد. مامان خوب می‌دانست حرف نزدن بابا یعنی کاری را که بخواهد انجام می‌دهد. مامان به هر بدبختی بود ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد و روی آسفالت جاده روبه‌روی ماشین نشست. بابا متعجب از رفتار مامان از ماشین پیاده شد و با هم در زیر آفتاب آبادان بحث‌شان بالا گرفت. بهترین وقت بود. این دعوای مامان ساعت‌ها زمان می‌برد. از شهر زیاد دور نشده بودیم. می‌توانستم تا خانه‌ی یونس بدوم و او را با خودم بیاورم. یونس، پدر و مادرش را قبل از جنگ از دست داده بود و حالا با تنها عمویش زندگی می‌کرد. دیروز شنیده بودم که عمویش می‌خواهد برای جنگ به سمت مرز برود و او حتماً در خانه تنها می‌ماند. باید یونس را با خودم می‌بردم و بعداً به عمویش خبر می‌دادم که او با ماست. سعی کردم رفتارم عادی باشد. لبخندی به پسر کوچک خانواده‌ای که با ما همراه بودند زدم و به آهستگی از ماشین بیرون آمدم. بابا و مامان آن‌قدر حواس‌شان به بحث‌شان بود که مرا ندیدند.

کمی از عرض جاده به سمت خاکی رفتم تا توجه بابا را پرت کنم و بعد در یک حرکت اساسی پا به فرار گذاشتم. توی دلم خدا خدا می‌کردم که حالا ‌حالا‌ها‌ مامان بی‌خیال نشود و دعوای‌شان ادامه داشته باشد تا به یونس برسم.

صبر، قلب‌مان را فشرده کرده بود

آن روز را درست در خاطرم هست، روز هشتم آبان سال 1359 بود که مامان و بابا را در جاده‌ی آبادان ماهشهر تنها گذاشتم.

درست روزی که عراقی‌ها جاده‌ی آبادان - ماهشهر و اهواز - خرمشهر را محاصره کرده بودند. بابا و مامان گیر افتاده بودند.

و من نتوانستم برای کمک به آن‌ها حتی قدم از قدم بردارم. یک هفته از این ماجرا گذشته بود. شهر به محاصره‌ی عراقی‌ها افتاده بود و بیش‌تر مردم یا اسیر شده و یا فرار کرده بودند و بقیه‌ی مردم هم مثل حاج‌مهدی، عموی یونس در شهر مانده بودند

و می‌جنگیدند. یادم هست بعدازظهر روز چهاردهم آبان سال 59 بود که از رادیوی کوچک یونس زمانی که کنار شط داشتیم با ماهی‌ها بازی می‌کردیم صدای آسمانی امام را شنیدم که می‌گفت: «من منتظرم این حصر شکسته شود و از بین برود. حصر آبادان باید شکسته شود.» این حرف امام مثل بستنی توی دلم آب شد. از این‌که تنها نبودیم قوت گرفته بودم. امام حواسش به ما بود. باید کاری می‌کردم. به یونس گفتم که می‌خواهم همراه عمویش بجنگم. یونس اولش کمی ترسیده بود، ولی برای این‌که کنار من باشد و دوستی‌مان را به رخ عراقی‌ها بکشاند، پیشنهادم را قبول کرد و با هم به سمت مَقَرّ حاج‌مهدی رفتیم.

نصر من‌الله و فتحٌ ‌قریب

صبر پیرمان کرده بود و طاقت‌مان را طاق، ولی ناامیدمان نکرده بود. من الآن دیگر یک پسر چهارده ساله نبودم. یک سال گذشته بود و من به اندازه‌ی ده سال بزرگ‌تر شده بودم. در این یک سال، سنگینی اسلحه نبود که خسته‌ام می‌کرد، این سنگینی قلبم بود که مرا آزار می‌داد. نمی‌دانستم در این یک سال چه بر سر بابا و مامان آمده است. نمی‌خواستم باور کنم که عراقی‌ها آن‌ها را

کشته‌اند. یونس همیشه دست روی شانه‌ام می‌گذاشت و می‌گفت پیروزی نزدیک است.

گرمای روز پنجم مهر 1360 را به جان می‌خرم و همراه با یونس به دسته‌ی عظیمی از بسیجی‌های از جان گذشته ملحق می‌شویم تا در عملیات ثامن‌الأئمه شرکت کنیم. حالا بعد از یک سال سختی باید نتیجه‌ی کارمان را می‌دیدیم. حاج‌مهدی بهمان گفته بود که ما حتماً پیروز می‌شویم. جنگ برایم مثل خواب بود. مثل یک خواب ترسناک و غریب که راهی به جایی نداشت و باید تا می‌توانستم مقاومت کنم و سخت بجنگم. ساعت یک شب بود که همراه با یونس و جمعی از بچه‌های لشگر 77 خراسان به دل دشمن زدیم.

جنگ یک هفته طول کشید و بعد از یک هفته آبادان از محاصره‌ی یک ساله خارج شد و شهر به دست خودمان افتاد. این اوج شادی و خوش‌حالی در قلبم جای نمی‌شد، پیروزی نزدیک بود و من به عینه آن را دیدم.

گلوله‌ها جای‌شان امن است

الآن که این را می‌خوانی 37 سال از آزادی حصر آبادان می‌گذرد. من دیگر همان بچه‌ی چهارده ساله نیستم، ولی هنوز دل‌تنگ بابا و

مامان می‌شوم. از آن روز تا به امروز خیلی به دنبال‌شان گشتم، ولی حتی نتوانستم ردی از آن‌ها پیدا کنم و این داغ تا ابد هر روز قلبم را زخمی می‌کند. من هر ساله در جاده‌ی آبادان - ماهشهر قدم می‌زنم و برای تمام آن‌هایی که دوست‌شان داشته‌ام و این جنگ از من گرفت‌شان غصه می‌خورم. از مامان و بابا تا یونس و حاج‌مهدی و تمام هم رزم‌هایی که داشتن آبادان را، داشتن ایران را از خون پاک آن‌ها داریم. من هر ساله با تمام گلوله‌هایی که در تنم رژه می‌روند، روی این جاده راه می‌روم و به جنگ فکر می‌کنم، به

آزادی فکر می‌کنم، به آبادان فکر می‌کنم. گلوله‌ها در تنم جای‌شان امن است تا یادم نرود جنگ می‌تواند همه چیزت را از تو بگیرد. تا یادم نرود جنگ می‌تواند چه‌قدر بی‌رحم باشد.

پسر من هم مثل تمام بچه‌های این نسل از جنگ چیز زیادی نمی‌داند و دنیای امروز او را سرگرم خودش کرده، ولی همین که بداند آزادی امروزش در گرو خون‌های زیادی است که روی همین زمینی که رویش قدم می‌زند، بوده است، مرا بس است.

می‌دانم تویی که این نوشته را می‌خوانی روزی قهرمان همین کشور می‌شوی و دنیا از غیرت و آزادگی‌ات به وحشت می‌افتد و تو افتخاری می‌شوی که هیچ‌کس نمی‌تواند نادیده‌ات بگیرد.

CAPTCHA Image