10.22081/hk.2018.66513

ترس

الناز رضایی – خمین

آبان بود. هوا سردتر از سال‌های قبل بود. برگ‌ها زودتر از همیشه شروع به ریختن کرده بودند. توی باغ، درخت‌ها خالی از هر پوششی به نظر می‌رسیدند. درختان کاج، باغ را مانند زندانی محاصره کرده بودند. هوا مه‌آلود بود. ساعت چهار، هوا مثل هوای دم صبح گرگ و میش بود. باغ خارج شهر بود، نزدیک دامنه‌ی کوه دو شاخ. صدای سگ‌ها و زوزه‌ی گرگ‌ها قلبم را از جا می‌کند. سعی کردم به اطرافم توجه نکنم. نگاهم را به کتاب انداختم. سطر اول بوف کور را برای دهمین بار خواندم. قیژقیژ تاب با تکان‌های من درآمد، غرق جمله‌ی «می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.» کتاب هدایت شدم. آن‌قدر درگیر جمله‌های کتاب شدم که ناگهان خودم را توی تاریکی وحشتناکی دیدم. درختان با دست‌هایی خشک و لرزان جلو می‌آمدند و بیخ گلویم را فشار می‌دادند. برگ‌ها جلوی پایم راه می‌رفتند. یخ کرده بودم و داشتم می‌لرزیدم. نور کمی از ماه، از پشت ابرهای سیاه می‌تابید. پاهایم می‌لرزید. سمت کلید برق رفتم. لامپ‌های باغ روشن شد. از کنار استخر که رد شدم، لحظه‌ای ایستادم. استخر پر شده بود از لجن و برگ‌های گندیده. سایه‌ی بلند خودم را می‌دیدم که کشیده‌تر و کشیده‌تر می‌شد. چیزی به سینه‌ام خورد، وحشت کردم گردن‌بند جغدی‌ام بود. از بچگی هم مامان می‌گفت اخلاقم شبیه جغد است. از همان بچگی فیلم ترسناک‌های امیرعلی را یواشکی برمی‌داشتم و نگاه می‌کردم و همین‌طور احضار روح‌های امیرعلی و دوستانش را. کتاب می‌خواندم. یک صفحه‌ی دایره‌ای شکل پر از حروف الفبا، یک نور قرمز با کلی وسیله‌ی دیگر خریدم. ترس‌های من شروع شد. صدای جیغ وحشتناک توی گوشم، صدای جیرجیر درِ اتاق و سایه‌هایی که مدام همراهم بودند، یا حتی لکه‌های قرمز و سیاه روی دیوارها چه‌قدر وحشتناک بودند. از کنار استخر رد شدم و خودم را به صندلی تکیه دادم. شال‌گردنم را بیش‌تر به خودم پیچیدم. موهایم می‌خزیدند روی شانه‌هایم و چند دقیقه یک‌بار برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم. هر چی بیش‌تر می‌گذشت ترسم هم بیش‌تر می‌شد؛ از زندگی کردن، از دست دادن، از مردن، از تاریکی؛ حتی از سایه‌ی خودم. تا جایی که دیگر نمی‌توانستم زندگی کنم. مرا پیش روان‌پزشک بردند. نه دوست داشتم زندگی کنم، نه نفس بکشم. برای دکتر تعریف کردم از فیلم‌های ترسناک، تا احضار روح و طلسم. دکتر فقط نگاهم می‌کرد، روی نسخه، دارویی نوشت. بعد، از اتاقی پر از کتاب و طبیعت بیرون آمدم. با کیسه‌ای دارو راهی خانه شدیم. همه یک‌جور دیگر شدند، دیگر تنهایی نمی‌توانستم بیرون بروم. همه‌ی مدت امیرعلی کنارم بود. توی حیاط با مامان می‌رفتم. می‌خواستم داد بزنم: «باباجان! 25 سالم است! دل‌سوزی هیچ کدام‌تان را نمی‌خواهم.» آخرش به سیم آخر زدم. کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و به باغ مادربزرگ آمدم. از شهر شلوغ و خانواده دور شدم. دل دادم به این سفر و خواستم جلوی این حس ترحم بقیه بایستم. گریه‌های مامان و اصرارهای بابا باعث نشد که برگردم. بی‌خیال مراقبت‌های دور دورشان بودم. این روزها تنها سرگرمی‌ام خواندن و نوشتن بود. نه از داروی آرامش‌بخش خبری بود، نه از قرص خواب‌آور. هیچ‌وقت تا نیمه شب بیرون نمی‌ماندم، تنهایی و وحشت که ربطی به داخل آن چهاردیواری یا بیرون نداشت، ولی برای من داشت. ترس، حس مبهمی درون من بود. همین‌طور که دست و پایم می‌لرزید به این فکر افتادم، ای کاش! این باغ قدیمی گرمی هم درونش بود؛ اما از چهار ساختمانی که توی باغ بود، فقط ساختمانی که من داخلش بودم سالم بود. داشتم می‌گفتم، کاش درِ این خانه دوباره باز می‌شد. هنوز از ذهنم این حرف عبور نکرده بود که در با صدای عجیبی باز شد و بسته شد. با ترس پشت یکی از درخت‌ها مخفی شدم. سایه‌ای کشیده به سرعت به ساختمان کج و معوج خزید. سایه توی باغ راه می‌رفت و زیر لب چیزی می‌خواند. صدای بم و نخراشیده توی باغ پیچید. به زیرزمین رفت. برق کل ساختمان غربی روشن شد. صدای قلبم را می‌شنیدم. عین گنجشک توی سینه‌ی لعنتی می‌کوبید. با هزار زحمت و جان کندن با این‌که پاهایم از ترس کرخت شده بود، خودم را به سمت خانه کشاندم. دیوانه شده بودم. یاد داستان جن‌گیری که از جن می‌ترسید، افتادم. آخه بگو تویی که از همه چی حتی سایه‌ی خودت هم می‌ترسی چرا این تصمیم را گرفتی. ساعت‌ها به جان کندن می‌گذشت که درِ خانه باز شد. پشت مبل رفتم. گوشی را برداشتم؛ اما یادم افتاد توی خانه تلفن کار نمی‌کند. صدای سایه توی خانه سروصدای وحشتناکی راه انداخته بود.

- کی این‌جاست؟ کسی این‌جا نیست؟

تا صبح صدای رعد و برق می‌آمد. کل برق‌ها رفتند. دیگر چیزی به یاد ندارم. خودم را روی کاناپه انداختم و بی‌هوش شدم. نمی‌دانستم چه ساعتی بود که از خواب پریدم. نشستم. دست و بدنم داغ بود. یک تکه ذغال بودم. گُر می‌گرفتم. سرم باد می‌کرد و خالی می‌شد. دستم را به سمت لیوان بردم. لیوان فرار کرد. با منگی از جا بلند شدم، به سمت اتاق رفتم. به پشت روی تخت افتادم. فنرهای تخت من را بالا و پایین برد. چه شبی! چرا صبح نمی‌شد. داغ شدم و خنک. تب و لرز. جمله‌ای آشنا توی ذهنم صدا کرد؛ کسی که فقط برای خودش باشد تنهاست.

و من از این ترس داشتم. دوباره چشم‌هایم سنگین شد. دم دمای صبح هوای خنک پاییزی بود که پاهایم را قلقلک داد. نور بی‌جان خورشید وادارم کرد چشم‌هایم را از هم باز کنم. بوی نان تازه و عطر چایی توی خانه پیچیده بود. برگشتی زدم به دیشب، پنجره‌ها بسته بود. چایی هم دم نکرده بودم. دوباره به خودم لرزیدم و بی‌هوش شدم.

با قطره‌هایی که به صورتم می‌خورد چشم‌هایم را باز کردم. همه چی محو بود. صدای غریبه توی گوشم بود: «حالش خوب می‌شه. یه بحران سخت رو پشت سر گذاشته.» صدای دکتر را شناختم. چشم‌هایم کم‌کم باز شد و قفل شد به خنده‌ی قشنگ، ولی غمگین مامان...

یادداشت

دوست عزیزم، الناز رضایی؛ سلام!

داستانت رنگ ترس و اضطراب داشت. ترسی که با بی‌دقتی نوجوان و عدم درک درست او از موقعیت ایجاد می‌شود.

شما به عنوان نویسنده توانستی این ترس را در تمام داستان پخش کنید. ترسی که گاه لازمه‌ی زندگی است؛ چون هشدار می‌دهد. هشدار به این که نوجوان باید حواسش را جمع کند. باید گوش به زنگ باشد. باید شش‌دانگ حواسش به دور و برش باشد تا زندگی را بیهوده پشت سر نگذارد.

نوجوانی زمان نیست که زندگی را بی‌دغدغه و بی‌مسئولیت گذراند؛ اما نباید ترس‌های بیهوده را مساوی مسئولیت دانست.

شما چند داستان فرستاده بودی که این داستان برای نقد انتخاب شد. باید در انتخاب سوژه و موضوع داستان دقت بیش‌تری کنی تا به تکرار نیفتی. شما در نثر و روایت داستان موفق هستی. اگر با دقت بنویسی و جزئیات مناسب انتخاب ‌کنی مسلماً داستانت بهتر می‌شود. همان‌طورکه قبلاً گفتم موضوع داستان یکی از عناصر مهم است که تمام اجزا براساس آن شکل می‌گیرد.

شاید جواب شما این باشد که بسیاری از سوژه‌ها تکراری است، اما داستان‌های زیبایی از آن نوشته شده است. نکته این‌جاست که از سوژه‌ی تکراری با زاویه‌ی دید متفاوت، می‌توان داستان خوبی نوشت. باز هم بنویس و برایم بفرست.

دوستت آسمانه

CAPTCHA Image